ماجرای آخرین اعزام شهید مرحمتی به پُرچالشترین عملیات دفاع مقدس
به گزارش خبرگزاري رسا، شهید حسین مرحمتی اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام)در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را برای تسنیم روایت کرده که بخش دوم آن در ادامه می آید:
گوشش از صدای توپخانه آسیب دید/ماجرای نقاشی روی نامه ها
معمولا حسین نمی گفت کدام منطقه است و چه مسئولیتی دارد. یک بار که آمده بود مرخصی؛گوش درد شدید و غیرقابل تحملی داشت. با اصرار مادرم به دکتر رفت. بعد از معاینه، دکتر گفته بود: «چه کار می کنی که گوشت اینطور شده؟» بلافاصله مادرم جواب داده: «جبهه بوده و دیروز آمده مرخصی و دارد درد می کشد.» حسین خیلی ناراحت شد که چرا مادر از جبهه رفتنش برای دکتر گفت. دکتر گفته بود: «پس چرا به درمانگاه جبهه نرفتی؟» حسین هم جواب داد: «آنقدر آنجا مریض های بدحال و واجب تر از من هست که خجالت می کشم بروم و بگویم گوشم درد می کند.»
به هر حال با قطره و دارو خوب شد. روز بعد از او پرسیدیم: «حسین چکار کردی که گوشت اینقدر آسیب دیده؟» گفت:« از نقاشی هایی که برایتان می کشیدم متوجه نشدید؟» گفتم:«متوجه چی؟!» گفت: «من در منطقه هرمسئولیتی که انجام می دهم را به صورت نقاشی برای محمد می فرستادم.» به نامه ها که رجوع کردیم دیدیم داخل نامه هایش یا نقاشی توپخانه است که در حال شلیک به سمت بصره است، یا تک تیرانداز، یا جهادگر خاکریز و رزمنده با خمپاره انداز. حسین در تمام نامه هایش که حدودا 400 نامه می شود، مطالب را با حدیث و روایت و نقاشی تزئین می کرد.
تبلیغ برای آقای خامنه ای
ابتدای هر سال تقویم جیبی می خرید. اسم و فامیل و تمام مشخصات را می نوشت و برای خودش شعار سال داشت. مثلا سالی که مقام معظم رهبری کاندید شدند، برای ریاست جمهوری، داخل تقویم پر رنگ نوشته بود:«رای من خامنه ای است.» در حالیکه سنش به رای دادن نمی رسید ولی تبلیغ می کرد. روی تبلیغات حساس بود.
کمک مالی به جبهه/جنگیدن اجر خودش را دارد و از مال گذشتن اجر دیگری
معمولا ایام دهه فجر خودش را می رساند شهرری و در رزمایش 22بهمن شرکت می کرد. خیلی به نماز جماعت اهمیت می داد و می توان گفت اصلا در خانه نماز نمی خواند یا مسجدشیخ طاهر بود یا حرم سیدالکریم. صدای صلوات و تکبیر بعد از نمازش آنقدر بلند بود که بین جمعیت قابل تشخیص بود. بعد از نماز برای کمک به جبهه پول جمع آوری می کردند و حسین حتما مقید بود که مبلغی کمک کند.
یکبار که از مسجد آمد با تعجب گفت: «اگر یک چیزی به شما بگویم باور می کنید؟ امروز که از منطقه به خانه آمدم، هیچی پول نداشتم. با برگه سپاه آمدم راه آهن و از آنجا هم با یکی از بچه ها آمدم شهرری. غروب رفتم پیش صاحبکارم حاج محمود و گفتم یک هفته آمدم مرخصی، اگر کارگر خواستی بهم خبر بده و او هم قبول کرد.»
برای همین آن شب که کیسه پول را در مسجد می گردانند حسین خیلی دلش می گیرد و می گوید: «ای کاش من هم پول داشتم و کمک می کردم.» حسین گفت: «همینطوری دست کردم تقویم را از جیبم درآوردم و باز کردم و در کمال ناباوری دیدم 10 تومان پول داخلش هست. خدا می داند چقدر خوشحال شدم و پول را داخل کیسه کمک های مردمی انداختم.» به او گفتیم: «حسین تو رزمنده ای! تازه امروز از جبهه رسیدی نیازی نبود تو کمک مالی بکنی.» گفت: «چه ربطی دارد؟ جنگیدن و جهادکردن اجر خودش را دارد. از مال گذشتن و کمک کردن هم اجر خودش را. قرار نیست هرکسی می جنگد، دیگر کمک مالی نکند. پس جبهه ها را باید چطوری اداره کرد؟»
آخرین مرخصی حسین
آخرین مرخصی حسین در تهران 21 روز طول کشید. به مادر گفت: «دوست دارم بروم تبریز برای دید و بازدید و حلالیت طلبیدن.» مادر گفت: «من نمی توانم بیایم. وضع مالی پدرت خوب نیست. برای تبریز رفتن باید کلّی هزینه کنم، یکی عروسی کرده، یکی بچه دار شده، دیگری خانه خریده...»که همه این ها واقعیت داشت و خبرهایش رسیده بود. حسین گفت: «اصلا نگران این چیزها نباش، پول هست. می خواهی از اینجا خرید کن، می خواهی برویم آنجا، فرقی نمی کند.» مادر و حسین چند روزی رفتند تبریز. مادرم تعریف می کرد که: «حسین سنگ تمام گذاشت و هر دری را زدیم و رفتیم حسین برایشان هدیه تهیه کرده بود. با سربلندی و سرافرازی، به خوبی و خوشی تمام فامیل دور و نزدیک را سر زدیم.»
آن زمان دختر خاله ام به مشکلی برخورد کرده بود و خاله ام خیلی دلگیر و غمگین بود. مادر می گفت: «حسین آنقدر شوخی می کرد و سربه سر خاله می گذاشت که روحیه اش عوض شده بود.» چند روزی که حسین در تبریز بود، بیشترین وقتش را منزل خاله گذرانده بود و همراه با او نان پختن را یاد گرفته بود تا در جبهه برای رزمندگان نان بپزد. بعد از آن بود که همرزمانش می گفتند: «حسین مدتی شهردار و تدارکاتچی جبهه شده بود.»
حسین طی 21 روزی که مرخصی بود، خیلی مسائل را حل کرد. اینکه در کار بنّایی خیلی جانانه و دلسوزانه کار کرد و در عرض 10 روز به اندازه چند ماه کار را جلو برد. خیلی پیگیر بود که چرا شهید نمی شود. می گفت: «خمپاره در سنگرمان می خورد، همه شهید یا زخمی می شوند اما اتفاقی برای من نمی افتد. خیلی فکر کردم هر چه هست دلیلش اینجاست. چون من خیلی زحمت کشیدم و تنها مزد من فقط می تواند شهادت باشه و نه چیز دیگری... من مزدم را می خواهم...»
ماجرای اسم اصلی حسین/بخاطر مادر از گمنامی صرف نظر کرد
بعد هم رو به مادر گفت: «می خواهم از شما اجازه بگیرم که گمنام باشم. بعدش هم می خواهم بدانم اسم واقعی من چیست؟» مادرم گفت: «پس برای بازجویی آمدی؟ حسین جان، رفتی جبهه و می جنگی و به تکلیفت عمل می کنی. این یعنی به آرزویت هم رسیده ای، دیگر چه می خواهی؟ انشاءالله تو و دوستانت صحیح و سلامت به نزد خانواده برگردید. پدرت تحمل شهادت تو را ندارد، اگر اتفاقی برایت بیفتد، شک نکن که برای پدرت هم اتفاق می افتد. انصاف نیست با این بچه های کوچک، من هم تو و هم پدرت را از دست بدهم.» حسین فکری کرد و گفت: «پس من دعا می کنم اول خدا به بابا و شما صبر بدهد و بعد مزد من را که شهادت است، بدهد.»
بعد مجددا پرسید: «راستی مادر! اسم اصلی من چیست؟» مادرم جواب داد: «خب حسین.» گفت: «نه...اسم واقعی ام را می گویم...» مادر یادش آمد که قبل از تولد حسین خواب می بیند صدایی با او صحبت می کند و می گوید: «خدا پسری به تو می دهد، سه روز جلسه و روضه بگیر و اسمش را محمد حسین بگذار» آن موقع هنوز دو اسمه شدن باب نشده بود. مادرم در خواب می گوید: « من دو اسمه دوست ندارم.» دوباره صدا می آید:«تو صدایش بزن حسین؛ ولی ما به او می گوییم محمدحسین.» بعد از شهادتش، دوستانش می گفتند:«ما در جبهه چند تا اسم برای حسین گذاشته بودیم مثل مجتبی و ابوتراب. هر وقت هم صدایش می کردیم جواب می داد ولی این اواخر یک روز گفت: «اسم من حسین است و دیگر به هیچ اسم دیگری جواب نمی دهم، و هیچ وقت دلیلش را نگفت.»
حسین خیلی دوست داشت گمنام باشد و به مادر خیلی اصرار کرد ولی مادرم گفت: «نه حسین اصرار نکن، من زندگی سختی داشتم، شما را در غربت بزرگ کردم. اگر تو گمنام باشی، همه اش فکرمی کنم بخاطر اینکه بی کس و کارم بچه ام گمنام شده و جنازه اش را نیاوردند، پس لطفا نخواه که من درگیری ذهنی داشته باشم. یک قبری باشد که گاهی بروم و با آن درد و دل کنم و آرامش پیدا کنم.» حسین گفت: «باشد، جنازه ام مال شما» همسنگرانش می گفتند: «قبل از شروع عملیات حسین گفت: «بچه ها اگر زحمتی نیست و برایتان دردسری نداشت، جنازه من را به خانواده ام برسانید.»
ماجرای آخرین بدرقه حسین
ساعت هفت صبح از سپاه اعزام شد. برنامه باشکوه بدرقه از حرم حضرت سیدالکریم(ع) بود. صدای حاج صادق آهنگران در حرم پیچیده بود و فضا را حسابی معنوی کرده بود. ای لشکر صاحب زمان آماده باش ،آماده باش؛ بهرنبردی بی امان آماده باش،آماده باش...رزمندگان را بدرقه کردیم و برگشتیم. بعد از نیم ساعت دیدیم حسین در زد و آمد داخل. گفتیم: «چه شد؟ چرا نرفتی؟» گفت: «چند ساعت دیگر از کانون اعزام هست، با آن ها می روم.» وقت اذان ظهر، صدای دلنشین اذان داخل خانه پیچید. مادرم با تعجب گفت: «چه اذان قشنگی! این صدا از حرم نیست» برادرم عباس دنبال صدا را گرفته بود. ما در حال بنایی بودیم. اسکلت خانه را سه طبقه زده بودیم و نیمه کاره بود. عباس آمد و گفت: «مادر این صدای حسین است. رفته طبقه بالای ساختمان نیمه کاره و اذان می گوید.»
بعد از نماز و نهار دوباره رفتیم کانون بدرقه. بعد از حرکت ماشین ها آمدیم خانه. حدوداََ یک ساعت بعد دوباره در زدند و دیدیم حسین است. همه باهم گفتیم:«ای بابا! خب نمی خواهی بروی نرو! چرا این پا و آن پا می کنی؟!» گفت: «ساعت دو از مسجد خاتم النبیین اعزام است. با آن ها می روم.» نشستیم و با هم صحبت کردیم تا ساعت دو که حاضر شد. دم در خیلی این پا و آن پاکرد. مادر گفت: «حسین خبریه؟» گفت:«نه چیزی نیست.» مادر گفت: «این بار هم برمی گردی؟» سرش را پایین انداخت و باخنده گفت: «بادمجان بَم آفت ندارد»
همه باهم رفتیم بازار حرم. جلوی مسجد خاتم غوغایی بود. مداحی و اسپند و کلی شور و شوق وصف نشدنی. حسین را بدرقه کردیم و آمدیم خانه. باورکردنی نبود.چون وقتی رسیدیم منزل؛ بعد از مدت کوتاهی حسین دم در بود، دیگر حرفی نزدیم و فقط نگاهش کردیم. سرش را پایین انداخت و گفت: «نامه از سپاه گرفتم و غروب قطار برای اهواز حرکت می کند. با آن ها می روم.» حاجی؛ برادربزرگ که از سر کار آمد، گفت:«تو که هنوز نرفتی؟!» حسین گفت:«غروب قرار است از راه آهن بروم.» حاجی گفت: «باشد، خودم می برمت.» این بار دیگر مانتوانستیم برویم بدرقه. از زیر قرآن ردش کردیم و کلی سفارش که مواظب خودت باش وحسین رفت. این آخرین دیدار و آخرین بدرقه ما از داداش حسین بود.
و اما شهادت در پُرچالش ترین عملیات دفاع مقدس
20 بهمن 1364؛ عملیات والفجر8 با رمز «یازهرا» (سلام الله علیها) آغاز شد. یکی از سخت ترین و پُرچالش ترین عملیات های دوران دفاع مقدس بود. یکی از تاکتیک هایی که دشمن به کار برد این بود که هواپیماهای جنگی منطقه را بمباران می کردند و بلافاصله هواپیماهای باری می آمدند
و روی منطقه ضایعات سنگین (آهن قراضه، بلوک های سیمانی و کپسول های پوسیده) خالی می کردند. در واقع هم زخمی ها را می کشتند و هم جنازه ها آسیب می دیدند و قابل شناسایی نبودند. هدف دشمن از این کار خراب کردن روحیه رزمندگان و خانواده ها بود. رزمندگان بعد از پیروزی 10 روز در محاصره دشمن بودند و ارتباطشان با پشت خط قطع بود.
غروب چهارشنبه 30 بهمن، حسین کنار اروند می رود برای وضو گرفتن، در حال برگشتن به سنگر، هواپیماهای عراقی را در ارتفاع بالا تشخیص می دهد. با صدای بلند داد می زند: «سنگر بگیرید! هواپیماهای دشمن می آیند.» در همین حین یک راکت زیر پایش اصابت کرده و به گفته همسنگرانش، او را حدود چهار متر به هوا بلند می کند و با صورت به زمین می زند. حسین در دم شهید می شود. دو تا از بچه های ورامین تصمیم می گیرند حسین را قبل از ریختن ضایعات داخل سنگر بیاورند. هر چه بقیه اصرار می کنند این کار خطرناک است و ممکن است خودتان هم شهید بشوید قبول نمی کنند و می گویند احتیاط می کنیم. و چون ارتباط با پشت خط قطع بود، پیکر حسین دو روز در منطقه ماند و شنبه به تهران و بیمارستان فیروزآبادی منتقل شد.
در همین روز بابا به خانه آمد و گفت: «یک پاسدار جوانی هر کجا می روم دنبالم هست. نمی دانم چه می خواهد؟ تا دم در خانه دنبالم آمد؛ برگشتم تا ازش بپرسم چه می خواهد و چرا من را تعقیب می کند که هول شد و رفت خانه همسایه.» فکرمان رفت پیش حاجی؛گفتیم شاید چون در بسیج فعالیت دارد و با چند نفر از اشرار محل برخورد داشته شاید خواستند زهر چشم بگیرند و به ما هشدار بدهند. مادرم رفت بیرون و دید داخل کوچه قیامت شده. تمام همسایه ها بیرون بودند و رو به خانه ما ایستاده و حرف می زنند.
مادرم از همسایه ها پرسید: «چی شده؟» چند تا از خانم های همسایه که با بسیج و انقلاب میانه خوبی نداشتند با لحن خاصی گفتند: «نمی دانیم...می گویند حسین زخمی شده و بیمارستان فیروزآبادی بستری شده» مادر پرسید: «شما از کجا می دانید؟» همسایه ها گفتند: «الان پاسداری در خانه ما را زد و گفت: اگر امکان دارد به این خانواده اطلاع دهید که فرزندشان زخمی شده. من نتوانستم بگویم که به فیروزآبادی مراجعه کنند.» مادر می گوید: «من آن لحظه فهمیدم حسین شهید شده و در ذهنم گفتم خدایا امانتی بود، گرفتی. راضیم به رضای تو. فقط کمکم کن خودم را به خانه برسانم. چون احساس می کردم پا ندارم و نمی توانم حرکت کنم. در آن لحظه به این فکر بودم که دشمن شاد نشوم.»
مادر به سمت خانه حرکت می کند و در را پشت سرش می بندد و هر چه همسایه ها در می زنند، باز نمی کند. حسابی گریه می کند و بعد که به خودش مسلط شد به همسایه ها اجازه ورود می دهد. حاجی با چند نفر از بچه های بسیج برای شناسایی پیکر می روند. وقتی آمد خیلی مظلومانه سرش را پایین انداخت و گفت: «خودش بود. خوش به حالش.» و بغضش ترکید و صدای گریه و شیون در فضای خانه پیچید. دوشنبه پنجم اسفند ماه سال 64 حسین در خانه ابدی خود جای گرفت./1360/