دیدن خانه این جانباز متحیرتان میکند
برای چهارمین بار است که با تعدادی از خانواده شهدا همراه میشوم تا ساعاتی را پا به پایشان بگذرانم. مقصد این بار دیدار با چند جانباز مدافع حرم فاطمیون است. همسر شهید مهدی باکری، خواهر شهیدان زینالدین، خواهر شهید شیرودی، خواهر شهید ابراهیم هادی، خواهر شهیدان اعلمی که خود همسر شهید نیز هست، مادر و همسر شهیدان امینی و تعدادی دیگر از خانواده شهدا قرار است ساعت ۹ خود را به محل قرار برسانند تا راهی قرچک ورامین شویم.
خواهر شهید شیرودی که به نوعی نماینده این جمع محسوب میشود از ارادت برادرش به سپاه میگوید: «علی اکبر با اینکه ارتشی بود، اما همیشه آرم سپاه را روی جیب سمت چپ لباسش میزد. او آنقدر به سپاه علاقهمند بود که اطرافیانش همیار پاسدار صدایش میکردند.»
طبق دفعات قبل سعی میکنم در راه با خانوادهها ارتباط بیشتری برقرار کنم. اتفاقا کنار خانمی مینشینم که دختر بچه حدود ۵ سالهای همراهش است. از صحبتهایش با خواهر شهید ابراهیم هادی متوجه میشوم دبیر جغرافیاست و همسرش سال ۶۹ به شهادت رسیده و پس از ازدواج با برادر همسرش صاحب پسری میشود به نام محمدهادی.
خانم امینی در میان صحبت با انگشت به خواهر شهید هادی اشاره میکند و به «هدیه» دخترش میگوید: «ایشان خواهر همان شهیدی است که عکسش را کنار عکس داداش هادی گذاشتیم.» اینجاست که متوجه شدم محمد هادی فرزند این خانم نیز تیرماه سال گذشته در اردوی آزمایشی به شهادت رسیده است. سریع با اینترنت گوشی نام شهید محمدهادی امینی را جستوجو میکنم تا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم. متن مصاحبه پدرش با یک رسانه دیگر را باز میکنم و میخوانم. در همین حین به نکتهای برمیخورم که حسابی متعجبم میکند. پدر شهید میگوید: «هدیه دخترمان را وقتی شیرخوار بود از پرورشگاه آوردیم...» حالا میفهمم چرا چهره این خواهر کوچولوی شهید با برادرش اینقدر متفاوت است.
همسر شهید امینی در خلال صحبت آهی میکشد و میگوید: «۱۵ ساله بودم که همسرم شهید شد و جوانیام را در بهشت زهرا گذراندم. حالا با شهادت پسرم در میانسالی هم هر هفته به گلزار شهدا میروم.
در بهداری حسین(ع) عباس(ع) دردها را دوا میکند
یک ساعتی به گفتوگو گذشت تا اینکه از ایستادن ماشین در یک کوچه بسیار باریک متوجه شدیم به خانه اولین جانباز رسیدهایم. کنار خانه، حسینیه کوچکی بود که جمله زیبایی روی سر درش خودنمایی میکرد: «در بهداری حسین(ع) عباس(ع) دردها را دوا میکند.» وارد خانه میشویم. همانطور که انتظارش را داشتم یک منزل بسیار ساده اما در عین حال بسیار مرتب را دیدیم. محمد جمعه اهل کلکته پاکستان و از لشکر زینبیون است. خواهران و مادرش هم با آنها زندگی میکنند و تازگی به ایران مهاجرت کردند.
محمد جمعه که از ناحیه کمر قطع نخاع شده است، میگوید: «یکی از آرزوهایم دیدن حاج قاسم بود که متأسفانه قسمتم نشد.» او از انگیزهاش برای رفتن به سوریه میگوید: «هر جایی که پای انسانیت در میان باشد باید برای کمک رفت. من هم وقتی از اوضاع سوریه باخبر شدم ۲۲ ساله بودم. مدافع حرم شدم چون حرم بیبی زینب(س) در خطر بود.»
همسر محمد جمعه که بعد از جانبازی با او ازدواج کرده میگوید: «درست است که زندگی در این شرایط سختتر است، ولی شوهرم بیشتر از این سختیها خوبی دارد.»
تعجب مدافعان حرم از سرباز روسی که شیعه بود!
از خانه آنها میرویم به منزل مدافع حرم فاطمیون جواد جعفری. جواد که حالا ۴ فرزند دارد، میگوید: «وقتی تصمیم گرفتم به سوریه بروم، دو فرزند داشتم. در کارخانهای مشغول به کار بودم. بدون اینکه به خانواده بگویم تصمیم گرفتم به سوریه بروم. نمیخواستم نگرانشان کنم. وقتی رسیدم سوریه تماس گرفتم و اطلاع دادم. پدرم پرسید: تو آنجا چه میکنی؟ گفتم: آشپزی میکنم؛ در حالی که فرمانده گردان بودم.»
چرا فاطمیون در سوریه خطشکن بودند؟
از او میپرسم چرا اغلب میشنویم رزمندگان فاطمیون در سوریه خطشکن بودند. مگر آنها چه خصلتی داشتند در جنگیدن که چنین کار مهمی را بر عهدهشان میگذاشتند؟ او جوابی میدهد که جمع حاضر از زیبایی صحبتش بغض میکنند. میگوید: «از نام لشکر ما که به اسم حضرت فاطمه (س) است مشخص است؛ چون مادر بالای سر ما بود شجاعت و قدرتمان در جنگ هم زیادتر میشد. وجود مادر، بچهها را شجاع میکند.»
این جانباز خاطرهای را نیز از حضورش در سوریه روایت میکند: «چهره من به خاطر جثه و رنگ موهایم شبیه روسها هست. اتفاقا بچههای مدافع حرم یک شب مراسم دعای کمیل داشتند. من تا وارد مجلس شدم همه تعجب کردند و گمان کردند من از سربازان روسیه هستم. حسابی تحویلم گرفتند و با خودشان میگفتند چقدر جالب که یک سرباز روس هم شیعه است و به محفل ما آمده. وقتی من خودم را معرفی کردم، همه خندیدند و خاطره جالب آن شب ماندگار شد»
او خاطره دیدارش با حاج قاسم را نیز تعریف میکند: یک بار ما در سنگرها نشسته بودیم و وضعیت به لحاظ تیراندازی داعشیها خطرناک بود. ناگهان متوجه شدیم حاجی وارد سنگرمان شد. من با اضطراب گفتم حاج آقا سرتان را بیاورید پایین. حاج قاسم لبخندی زد و گفت: «من هیچیم نمیشه.» او با حضورش به ما قوت قلب داد و رفت.»
دیدن خانه این جانباز متحیرمان کرد
بعد از چند دقیقه به سمت خانه جانباز دیگری راهی شدیم. منزل سیدجواد رضایی مقصد سوم ماست. خانهای در طبقه پنجم یک آپارتمان که آسانسور هم نداشت! راه پله تنگ و تاریک بود. وقتی رسیدیم کمی با تأخیر سیدجواد به جمع ما آمد. دخترش عذرخواهی کرد و گفت: پدرم به علت مجروحیت از ناحیه سر و موج گرفتگی دارو میخورد و تا وقتی خواب است، کسی نباید او را صدا کند؛ مگر اینکه خودش بلند شود.»
از سادگی خانه همه متحیر شدیم. بدون اغراق یکی از دیوارهای خانه با یک مشت مردانه محکم قطعا فرو میریزد و خبری از آجر نیست! آن هم در وضعیتی که سیدجواد میگوید: من گاهی اعصابم به هم میریزد و متأسفانه نمیتوانم عصبانیتم را در مواجهه با خانواده کنترل کنم.»
همسرش بیرون از خانه به کارهای خدماتی مشغول است و ازدواج دخترش چند مرتبه به خاطر مسائل مالی به تعویق افتاده. با این اوضاع وقتی از سید میپرسم ارزشش را داشت که سلامتیات را از دست بدهی؟ بسیار قاطع میگوید: «بله. هزار بار دیگر هم لازم باشم به خاطر اسلام جانم را میدهم. من پیش از رفتن به سوریه فیلمی دیدم از داعشیها که بچه یک زن باردار را از شکمش بیرون آورده و سرش را از بدن جدا کردند. همانجا بود که تصمیم به رفتن گرفتم؛ در حالی که در کشورم افغانستان ارتشی بودم و زندگی خوبی داشتم، اما اعتقاداتم موجب نشد از رفتن منصرف شوم. ۱۷ روز طول کشید تا به ایران بیایم و از این طریق عازم شوم.»
میگوید: «با این وضعیت جسمی هزینه درمان برایم سخت است و وقتی هم هزینه میکنم سه ماه طول میکشد تا بیمه آن را به من پرداخت کند.»
مدافع حرمی که سرایدار است!
یاسین موسوی، اهل دایکندی افغانستان چهارمین جانبازی است که میزبانمان میشود. او حالا به خاطر هزینه درمانی دختر یک سالهاش مجبور شده ۲۰ میلیون پول پیش خانهاش را در رباط کریم خرج کند و در این اتاق کوچک که پذیرای ماست، سرایدار یک کارگاه شود. میگوید سه سال است اقدام به تشکیل پرونده در بنیاد شهید کرده، اما هنوز مراحل اداریاش طی نشده!
نکته تلخ ماجرا اینجاست که آقا یاسین از ناحیه دو دست و یک پا مجروح است و ترکشی نیز در گردنش قرار دارد، اما بنیاد او را جانباز ۵ درصد تشخیص داده! وقتی میپرسم اگر شما گلهای داشته باشید به چه کسی شکایت میکنید؟ سریع میگوید: «چه گلهای؟ مگر من از کسی طلبکارم؟!»
ما چه هزینهای بابت دین و اعتقادمان دادهایم؟
خانه آنها را ترک میکنیم؛ در حالی که به این موضوع فکر میکنم، واقعا خیلی از ما تاکنون چه هزینهای بابت دین و اعتقادمان دادهایم؟ آیا اگر چنین هزینههایی را بدهیم باز هم همینطور مخلص و بیادعا مثل جوانان فاطمیون خواهیم بود؟
جانباز مدافع حرم: فعلا وقت ندارم مجروحیتم را درمان کنم!
پنجمین دیدار ما با علی جعفری است. خانه او نیز ساده، دلنشین و بانظم است. دو فرزند کوچک دارد و از ناحیه دو پا مجروح است. میگوید: «پیش از رفتن به سوریه شغلم بنایی بود، اما الان دیگر توان چنین کارهایی را ندارم. برای همین دارم در یک کارگاه خیاطی آموزش میبینم تا معاش زندگی را تأمین کنم.»
همسر یکی از شهدا میپرسد: وضعیت درمانتان در چه مرحلهای است؟ علی آقا میگوید: فعلا مجالی برای درمان نیست؛ زیرا اگر بخواهم عمل کنم باید چند ماهی بستری شوم و اوضاع مخارج خانه به هم میریزد. باید فعلا صبر کنم و ترجیح میدهم دردش را تحمل کنم.»
این همراهی با خانواده شهدا نیز در غروب پنجشنبه به پایان میرسد و من همچنان فکر میکنم آیا هنوز کسی پیدا میشود که بگوید: بعضی از مدافعان حرم برای پول به سوریه رفتند؟! اگر کسی با چنین تفکری هست میتواند سری به این سندهای زنده بزند.