بانوی ژاپنی که روی پشتبام، الله اکبر میگفت
«در سال ۵۷ تهران، الهامبخش دیگر شهرها شد؛ هم در راهپیماییها، هم در تولید شعارها. این شعارهای هماهنگی که میدیدید در همهجای کشور پخش میشود، از تهران الهام داده میشد. این تکبیر روی پشتبام را تهرانیها ابتکار کردند و به جاهای دیگر خبر دادند. بنده خودم در مشهد نشسته بودم، شب یکی از دوستان تهرانی که جزء مبارزین بود ــ خدا رحمتش کند ــ تلفن کرد گفت: بشنو؛ تلفن را گرفت به سمت صدا، من دیدم صدای «الله اکبر» میآید؛ گفت: [شما هم] «الله اکبر» بگویید. بنده هم با بچّههایمان ــ کوچک بودند ــ رفتیم بالای پشت بام و شروع کردیم «الله اکبر» گفتن. این چیزها از تهران منتشر میشد در همه اطراف کشور.»
این جملات رهبر معظم انقلاب در تجلیل از هویت مذهبی و ملی تهران و نقش مردم این شهر در پیروزی انقلاب اسلامی در دیدار اعضای کنگره ملی بزرگداشت ۲۴ هزار شهید تهران، خاطرات فراموشنشدنی سالهای مبارزات انقلاب در پایتخت را در قلب و ذهن خیلیها زنده کرد و آنها را به روزهایی برد که مردم تهران همپای مردم سراسر ایران در راه به ثمر نشستن حکومت اسلامی، حاضر بودند از جان و مال و عزیزان خود بگذرند. اعتقادات عمیق دینی و شور انقلابی مردم تهران و شجاعت و فداکاریشان آنقدر تأثیرگذار بود که حتی توانسته بود بانوی ژاپنی که چند سالی بود قدم به ایران گذاشته بود را هم با مبارزات انقلاب همراه کند؛ همان بانویی که چند سال بعد، بهعنوان تنها مادر ژاپنی شهید دفاع مقدس، در تاریخ ایران، ماندگار شد...
«کونیکو یامامورا»؛ دختر ژاپنی که 65سال قبل با یک جوان ایرانی ازدواج کرد و حالا نامش در تاریخ ایران، ماندگار شده است
ایران؟ همانجا که نفت دارد؟
سال ۱۹۵۹ مصادف با ۱۳۳۷، وقتی «کونیکو یامامورا» به خواستگاری پسر جوان ایرانی پاسخ مثبت داد، تصورش را هم نمیکرد ۲۰سال بعد، در رقم خوردن مهمترین اتفاق تاریخ ایران، با مردم این سرزمین سهیم شود. دختر ۲۱ساله بودایی ژاپنی با وجود مخالفت پدرش، به «اسدالله بابایی» بله گفت و زندگی پر فراز و نشیبش را با او شروع کرد. هر وقت درباره آن تصمیم بزرگ از کونیکو سؤال میشد، لبخندبرلب میگفت: «با آقای بابایی در کلاس زبان انگلیسی آشنا شدم؛ او یک عضو جدید خارجی در کلاس ما محسوب میشد. وقتی در اولین روز حضورش در کلاس، موقع ظهر به گوشهای رفت و شروع به انجام حرکات عجیبی کرد درحالیکه زیر لب هم چیزهایی زمزمه میکرد، توجه همه همکلاسیها را برانگیخت!
فردا که آن جوان غریبه دوباره به کلاس آمد، دورش جمع شدیم و شروع به سؤال کردیم. گفت: من یک ایرانی مسلمان هستم و دیروز، نماز خواندم. نماز، عمل عبادی دین ما و یک جور شکرگزاری در مقابل خداوند است... ایران و اسلام، هر دو برای ما ناآشنا بودند. تا آن روز، اسم ایران فقط نفت را در ذهن ما تداعی میکرد. اصلأ نمیدانستیم ایران کجاست و مردمانش چه اعتقاداتی دارند. از اسلام هم چیزی نمیدانستیم.
ویرانه های ژاپن بعد از بمباران اتمی آمریکا
اتفاق عجیبتر اما، خواستگاری آن جوان خارجی از من بود! چند وقت بعد که توسط دوست ژاپنیاش به من پیشنهاد ازدواج داد، پدرم بهشدت مخالفت کرد. آن جواب منفی، یک پیشینه تاریخی داشت. «خارجی» در نظر پدرم و اکثر ژاپنیها، معادل آمریکایی بود و ما از آمریکاییهایی که بعد از جنگ جهانی دوم وارد کشورمان شده بودند، چیزی جز جنایت و فساد ندیده بودیم. با این وجود، آقای بابایی آنقدر دوستانش را به منزل ما فرستاد تا بالأخره بعد از یک سال پدرم رضایت داد...»
ایستاده: کونیکو یامامورا در کنار همسرش، اسدالله بابایی
وقتی دختر ژاپنی، چادر میدوزد!
«تا آن موقع، کسی را مثل آقای بابایی، آنقدر پایبند به اعتقاداتش ندیده بودم. او در موقع مقرر، حتی در خیابان و فرودگاه هم نماز میخواند، بیآنکه مثل خیلی از مسلمانان، خجالت بکشد یا نگران عکسالعمل دیگران باشد. جوان خوش اخلاق و شوخطبعی هم بود. او یک تاجر بینالمللی بود که از کودکی در هند زندگی و تحصیل کرده و حسابی دنیادیده بود. همه این خصوصیات باعث شد بدون نگرانی به خواستگاری او جواب مثبت بدهم.
به شهر بندری «کوبه» که محل زندگی تعداد زیادی مسلمان ترک بود، رفتیم و در مسجد آنجا، بعد از تشرف من به دین اسلام، ازدواج کردیم. آقای بابایی گفت: تا به دنیا آمدن اولین فرزندمان در ژاپن میمانیم. حتمأ پدر و مادرت دوست دارند اولین نوهشان را ببینند. یک سال بعد که پسرمان به دنیا آمد، به پیشنهاد او، اسمش را به یاد سلمان فارسی، «سلمان» گذاشتیم. سلمان ۱۰ماهه بود که به ایران آمدیم...»
مسجد «کوبه» در ژاپن
زندگی کونیکو به معنای واقعی، زیر و رو شده بود. همهچیز تغییر کرده بود؛ از دینش تا مدل لباس پوشیدنش: «در ژاپن، مثل همسر دوست هندی آقای بابایی، ساری میپوشیدم که لباس کاملأ پوشیدهای بود اما وقتی قرار شد به ایران بیاییم، همسرم گفت دوست دارد در ایران چادر سر کنم. اما من تا آن موقع، چادر ندیده بودم. آقای بابایی در نامهای که برای خانواده برادرش فرستاد، از آنها در این زمینه راهنمایی خواست و همسر برادرش در جواب نامه، طریقه دوخت چادر را برای من توضیح داد. اینطور بود که من با چادری که خودم دوخته بودم، وارد ایران شدم!»
«سبا بابایی»(مادر ژاپنی) در کنار فرزندانش و دختر یکی از دوستان
اسم مرا قراَن انتخاب کرد
کونیکو قدم به ایران گذاشت و آرامآرام در فرهنگ ایرانی اسلامی این سرزمین، ذوب شد. او که حالا با تفأل به قرآن کریم، نام «سبا» را برای خودش انتخاب کرده بود، از شروع زندگی در ایران اینطور میگفت: «با اینکه آقای بابایی، تاجر بود و وضعیت اقتصادی خیلی خوبی داشت اما اصلاً اهل تجملات نبود. همیشه روی یک زندگی متوسط تأکید داشت و در عوض، مالش را در راه خیر صرف میکرد. با این نگاه، در سالهای اولیه حضورمان در ایران، در یکی از مناطق جنوبی تهران و در طبقه دوم خانه برادرش ساکن شدیم. چند سال گذشت تا در محدوده چهارراه کوکاکولا خانه ساختیم و مستقل شدیم.
حالا دیگر ۳ فرزند داشتیم؛ سلمان، بلقیس و محمد. همه چیز خوب بود اما آقای بابایی که همیشه صبح و ظهر و مغرب، نمازش را در مسجد به جماعت میخواند، گفت: دوست دارم جایی زندگی کنیم که بچهها همیشه صدای اذان مسجد را بشنوند. بالأخره همانی شد که دلش میخواست؛ به محله نیروی هوایی و خانهای نزدیک مسجد نقل مکان کردیم.»
اسدالله بابایی و سه فرزندش در پشت بام خانه
اینجا کانون انقلاب است و من، یک زن انقلابی
زندگی در خانهای در همسایگی مسجد در محله نیروی هوایی، نهتنها باعث شد فرزندان خانواده بابایی با تربیت مسجدی، پرورش پیدا کنند بلکه تمام خانواده را در متن تحولات سیاسی اجتماعی ایران دهه ۵۰ قرار داد. کونیکوی دیروز که حالا با هویت «سبا بابایی»، در تلخ و شیرینهای زندگی مردم ایران سهیم شده بود، در روزهای پرحادثه سال ۵۷ زندگی جدیدی را تجربه میکرد. روایت او از آن روزهای پرالتهاب اما شیرین، حسابی خواندنی است: «ما در خیابانی زندگی میکردیم که پادگان نیروی هوایی در انتهایش قرار داشت و این یعنی حضور در کانون اتفاقات و تحولات انقلاب. ما هم مثل تمام مردم ایران به هر شکلی که میتوانستیم، در فعالیتهای انقلابی شرکت میکردیم. شبها به پشت بام میرفتیم و الله اکبر میگفتیم و شعارهای انقلابی میدادیم. عاقبت هم، خانهمان شناسایی شد و یک روز موقع نماز صبح، گاردیها به خانهمان ریختند و همه چیز را زیر و رو کردند.
دنبال اعلامیههای امام میگشتند اما ازآنجاکه من آنها را در انباری پنهان کرده بودم، دست خالی رفتند. آن روز یک خطر بزرگ از بیخ گوشمان گذشت. ما هم مثل بسیاری از خانواده های متدین و انقلاب، رساله امام خمینی را در خانه داشتیم. کار خدا بود که درست روز قبل، رساله امام را به خانه دوستمان برده بودم. اگر ماموران رژیم پهلوی آن رساله را در خانهمان پیدا کرده بودند، حتماً حکم اعداممان صادر میشد...»
سلمان و محمد بابایی
فداکاری مردم را که دیدم، یقین کردم پیروز میشویم
مادر ژاپنی یا ایرانی، فرقی ندارد. دلت که برای برپایی دین خدا بتپد، خانهات میشود مکتبخانه اسلام و فرزندانت، سربازان آن مکتب. اینطور بود که کونیکو نقلها داشت از سبای انقلابی سال۵۷: «آن روزها همه خانواده ما، همراه مردم انقلابی بودند. در شرایطی که کمبود نفت باعث زحمت مردم شده بود، سلمان و محمد همراه بچههای مسجد، پیتهای نفت همسایهها را جمع میکردند و شعبهها را زیر پا میگذاشتند تا نفت پیدا کنند. من و دخترم هم همپای خانمهای محله، از تهیه پارچه و ملحفه برای مجروحان تا درست کردن کوکتل مولوتوف، سعی میکردیم در تمام فعالیتها مشارکت کنیم.
آن روزها برایم خیلی جالب بود که با وجود سرکوب مبارزات توسط گاردیها، ما اصلأ ترسی نداشتیم. وقتی دیدم مردم آنطور فداکاری میکنند، یقین کردم پیروز میشویم. اما مبارزات انقلاب، یک درس دیگر هم به من داد؛ فهمیدم نقش رهبر چقدر مهم است. اگر امام و راهنماییهایایشان نبود، انقلاب مردم پیروز نمیشد. کافی است به کشورهای اطراف و سرنوشت انقلابهایشان نگاه کنید...»
کونیکو یامامورا(سبا بابایی) در حال بدرقه رزمندگان به جبهه
جنگ جهانی ژاپن کجا، دفاع مقدس ایران کجا؟ ...
حالا یک سال و نیم است جای سبا بابایی یا همان کونیکو یامامورا، در جمع هموطنان ایرانیاش، خالی است. او که در ۲۲سالگی به ایران آمد و ۶۲سال در کنار ایرانیان زندگی کرد و یکی از آنها شد، فقط در به ثمر رسیدن انقلاب مردم ایران، همراه آنها نبود. او در دوران دفاع مقدس هم، پابهپای دیگر مادران غیور ایران در صحنه حضور داشت و در آن سالهای خون و حماسه، یک هدیه ارزشمند هم تقدیم ایران اسلامی کرد؛ پسر دلبندش. شهادت «محمد»، پسر کوچکتر سبا در سال ۶۲، او را بهعنوان تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس، در تاریخ ایران، ماندگار کرد.
سبا بابایی بعد از شهادت فرزندش
در تمام این سالها هرکس درباره جبهه رفتن و شهادت محمد میپرسید، چیزی جز صبر و صلابت از دختر ژاپنی دیروز و مادر ایرانی امروز نمیدید. سبا بابایی میگفت: «وقتی محمد در ۱۸سالگی گفت: امام پیام داده که جبههها را پر کنید، من هم میخواهم بروم، هیچ مخالفتی نکردم چون یاد گرفته بودم فرزندان، امانت خدا هستند و باید به او برگردانده شوند و در این میان، وظیفه پدر و مادر، فقط تربیت صحیح آنهاست. یاد گرفته بودم اگر فرزندم راه خدا را انتخاب کرد، نباید مانع او شوم.
کونیکو یامامورا، تنها مادر شهید ژاپنی شهید دفاع مقدس
البته جنگ ایران در مقابل عراق هم، جنگ خاصی بود. من در ۷سالگی، جنگ جهانی دوم را درک کرده بودم. اما میان آن جنگ و ۸سال دفاع مقدس ایران، تفاوت از زمین تا آسمان بود. ژاپن در آن جنگ، متجاوز بود اما ایران مورد تجاوز قرار گرفت و مجبور به دفاع شد. در آن جنگ در ژاپن قحطی شد و عده زیادی از مردم از گرسنگی مردند اما در جنگ ۸ساله ایران چنین اتفاقی نیفتاد چون مردم با جان و دل کمک و مشارکت میکردند.
مزار شهید محمد بابایی که روی آن، نام مادرش هم حک شده است
از همه مهمتر، در جنگ ایران، همه چیز برای خدا بود. آنجا در ژاپن، خلبانان جوان تربیت میشدند که برای امپراتور هواپیمایشان را به کشتیهای دشمن بکوبند و خود را فدا کنند، اما اینجا همه برای خدا خود را فدا میکردند. فرزند من هم در راه خدا، فدا شد. محمد در آخرین نامهاش نوشته بود: تصمیم گرفتهام تا آخرین قطره خونم در جبهه بمانم. تمام این سرزمین به خون شهدا آغشته است. من نمیتوانم اینجا را ترک کنم... عاقبت هم، در عملیات والفجر یک در فکه به خواستهاش رسید.»