آبگوشتت را بخوریم...!
به گزارش خبرگزاری رسا در آذربایجان شرقی، جبهه به حضور دو قشر روحانیت و مداح نیازمند بود، روحانیون از لحاظ شرعی به بیان احکام پرداخته وهمدوش رزمندگان میجنگیدند. نوجوانان خوشصدا نیز از همان دوران در مدارس، مساجد و حسینیهها مداحی میکردند و با آمدن به جبهه این استعداد شکوفاتر شده و بعدها برخی از آنان مداحان قابلی شدند.
نقش بیبدیل واقعه عاشورای حسینی و درسآموزیی مردم این سرزمین از این تابلوی زیبای ایثار و شهادت، چنان واضح و مبرهن است که هیچ ناظر منصفی را توان انکار و کم رنگ جلوهدادن آن نیست.
درسی که مردان این سرزمین را به مردانی پولادین مبدل ساخت این است که، شهادت در راه اسلام از منظرشان شیرینتر از عسل بود.
بدیهی است، رسیدن به این مقام شامخ، در غیاب نقش بارزی که شاعران و ذاکران و مداحان اهل بیت عصمت و طهارت در دوران 8 ساله دفاع مقدس ایفا کردند.
هیچ شب عملیاتی نبود که رزمندگان اسلام با نوحههای ذاکران اهل بیت علیهمالسلام) که اکثر آنها نیز رزمنده بودند دلهای خود را صفا نداده باشند.
گزارش و متن زیر برشی از کتاب حنجرههای زخمی نوشته اسماعیل وکیلزاده (زندگینامه نوحهخوانهایی شهید لشکر 31 عاشورا) را منتشر میکند.
شهید مهدی پورجمشیدیان
فروردینماه سال 1351 شمسی پسری چشم به جهان گشود. پدر و مادرش که عاشق حضرت مهدی (عج) بودند، نام او را مهدی گذاشتند.
پدر مهدی اهل هیئتهای عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) بود و در همهی مراسمات بهطور مرتب شرکت میکرد در برخی ایام از جلسات قرآن و عزاداری در منزل پور جمشیدیان برگزار بود و گوش و چشم مهدی با این عزاداریها آشنا میشد. مهدی همانند دیگر کودکان بازی میکرد و همراه شش فرزند ديگر خانواده بزرگ میشد.
هفتسالگی وی مصادف بود با راهپیماییهای مردم علیه رژیم ظالم پهلوی. منزل خانواده مهدی نیز در یکی از مناطق جنوب تهران، برای ساماندهی مبارزات علیه رژیم پهلوی گردید.
مهدی در این زمانحساس دورهی ابتدایی را در دبستانی واقع در جنوب تهران شروع کرد. ازآنجاکه در آن روزها اکثر مدارس تعطیل بودند مهدی با روحیات انقلابی و مبارزاتی آشنا گشت و شخصیت او شکل گرفت. او از نوجوانی در صراحت لهجه، شجاعت و ظلمستیزی زبان زد آشنایان و دوستان بود. با وجود سن کمی که داشت با مخالفین انقلاب به بحث مینشست.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که دشمنان اسلام وحشیانه به ایران اسلامی هجوم آوردند، برای رساندن پیام انقلاب در گروه سرود مسجد محله شروع به فعالیت کرد و همین خدمت صادقانه وی سبب شد تا مهدی شیفته جبهههای حق علیه باطل گردد. در همان سالها چند تن از برادران بزرگترش در جبههها حضور داشتند.
برادرش جلال اسفندماه سال 1362 در عملیات خیبر در منطقه طلاییه، به شهادت رسید.
خبر شهادت جلال تأثیر زیادی روی مهدی گذاشت.
گروه سرود
در پشتجبهه با گروه سرود فعالیت خود را گسترش داد و برای رساندن پیام رزمندگان به گوش ملت ایران در نقاط مختلف تهران و نمازجمعه تبریز برنامه اجرا کردند که مورد تشویق امت حزبالله، مسئولان کشوری و لشکری از جمله شهیدان رجایی و باهنر در سال 1360 شمسی و مرحوم حاج «سید احمد آقای خمینی» قرار گرفتند.
این گروه سرود در سال 1363 موفق شد در جمع رزمندگان لشکر حضرت محمد رسولالله (ص) و لشکر عاشورا حاضر شده و مورد تشویق شهید باکری فرمانده لشکر عاشورا قرار بگیرد.
حضور آنان در جبهههای حق و اجرای برنامههای پرنشاط و سرشار از معنویت حال و هوای دیگری را خلق کرده بود. آنها با وجود سن کمی که داشتند عاشق جبههها شدند و انگیزه حضور در جبهه و ادامه راه شهیدان در وجودشان ریشه انداخت.
سال 1364 شمسی درحالیکه 14 بهار از عمرش سپری شده بود با اصرار زیاد و پافشاری، کلاس دوم راهنمایی را نیمهکاره رها کرد و به جبههی جنوب اعزام شد.
در آن ایام برادر بزرگش حاج اکبر مسئول تبلیغات لشکر عاشورا بود. مهدی نیز به جمع رزمندگان لشکر عاشورا پیوست و در گردان تخریب مشغول به کار شد.
صدای خوب و لطیف مهدی صفابخش محفل دوستان بود.
او که چندین سال سرودهای انقلابی را اجرا کرده بود برخی مواقع با خواندن آنها دوستان خود را به فیض میرساند.
کربلای هشتم
مهدی به سپری کردن آموزشهای نظامی لازم، خود را برای ادامه عملیات در شلمچه آماده میکرد.
در فروردین سال 1366 شمسی عملیات کربلای 8 در منطقه مقدس شلمچه علیه دشمنان اسلام آغاز گردید و مهدی در کنار سایر رزمندگان با شجاعت وصفناپذیری درخشید و زبانزد رزمندگان گردان تخریب شد.
فروردین سال 1366 بعد از نماز صبح که ظاهراً برای تجدید وضو از سنگر خارج شده بود توپخانه دشمن ، منطقه را زیر آتش میگیرد مهدی با ترکش توپی که به کنار او اصابت میکند، به شهادت رسیده و دومین شهید خانواده پورجمشیدیان تقدیم درگاه حق میشود.
شهادت نوجوان ۱۵ساله تاثیر زیادی بر اهالی محله داشت و موجب مضاعف شدن روحیهای آنان برای رفتن به جبهه گردید، طوری که تعداد زیادی از جوانان محله در همان ماه عازم جبهه شدند.
اولین بار بود که او را میدیدم
نوجوانی لاغراندام و تقریباً کوتاهقد، با چهرهای گندمگون و بشاش.
هنوز جای ریشهایش سبز نشده بود. معلوم بود از درس و مدرسه بریده و به جبهه آمده.
مثل بیشتر بچهها سربهزیر و کمحرف، طراوت از سرورویش میبارید.
گاهی میگفتم: این نوجوان چگونه توانسته به جبهه بیاید. گاهی هم فکر میکردم شاید کمسن و سالمترین رزمنده لشکر باشد. اما او هم رزمندهای بود مثل بقیه رزمندهها. کمسن و سال بودنش چیزی از رزمندگی او نمیکاست. با چند برخورد اول دیدم، آنجورها هم که فکر میکردم، بچهمدرسهای نیست. به چیزهای بزرگی میاندیشید و خیال پردازیهای بلندی داشت.
با آنکه از هیچ یک از بچهها شناخت قبلی نداشت اما خیلی زود با آنها کنار آمده بود.
نامش مهدی بود فامیلش پورجمشیدیان بچهی خاک پاک تهران و داداش کوچک رئیس ستاد لشکر یکبار پرسیدم: مهدی چرا از تهران اعزام نشده؟ بَر و بچههای تهران که برای خودشان برو بیایی دارند لشکری و تیپی و.... یکی گفت: چند بار خواسته از تهران برود جبهه، اما هر بار که به بسیج مراجعه کرده، گفتهاند تو بچهای! برو به درس و مشقهایت برس! هر چقدر این در و آن در میزد، فرجی حاصل نمیشد. تا اینکه دل به دریا میزند و با برادرش حاج اکبر میآید لشکر عاشورا.
یادم است که یکبار به شوخی گفتم: آقا مهدی از ما لشکر سادهترش را گیر نیاوردی که آمدی اینجا؟
او هم با لهجه شیرینی گفت: از شما آقاتر گیرم نیامد.
از اینکه توانسته بود به جبهه بیاید از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. زمزمههایی از خط و عملیات به گوش میخورد. از رفتوآمدها معلوم بود عملیات نزدیک است که این همه، هول و ولا راه انداختهاند.
آن روز دیگر همان روزی بود که باید میرفتیم خط. نزدیکیهای ظهر بود که سروصدای بچهها در محوطه گردان بالا گرفت. یک گروه نمایش از تهران آمده، میخواهند نمایش بدهند. تو حسینیه هستند. دقایقی بعد بیشتر بچهها برای تماشای نمایش در حسینیه گردان جمع شده بودند.
معلوم شد که گروه نمایش، دوستان و هممدرسهایهای مهدی هستند و به برکت وجود ایشان به گردان ما آمده بودند و الا.چند نمایش اجرا کردند و نیم لبخندی بر لبانمان کاشتند: تاکسی شوش، دستگاه دروغسنج و ... بعدازظهر بچهها سوار اتوبوس شدند. مهدی هم سوار شده بود. با دوستانش که از تهران آمده و کلی بچهها را خوشحال کرده بودند داشت خداحافظی میکرد. دستان بیشترشان با دودست مهدی گرهخورده بود. ماشین آرامآرام میرفت، بچههای گروه نمایش هم دنبال ماشین میدویدند و با مهدی صحبت میکردند.
یکی از بچهها درحالیکه دستش را از دست مهدی جدا میکرد، گفت: مهدی آبگوشتت را بخوریم..!
ماشین گاز گرفت و سرعتش بیشتر شد. مهدی برای دوستانش دستی تکان داد و خودش را از پنجره کشید داخل ماشین و ساکت نشست روی صندلی.
چند روز از عملیات کربلای 8 میگذشت. شلمچه دوباره صحنههایی از ایثار و فداکاریهای بندگان مخلص خدا را در ذهن خود ثبت و ضبط میکرد. بچهها میجنگیدند و شهید میشدند. هر روز شلمچه با خون همسنگرانمان مزین میشد؛ شهید ناصر، آن جوان دوستداشتنی اردبیلی و...
مهدی سالم بود. او مثل سایر نیروهای تخریب چند دفعه، در خط مقدم پایکار رفته و سالم برگشته بود. ولی جمله همکلاسیاش تو گوشم بود!
آخرین نماز صبح
پس از نماز صبح بود که داد و فریادی، بیرون سنگر بلند شد. سریع از سنگر بیرون دویدم. سروصدا از سمت تانکر آب میآمد. خودمان را رساندیم کنار تانکر آب. چند تن از بچهها قبل ما آنجا بودند. با چهرهای غم گرفته به پیکر بیجان و غرق خون مهدی خیره مانده بودند. نشستم بالای سرش. چقدر آرام خوابیده بود.
جایی برای سوال نبود. کلمن آب کنارش افتاده بود . صبح علیالطلوع می رود قبل از همه برای همسنگرانش آب بیاورد که توپی در نزدیکیهایش به زمین اصابت میکند و در اثر اصابت ترکش به شهادت میرسد.
همچنان که نگاه میکردم؛ جمله دوستش در ذهنم جای گرفت.مهدی آبگوشتت و بخوریم!
آن روز چیزی نگفت. یعنی با سکوت خود به او اطمینان داد که میخورید! خورشید چشم از خواب گشوده بود. آرامآرام بالا میآمد درحالیکه خورشید پرفروغی در شلمچه بهخوابرفته بود.»
نیمه شعبان سال 1366 شمسی بود و تولد امام مهدی (عج)، پیکر سرباز کوچک حضرت در تهران تشییع شد.