زخم عمیق معرفتشناختی

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، در دنیای معاصر، علم جامعهشناسی بهعنوان یکی از مهمترین دستاوردهای فکری مدرنیته، نقشی تعیینکننده در درک ساختارها و پویشهای اجتماعی ایفا میکند. اما پرسش اصلی این است که این دانش نوین بر چه بنیانهایی استوار است و چه نسبتی با مفاهیم بنیادی دین، وحی و الهیات دارد؟
آنچه این گفتگو بدان میپردازد، بررسی نسبت میان مبانی معرفتی علم جامعهشناسی و سکولاریسم است؛ سکولاریسمی که نه صرفاً به معنای جدایی دین از سیاست، بلکه در سطحی ژرفتر، نوعی تفکیک ساحتهای مختلف زندگی بشر از اراده و تشریع الهی را رقم میزند. این روند که در غرب پس از رنسانس آغاز شد، نهتنها به خروج تدریجی قلمروهای مختلف حیات بشری از سیطرۀ دین انجامید، بلکه در مرحلۀ بعد، نوعی بازقدسیسازی سکولار را رقم زد؛ یعنی جایگزینی نظم معنوی الهی با نظامی زمینی، علمی و انسانمحور.
در این زمینه، پیدایش علم جامعهشناسی، بهویژه در اندیشههای آگوست کنت، نمونهای بارز از این فرایند دوتایی الهیتزدایی و بازقدسیسازی است. جامعهشناسی در مقام دانشی مدرن، برخلاف علم دینی که وحی و ارادهی الهی را مرجع معنا میدانست، کوشید تا ساحت زندگی اجتماعی را با تکیه بر عقلانیت بشری، تجربهگرایی و اصول اثباتگرایانه توضیح دهد.
بااینحال، این علم جدید تنها یک دانش خنثی و بیطرف نبود؛ بلکه خود حامل نوعی نظام معنایی نوین شد که در آن، مفاهیم قدسی به شکلی سکولار بازتعریف شدند. به همین دلیل بسیاری از اندیشمندان از جمله ریموند آرون، جامعهشناسی را بهمثابۀ دینی جدید تعبیر کردهاند؛ دینی که در آن، بشریت خود تعیینکنندهی تاریخ، معنا و جهت زندگی تلقی میشود. از این منظر، شناخت نسبت جامعهشناسی با سکولاریسم، نهفقط تحلیلی نظری از یک علم، بلکه کاوشی عمیق در چیستی و جهتگیری تمدن مدرن و نقش علم در آن است.
در این زمینه، هیئت تحریریۀ مجلۀ خردورزی گفتگویی را با دکتر محمدرضا قائمی نیک، عضو هیئت علمی گروه علوم اجتماعی دانشکدۀ علوم اسلامی رضوی، سابقۀ عضویت در بنیاد ملی نخبگان و دارای پژوهشهایی در حوزهی الهیات دین و نسبت میان علم و دین، ترتیب داده است.
خردورزی: نسبت مبانی موجود علم جامعهشناسی با سکولاریسم چیست؟
مفهوم سکولاریسم معمولاً به معنای جدایی دین از سیاست مطرح میشود، درحالیکه در معنایی عمیقتر و باتکیهبر نظریهپردازانی که در غرب سکولاریسم را صورتبندی کردند، این واژه نیازمند تدقیق مفهومی است. البته ثمرۀ آن به طور طبیعی همان جدایی دین از سیاست خواهد بود؛ اما اصل ماجرا از جای دیگری برمیخیزد.
سکولاریسم در اصل به معنای جدا کردن حیطهها یا قلمروهایی که میتواند شامل قلمروهای سیاست، اقتصاد، فرهنگ یا حتی جغرافیا، زمان و مکان باشد از قلمروی خلقت، تکوین و تشریع الهی است. یعنی اگر ما قلمروهایی را از تکوین و تشریع الهی جدا کنیم و قواعد حاکم بر آنها را به نحوی غیر از آنچه خداوند وضع کرده صورتبندی کنیم، آن قلمروها سکولار خواهند بود.
بااینحال، در شکلگیری مفهوم سکولار در دنیای جدید، اتفاق دیگری نیز رخ میدهد که بعضاً کمتر بدان توجه میکنیم. اگر سکولار شدن به معنای جدایی یک یا چند قلمرو از حیات بشری -چه از حیث تکوین و چه از حیث تشریع- از قلمروی حاکمیت، اوامر و خلقت الهی باشد، ما به این معنا شاهد اتفاقی هستیم که در جهان غرب افتاده است.
بعد از رنسانس، در جهان غرب شاهد شکلگیری قلمروهایی هستیم که بهتدریج، چه ازلحاظ تکوینی و چه ازلحاظ تشریعی، از قلمروی حاکمیت مسیحیت و کلیسا جدا میشوند. قلمروهای جغرافیایی -یعنی زمینها- بهتدریج از حیطۀ کلیسا خارج میشوند. قلمروهای معنایی، علمی، اعتقادی و نظایر اینها، یکییکی از قلمروی کلیسا و حاکمیت مسیحیت خارج میشوند و به شکلی، فضایی غیرمسیحی شکل میگیرد؛ چه از حیث تکوین و چه از حیث تشریع. بااینحال، این امر مسئلهساز نیست؛ یعنی انسانها بهحسب اختیاری که دارند و خداوند آن اختیار را در وجودشان قرار داده، میتوانند از تشریع و تکوین الهی اعراض کنند و قلمروهای جدیدی را برای خودشان باز کنند. این مسئله که انسانها با اختیار خود میتوانند در مقابل ارادهی تکوینی و تشریعی خداوند اعراض کنند، از آن جدا شوند و قلمروهای زندگیشان را به نحو دیگری صورتبندی کنند، چیز جدیدی نیست. ما در سرتاسر زندگی انسان پس از هبوط حضرت آدم(ع)، همواره شاهد قلمروهایی بودهایم که انسانها آن را از ارادۀ الهی، علم الهی و همۀ اوامر الهی -از حیث تکوین و تشریع- جدا کردهاند.
در اصطلاحات مرسوم دینی، به این قبیل اقدامها گناه، تخطی، طغیان، سرپیچی و… میگویند. اما آنچه دربارۀ غرب جدید اهمیت بسیاری دارد و بعداً به جامعهشناسی متصل میشود، این است که پس از جدا شدن این قلمروها و سکولار شدن آنها از قلمروی اوامر الهی و ادعای ادارهی قلمروهایی مانند اقتصاد، سیاست، فرهنگ، جامعه، زندگی روزمره، زندگی خانوادگی و…، اتفاق دیگری در غرب میافتد و آن این است که این قلمروها نهتنها از ارادهی تکوینی و تشریعی الهی مستقل میشوند، بلکه بهتدریج جای آن ارادهی تکوینی و تشریعی الهی را نیز میگیرند و کارکرد آن حوزه را به این قلمروی سکولار میبخشند.
یکی از متفکران آلمانی برای توضیح این مسئله در مورد ماهیت مدرنیته، از دو اصطلاح «dedivinization» یعنی الهیت زدایی و «redivinization» یعنی باز قدسیسازی و باز الهیسازی استفاده میکند. اصطلاح «dedivinization» درواقع همان فرایند سکولار شدن است. یعنی ما در این فرایند، اموری را که در سیطرۀ قلمروی الهی قرار دارند و شامل همۀ امور عالم میشوند، از حیث تکوین و تشریع مستقل میکنیم، الهیتزدایی و قدسیزدایی میکنیم و میخواهیم آنها را به شکل این دنیایی و غیرالهی اداره کنیم.
اما فرایند «redivinization» یا باز قدسیسازی، فرایندی است که طی آن، قلمروهای این دنیایی شده و خارجشده از قلمروی الهی را دوباره تبدیل به امری قدسی میکنیم و در قالب امری قدسی ارائه میدهیم و آنها را جایگزین آن الهیات قدیم و ارادۀ الهی میکنیم. اینجاست که درواقع آن مسئلۀ اساسی که در مورد مدرنیته وجود دارد شکل میگیرد و به دلیل همین ویژگی دو -یعنی «redivinization» یا باز قدسیسازی- است که تمدن مدرن غربی امکان بسط و گسترش در سرتاسر جهان را یافته است.
دکتر داوری اردکانی در یکی از سخنرانیهای خود، نکتهای را در توضیح این مسئله بیان کردند که باید به این پرسش بیندیشیم: «تا پیشاز جهان مدرن، ادیان الهی به اعتبار اتصالشان با خداوند -که موجودی بهکلی متفاوت از همۀ انسانهاست- در حقیقت، پیامبرانشان با اتصال به این ادیان الهی از جانب خداوند، پیامی را میآوردند که امکان تغییروتحول در فرهنگهای بشری را فراهم میساخت».
مثلاً ما فرهنگهای آفریقایی، آسیایی، چینی و… داشتیم. حال این پیامبران بهواسطۀ پیامی که از جانب خداوند و وحی میآوردند، درحالیکه آن پیام بهطورکلی متفاوت از پیامهای آدابورسوم و فرهنگهای بشری بود؛ امکان تحول در آن فرهنگهای بشری یا اجازۀ تحول برای آنها را فراهم میکردند».
اما اتفاقی که دربارۀ مدرنیته افتاده این است که اکنون همۀ جهان نگران تأثیرپذیری از فرهنگ غرب هستند. یعنی غرب، با آنکه فرهنگی الهی نیست و با وحی پیوندی ندارد، همۀ فرهنگهای بشری دیگر از چین، کره، ژاپن، آفریقا، آسیا و همهجا را تحتتأثیر خود قرار میدهد و به نظر میرسد این محصول همان فرایند باز قدسیسازی است.
یکی از مهمترین قلمروهایی که در نقطۀ تأسیس آن در حال طی کردن این دو فرایند است، جامعهشناسی است. به طور مشخص، آگوست کنت، بنیانگذار جامعهشناسی، این دو فرایند را طی میکند. آگوست کنت نظریهای سهمرحلهای تاریخی دارد که در آن، تاریخ را به سه دوره تقسیم میکند: دورۀ الهیاتی، دورۀ متافیزیکی و دورۀ اثباتی.
سیر تکاملی تاریخ به سمت دورۀ اثباتی است. دورۀ اثباتی، پایان تاریخ تکاملیافتۀ بشری است. کاری که آگوست کنت میکند، پیشاز این، اساساً در دست ادیان الهی قرار داشت. یعنی ادیان الهی بودند که میگفتند تاریخ بشر از کجا شروع شده، به کجا ختم میشود و اکنون در کجا قرار دارد. برای مثال، داستان حضرت آدم(علیهالسلام)، یکی از این روایتهای تاریخی است.
داستان انبیا در ادامهی آن روایت بیان میشود. معاد و پایان تاریخ، همگی مسائلی هستند که انبیای الهی آنها را برای همۀ بشر تعیین تکلیف میکردند. درحالیکه اکنون آگوست کنت آنها را برای بشر تعیین تکلیف میکند. این رویکرد در کار هگل نیز دیده میشود و در مجموعۀ نظریههایی که در آن دوره به فلسفههای تاریخ تجدد یا فلسفههای تاریخ مدرنیته معروف میشوند، وجود دارد.
علاقهمندان جهت تهیه مجله خردورزی میتوانند به آیدی ErfanKhalilifar@ پیام دهند.