اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۳۴
یک روز سرهنگ مقدم حسن فرمانده تیپ 9 به افراد دستور داد همه اهالی آن قریه را دستگیر کنند و به تیپ بیاورند. عدهای از نظامیان مسلح به طرف قریه رفتند و بعد از ساعتی اهالی را آوردند. اهالی دستگیر شده حدود سی نفر میشدند که ده زن هم در میان آنان بود. سرهنگ حسن دستور داد زنها را جدا و رها کنند که به خانههایشان برگردند اطفال و مردها را نگه دارند. بچهها گریهکنان به دنبال مادرانشان میدویدند و جدا کردن آنها از مادرانشان کار بس دشواری بود. بالاخره نظامیان ما با دردسر فراوان زنها را جدا کردند و به قریه فرستادند. مردان و کودکان را در یک سنگر بزرگ و خالی که برای تانک کنده شده بود جمع کردند. بعضی از اطفال به سختی مویه میکردند. مردها، با خوف و رجا چشم به دهان سرهنگ دوخته بودند. سرهنگ یکی از سربازان مسلح را صدا کرد و به او دستور داد همه را به رگبار ببندند. سرباز نگاهی به اطفال کرد. دستور سرهنگ دوباره تکرار شد. اما سرباز از اجرای دستور امتناع کرد و با صدای لرزان گفت قادر نیست چنین کاری را بکند و از سرهنگ ملتمسانه خواست اجازه دهد که او برود. ولی سرهنگ او را نگه داشت و یکی از کماندوها را صدا کرد. کماندو اسلحه را از دست سرباز گرفت و منتظر دستور شد. سرهنگ، سرباز را نیز پیش عشایر فستاد و دستور آتش داد. و کماندو همه را به رگبار بست. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بولدوزری آمد و روی سنگر بزرگ را با خاک پوشاند.
این حادثه، بیشتر از همه آنها که به شما گفتم مرا تحتتأثیر قرار داد. گریه اطفال و کشته شدن آنها و سپس زیر خروارها خاک مدفون شدنشان به شدت روحم را آزرده کرد.
از فردای آن روز هر روز زنان عشایر به محل تیپ میآمدند. بعد از معطلی زیاد به آنها گفته میشد «هنوز بازجویی دارند. فردا بیایید.» آنها اطفال خود را میخواستند و میگفتند «اطفال که بازجویی ندارند. یک دختربچه چهار پنج ساله چه میداند! شما از او چه میخواهید بپرسید!؟
چند روزی به این منوال گذشت تا این که حمله شما در منطقه کرخه کور آغاز شد و ما عقب نشستیم. اما بد نیست بدانید بعد از کشته شدن مردان و کودکان آن قریه یک شب بر زنان داغدار قریه چه گذشت.
وقتی افراد تیپ دانستند مردان قریه همه اعدام شدهاند و زنان در قریه تنها هستند، شبی ددصفت، هجوم بردند و با تهدید و زور به بعضی از زنان تجاوز کردند.
آن شب صدای زنان عشایر را که در بیابانها از دست آن حیوانصفتان میگریختند یا التماس میکردند که به آنها کاری نداشته باشند به گوش خود میشنیدم و کاری از دستم بر نمیآمد. ناگفته نگذارم که من چهار بار از جبهه گریختم و هر بار دستگیرم کرده آوردند. آخر این وحشیگریها را دیدن و دم نزدن بیغیرتی است. نظیر این حادثه را در هویزه هم دیدم.
وقتی هویزه به دست ما سقوط کرد همه اهالی آن فرار کرده بودند. در شهر فقط یک زن و شوهر پیر و دختر جوانشان مانده بودند. آنها توانایی فرار نداشتند.
همه اموال خانهها به غارت رفت. از یخچال، فرش، رادیو و سایر لوازم خانگی چیزی به جا نماند. بیشتر آنها را به شهر بصره بردند. شنیدم مردم بصره از خریدن آنها اکراه داشتند زیرا آنها را اموال غارت شده مسلمین میدانستند. وقتی بین نظامیان بعثی این اسباب و اثاثیه خرید و فروش میشد.
عدهای از افراد نظامی متوجه شده بودند که زن و شوهر پیر با دختر جوانشان در شهر ماندهاند و دائماً سراغ آنها را میگرفتند. یک جیپ برای آنها غذا و آذوقه میبرد.
شبی سروصدای زیادی از خانه بلند شد و ما به محل رفتیم. پیرزن فحاشی میکرد. او به همه مقامات عراق توهین میکرد. وقتی علت را پرسیدیم معلوم شد پنج تن از نظامیان ما شبانه به خانه هجوم برده و به دختر آنها تجاوز کرده بودند. فرمانده گردان، سرهنگ نعمان، در مقابل این فاجعه هیچ واکنشی نشان نداد. این سرهنگ، بعثی و آدم بسیار کثیفی بود. رزمندگان اسلام هم او را میشناختند و شبها با بیسیم روی کانال او میآمدند و به مرگ تهدیدش میکردند. سرهنگ نعمان آن شب آمد و نمیدانم چکار کرد که غائله خوابید و همه رفتند.
ادامه دارد...