لبخندی که راز شهادت محسن شد
دستمال سفیدی به دست داشت که گل لاله قرمز رنگی گوشهاش گلدوزی شده بود. مرتب روی قاب عکسها را دستمال میکشید آنچنان ظریف و حساس این کار را میکرد انگار مهمترین و تخصصیترین کار عالم است. با دستان چروکیدهاش که هر ردیفش قصهها برای خودش داشت روی قابها را دست میکشید؛ نکند که پُرزی روی تصویرها بماند. با هر کدامشان هم حسابی دردل میکرد از این ور و آن ور میگفت از زهرا و مریم و فاطمه ... میگفت از دایی که دیشب آمد و شام نخورده رفت. از عموزادهها که حالا همه، نوههایشان را بزرگ میکنند.
از حال و احوالش میپرسید؛ از اینکه از پدرش خبر دارد؟ به دیدنش میرود؟ آخه حاج غلام با حسرت دیدن او چشمهایش را بست.
با صدای بسته شدن در و تَق و توقش نگاهش را سمت حیاط چرخاند. محسن، پسرم آمدی؟
ـ بله مادر منم، آمدم باید زودی هم برگردم بچهها سر کوچه منتظرم هستند.
ـ پسرم ناهار آماده است بیا غذایت را بخور و بعد برو
این را هر وقت مادر شدید، میفهمید...
آبگوشت مادر به راه بود و بویش تمام خانه را که نه کل کوچه را برداشته بود، هر کسی میپرسید حاج خانم رمز این همه خوشمزگی و رنگ و لعاب چیست گوشه لبش کِش میآمد و میگفت این را هر وقت مادر شدید میفهمید.
سفره را وسط اتاق پهن کرده بود و سبزی خوردن تازه که دستچین اول بود را حاج غلام تازه از باغ آورده بود با دقت پاک و شسته شده بود، از نان سفره نگویم که دست پخت خود حاج خانم بود این جا در سودجان رسم است همه در خانههایشان تنور دارند و نان میپزند؛ آن هم با آرد محلی و سبزیجات خشکی که دستورش را فقط خودشان میدانند.
آقا محسن را به زور و به بهانه اینکه شکم گشنه بودن کراهت دارد و هزار اما و اگری که رازش را فقط یک مادر میداند سر سفره نشاند. کاسه سفالی را سرریز کرد و هُل داد سمتش.
ـ بخور مادر تا گرم است نانت را تیلیت کن
سبد سبزی را کشاند سمت خودش ریحانهایش را جدا کرد، محسن عاشق ریحان تازه بود، بوی زندگی میدادند. مادر با دستان مهربانش برگهای ریحان را جدا میکرد و هر برگی را با عشق به پسرش میداد.
قند توی دلش آب میشد پسر شاخ و شمشادش دیگر برای خودش مردی شده بود
با هر قاشقی که محسن به سمت دهانش میبرد حاج خانم قند توی دلش آب میشد. پسر شاخ شمشادش دیگر برای خودش مردی شده بود. کلی برنامهها برایش ردیف کرده بود.گاهی به رنگ رخت دامادیش هم فکر میکرد و ریز ریز میخندید و توی دلش میگفت: حاج خانم به کجاها فکر میکنی محسن هنوز ۱۶ سال دارد حالا حالاها برای این چیزها زود است.
دست خودش نبود مادر بود و هزار آرزو برای پسرش، از همان روز اول با همه بچههای فامیل فرق داشت، ناخودآگاه پرت میشود به ۱۶ سال قبل، به یکی از روزهای سرد پاییزی سال ۱۳۴۶. باد تند و سردی میوزید از هوای سردش معلوم بود که زمستان سختی در پیش روست. یادش بخیر قرار نبود آن روز بیاید پدرش هم این را بهانه کرد و برای آبیاری راهی مزرعه شد. اما از صبح درد، امان مادر را بریده بود، مادر انگار میدانست وقت آمدنش رسیده است. مادربزرگ قابله را خبر میکند تا بچه را به دنیا بیاورد، هر بچهای قبل از آن که بند نافش بریده شود صدای گریهاش عالم را پُر میکند اما این نوزاد با همه فرق داشت چند لحظه اول تولد لبخند به لب داشت و بعد شروع به گریه کرد و همین موضوع انگار چنگ میزد به قلب مادر، نمیدانست این خوب است یا بد.
پدر نام فرزندش را به نیت حضرت زهرا محسن میگذارد
پدر که از راه میرسد همسایهها طلب مُشتُلق میکنند که بچه پسر است و پدر باید حسابی دست به جیب شود و پدری که نام فرزندش را به نیت حضرت زهرا محسن میگذارد.
از همان روز مهربانی را با خودش به خانه آورد. لحظه به لحظه بزرگ شدنش تزریق عشق بود به رگهای مادر و پدرش، با به حرف افتادنش با اولین مامان و بابایی که گفت، با اولین قدمهایش مادر را تا عرش میبرد.
از همان کوچکی کمک حال همه، مخصوصا پدر در کارهای کشاورزی بود سن و سالی نداشت اما برای همه مثل کوه بود.
روزها از پی هم میگذشتند و دل مادر با تماشای قد کشیدنش آرام و قرار نداشت. انگار تکهای از وجودش بود، دائما نغمههای عاشقانه در گوش یکدیگر پچپچ میکردند.
روزی کاغذی را دست پدرش داد و تمام خوبیها و کارهایی که پدر در حقش کرده را نوشته بود و آخرش هم نوشته بود چنانچه عمری داشته باشم از خجالت شما در میآیم.
چشمهایش همیشه میخندید...
آن روزها برایشان به چشم برهم زدنی تمام شد. با اوجگیری انقلاب با همان سن و سال کمش به صفوف مردم پیوست و در راهپیماییها شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب بار دیگر به سنگر علم و دانش بازگشت و با استعداد فراوانی که داشت درسش را ادامه داد. سوم دبیرستان بود ۱۶ سال و چندماه داشت؛ تازه پشت لبش سبز شده بود و چهره زیبایش به خاطر کار در مزرعه پدری و زیر آفتاب ماندن حسابی گندمگون شده بود، با خستگی زیاد اما چشمهایش همیشه میخندید.
موقع امتحانات پایان ترم بود چند سالی بود که نامحرمان به مرزهای وطن یورش آورده بودند. پدر از همان روزهای اول عازم جبهه شده بود و خانه و زندگی را به محسن سپرده بود.
کم کم زمزمههای رفتن به جبهه در خانه به گوش میرسید
چند وقتی بود که پدر به مرخصی آمده بود که زمزمههای رفتن محسن به جبهه در خانه شنیده میشد و این قلب مادر بود که بیرون از سینهاش میزد نگران از رفتن جگرگوشهاش و خوشحال از بابت مرد شدنش.
به هر کس و هر چیزی چنگ میانداخت که پسرش را از این فکرها بیرون بیاورد اما نمیشد که نمیشد. عقربههای ساعت، چهار صبح را نشان میدادند، چند ساعتی بود دایی جانش هم آمده بود محسن علاقه شدیدی به دایی داشت و این آخرین ریسمانی بود که مادر برای نرفتن پسرش به آن چنگ زده بود.
ـ دایی جان، محسن، وقت برای جبهه رفتن زیاد است حالا وقت درس خواندن توست. باید بمانی و امتحاناتت را بدهی و انشاءالله برای خودت کسی شوی و به مملکت خدمت کنی.
اما با حرفی که محسن زد دیگر همه سکوت کردند حتی مادر هم در درون خود مچاله شد و به گوشهای از اتاق پناه بُرد و زانوهایش را بغل کرد.
ـ دایی جان به نظر شما معامله دید بهتر است یا نادید...
فردای آن روز در میان اشکها و بیقراریهای مادر بند پوتینهایش را بست. هر چه مادر خواست دور پسرش بگردد اما محسن نگذاشت به ۲ هفته نرسیده بود که پستچی در خانه را به صدا درآورد و نامهای از محسن را به دست مادرش داد.
همان اول نامه از مادر و پدرش طلب حلالیت کرده بود که روی حرفشان حرف آورده، پرده اشکی میان چشمان مادر و نوشتههای نامه حائل شد از همان جا هم نگران ناراحتی مادر و پدرش بود.
صدای در که به گوشش رسید از جا کنده شد...
۲ ماه از رفتنش به جبهه گذشته بود که مادر به خیال اینکه پدر به مرخصی آمده حالا پسر هم از راه میرسد، تمام حیاط و کوچه را آب و جارو کرد. عدس پُلو را بار گذاشته بود و بوی اسپند و نان تازه خانه را برداشته بود. صدای در که به گوشش رسید از جا کَنده شد و چادر به سرش انداخت و به سمت در پرواز کرد حتما محسن است...
خبر شهادت محسن دهان به دهان در شهر پیچید، محسن در ۲۶ اردیبهشتماه ۱۳۶۳ در یک نبرد تن به تن با گروهکهای منافق در منطقه کامیاران کردستان با برخورد گلوله به ناحیه گردن از دنیا پلی به سوی ملکوت زد.
صدای باز شدن در حاج خانم را به خودش آورد
خیره به قاب عکس مانده بود، صدای باز شدن در و خندههای نوههایش حاج خانم را به خودش آورد، یکی از دخترها بود. با خودش قابلمه غذایی آورده بود. حاج خانم بعد از رفتن حاج غلام دیگر دل و دماغی برای غذا پختن نداشت و این را دخترها از بدن نحیف مادر میفهمیدند.
بوی آبگوشت خانه را پُر کرده بود، قطره اشک لجوجی از میان چروکهای صورتش لغزید و بیاختیار لب زد: محسن عاشق آبگوشت بود...