اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۳۷
یک هفته بعد از سقوط هویزه، در روزهای اول جنگ، وارد هویزه شدیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. حتی مدتی از حمام آنجا استفاده کردیم. مغازههای بسیاری توسط افراد ما چپاول شد. اسباب خانهها: چرخ خیاطی، کولر، رادیو، ضبطصوت، ساعت دیواری، فرش، قالیچه، حتی در و پنجره را بردند. ولی شهر سالم بود و خسارت جزئی دیده بود.
در محلهای که مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر تنها مانده بودند و روزی یکبار برای گرفتن غذا نزد ما میآمدند. ما به آنها غذا میدادیم. البته آنها راضی به نظر نمیرسیدند ولی چارهای نداشتند. گاه به صراحت اعتراض میکردند. «اینجا خاک ایران است و شما عراقی هستید. شما اینجا چکار دارید؟» و زیر لب چیزهایی میگفتند که ما متوجه نمیشدیم. بعضی روزها که برای بردن غذا میآمدند با آنها صحبت میکردیم و به آنها میگفتیم جای دیگر بروند ولی آنها قادر به رفتن از شهر نبودند. میترسیدند در جاده مورد اصابت ترکش یا گلوله قرار گیرند. میدانستیم که یک دختر پیرزن در هویزه شهید شده است. پیرزن برایمان گفته بود دخترش در حیاط، کنار تنور، نان میپخته که هواپیماها هویزه را بمباران کرده بودند. پای دخترش بر اثر ترکش راکت هواپیمای ما قطع شده و او به شهادت رسیده بود. برای همین بود که پیرزن و پیرمرد به ما روی خوش نشان نمیدادند. فقط غذا میگرفتند و میرفتند.
یک روز به مقر آمده بودند تا غذا ببرند. یکی از فاسدهای ضداطلاعات وارد مقر شد و آنها را دید. افسر از ما پرسید «اینها کیستند؟» قضیه را گفتیم. این افسر، ستوان یکم کریم بود. او را به این اسم میشناختیم. اهل شهر واسط از نواحی استان صویره بود. ستوان کریم گفت «چرا به اینها غذا میدهید؟ چرا دلتان به اینها میسوزد؟ اینها دشمنند. شما اجازه ندارید آنها را تأمین کنید.» به ستوان کریم گفتیم «پیرند. خدا را خوش نمیآید از گرسنگی بمیرند. در اینجا کسی نیست به آنها کمک کند. بنابراین روزی یک بار میآیند و از ما غذا میگیرند.» ستوان کریم که از این عمل ما به شدت عصبانی و ناراحت شده بود، بعد از چند دقیقه توقف و حرف زدن با ما از مقر خارج شد. چند ساعت بعد ستوان فاضل که یکی از افسرهای خوب و مؤمن بود به مقر ما آمد. خیلی ناراحت و غمزده بود. علت ناراحتی را پرسیدیم. ستوان فاضل که به ما اعتماد داشت و بسیاری از مسائل را با ما در میان میگذاشت، گفت «این ستوان کریم عجب آدم جنایتکاریست!» پرسیدیم «چطور مگر، چه اتفاقی افتاده است؟» ادامه داد «من در مقر فرماندهی تیپ بودم. ستوان کریم با موافقت فرمانده تیپ، سرهنگ حسن جاسم الساعدی، چند نفر سرباز را به دنبال آن پیرزن و پیرمرد فرستاد. آنها را به مقر آوردند و بعد از بازجویی، با مشورت سرهنگ حسن جاسم...» ـ که الان در وزارت دفاع عراق سمتی دارد، نمیدانم چه کاره است، ولی مدتی که از جنگ گذشته بود او را به بغداد احضار کردند و پست مهمی به او دادند. سرهنگ جاسم عضو حزب بعث است و مانند همه بعثیها ذرهای انسانیت در او وجود نداشت ـ «... بله پیرمرد و پیرزن را از مقر تیپ بیرون آوردند آنها نمیدانستند این همه سؤال و جواب برای چیست و ستوان کریم به چه منظوری آنها را احضار کرده است. قبلاً کسی کار به کار آنها نداشت. پیرمرد میگفت پس کی ما را خلاص میکنید برویم. شما از جان ما چه میخواهید؟ نه شهری برایمان گذاشتهاید، نه همشهری. اصلاً شما اینجا چه میکنید. بگذارید به حال خودمان باشیم. و ستوان کریم گفته بود الان خلاصتان میکنم.»
ادامه دارد...