وقتی منافقین دختر چهار ساله را به رگبار بستند
جنایت منافقین در دهه شصت گویای فجایع و حقایق ضدبشری آن سازمان علیه مردم ایران است. سازمان که از حذف مسئولان نظام در آغاز جنگ مسلحانه در سال 60 راه به جایی نبرده بود؛ در سال 61 با هدف زدن سرانگشتان نظام درصدد ترور کور شهروندان، مردم عادی و اعضای سپاه پاسداران، کمیتهها و مساجد برآمد.
یکی از این جنایتهای تروریستی در 4 شهریور 1361 رخ داد. زمانی که در منطقه شرق تهران تیم عملیاتی سازمان برای ترور محسن اسکندری یکی از اعضای سپاه پاسداران وارد خانه او شد و همسر و میهمانان او را به شهادت رساند. این اقدام تروریستی بیسابقه در حالی صورت گرفت که اعضای سازمان دختر چهارساله او را هم هدف گلوله قرار دادند. روزنامههای صبح شنبه 6 شهریور 61 به گزارش این فاجعه پرداختند.
حال پس از چهل سال پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی در گفتگویی با محسن اسکندری که جانبازی را از سالهای اولیه پیروی انقلاب به ارمغان دارد؛ برای نخستین بار به روایت ابعاد مختلف این فاجعه پرداخته است. اسکندری در این گفت و شنود علاوه بر تشریح سابقه فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی خود پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به فضای سیاسی اجتماعی کشور در اوائل انقلاب پرداخت.
زمینه برخورد راوی با سازمان، نحوه شناسایی خود و خانوادهاش توسط منافقین و روایت حادثه 4 شهریور 1361 از مهمترین موضوعاتی است که در ادامه از نظر میگذرد.
نحوه ورود شما به سپاه پاسداران چگونه بود؟
محسن اسکندری: بسم الله الرحمن الرحیم. هفتم خرداد پنجاه و هشت وارد سپاه شدم. در گردان یک پادگان ولیعصر تهران جزو اولین گردانهایی بودیم که تشکیل شد و بسیاری از بچههای این گردان هم شهید شدند. الان خیلی کم هستند شاید چهار پنج نفر مانده باشند.
مأموریت اصلی شما چه بود؟
محسن اسکندری: اول انقلاب بیشتر با گروهکها درگیر بودیم. وقتی انقلاب پیروز شد در تهران درگیریها شروع شد و شب و روز ادامه داشت.
در فاز سیاسی چه نگاهی به مجاهدین خلق داشتید و فضای کشور را چگونه میدیدید؟
محسن اسکندری: من با سازمان چون از قبل انقلاب برخورد داشتم نسبت به آنها شناخت داشتم یعنی طوری بود که پادگان ولیعصر هم که بودیم بسیاری از بچههای سپاه هم نظر مثبتی به مجاهدین داشتند. یعنی آنها را مجاهد میدانستند. خصوصا اینکه آیه فَضَّلَ اللهُ المُجاهِدینَ عَلَی القاعِدینَ اَجرًا عَظیمًا آرمشان بود و به نام خدا و خلق قهرمان شعارهای زیایی داشتند. سخنرانیهای رجوی خیلی تحریککننده بود و آدمی که اطلاعات دینی نداشت قطعا جذبش میشد. کافی بود شما یک مقدار باورهای مذهبی ضعیفی داشته باشی بلافاصله جذبشان میشدی؛ بدون تردید. بسیاری از پاسدارهای ما بودند که نسبت به اینها خوشبین بودند. ما میگفتیم دروغ میگویند. بعد که خودشان رفتند از دست منافقین تیغ موکتبری خوردند دیگر متوجه شدند که اینها کی هستند؟ بچههای ما میرفتند خانههای تیمی را میگرفتند. در فاز نظامی تنها نیرویی که جلوی منافقین با آن همه سلاح ایستاد، گشت ثارالله بود. درگیریها در داخل شروع شده بود. من هم سال پنجاه و نه در کردستان مجروح شده بودم. دیگر یک مدتی استراحت پزشکی داشتم. هفت بار دستم را عمل کردم و نمیتوانستم در عملیات شرکت کنم. در کار فرهنگی پادگان ولیعصر شرکت میکردم و اولین جزوه درباره ولایتفقیه را در آن پادگان نوشتم.
مشخصاً از خود سی خرداد چیزی در ذهنتان هست؟
محسن اسکندری: سی خرداد اینها وارد فاز نظامی شدند. من درگیری فیزیکی نداشتم چون خودم مجروح بودم نمیتوانستم برای خانههای تیمی بروم ولی بچهها میرفتند و خیلیهایشان شهید شدند.
پس شناسایی شما برای ترور چگونه صورت گرفت؟
محسن اسکندری: من به خاطر شناختی که از قبل انقلاب از اینها داشتم، تقریبا نه سال قبل از پیروزی انقلاب اینها را میشناختم که تفکرشان چگونه است؟ هر کاری کردند که ما را در خانههای تیمی خودشان ببرند نمیرفتیم و مخالفت میکردیم. انقلاب که پیروز شد، بچههای انقلاب هر کدام یک منطقه تهران را به عنوان پایگاه خودشان مشخص کرده و فعالیت میکردند. من در مسجد جوادالائمه تهرانپارس با بچههای بسیج و سپاه بودم. سخنرانیهای متعددی در مسجد ابوالفضل، مسجد امام محمدباقر و مسجد صاحبالزمان داشتم. در آن منطقه و مراکز مذهبی شناخته شده بودم و در مورد منافقین هم افشاگری میکردم. اولین کسی بودم که در منطقه تهرانپارس این کار را میکرد.
کاملا میدانی کار میکردید.
محسن اسکندری: یکی از برنامههای فرهنگی و تبلیغی من این بود که گروهها و جوانهایی که جذب سازمان مجاهدین میشدند را روشن کنم. مثلا از ساعت دو که از محل کار میآمدیم، به دانشگاه تهران یا چهارراههایی از میدان امام حسین تا میدان انقلاب که تجمع و کتابفروشی داشتند، میرفتم و با آنها مناظره میکردم که خیلی داغ بود و برای جوانها جاذبه داشت. جوانهایی که اطلاعاتی از اسلام و دین نداشتند و ماهیت منافقین را هم نمیدانستند از آنها جدا میشدند. جاذبه آنها واقعا خیلی بالا بود و خیلی شعارهای جوانپسند و تحریکآمیز و احساساتی میدادند که هر جوانی را جذب میکرد. من آنجا ماموریت و تکلیفم این بود که این بچهها را برگردانم. هر روز کارمان این بود. با ده نفر از اینها صحبت میکردم. وقتی صحبت میکردیم، هیچ جوابی نداشتند بدهند. خیلی عجیب بود. اینهایی که خودشان را برای سازمان میکشتند و هر روز تظاهرات راه انداخته و علیه شهید بهشتی و امام شعار میدادند، وقتی با آنها صحبت میکردیم هیچ چیزی نداشتند. اینکه مسلمان هستی یا نیستی؟ سازمان را میشناسی یا خیر؟ سابقه سازمان چنین و چنان است. اینها دنبال قدرت و مخالف دیناند. اینها خطرناکند و ... اینها را که میگفتیم اصلا باور نمیکردند. بعد از نیم ساعت صحبت سرشان را پایین میانداختند و میرفتند. دوباره میدیدم ده نفر دیگر آمدهاند. آن موقع من 28 سالم بود و آنها 18 ساله تقریباً. به آنها میگفتم شما جوان مسلمان و شیعه هستید و نمیتوانید این تفکرات را قبول کنید. نمیتوانید کارهایی را که سازمان میخواهد انجام بدهید. اینها یک دفعه وا میرفتند و تعجب میکردند.
به این ترتیب زمینه شناسایی شما کاملا فراهم بود.
محسن اسکندری: سازمان البته آنجا نیروهای اطلاعاتی داشت و ما را شناسایی میکرد. من در محل خودمان فیروزکوه، اعلامیه امام را پخش میکردم. چند منافق هم آنجا داشتیم که شناسایی میکردند. در تهرانپارس هم تنها کسی بودم که در آن مساجد سخنرانی میکردم و جلسات افشاگری علیه منافقین را داشتم و اینها من را شناسایی کرده بودند. به طوری که عصر آن روزی که ترور خانواده ما اتفاق افتاد، یک خانمی آمده بود میگفت: وقتی شما سخنرانی میکردید دو نفر پشت سر من بودند و میگفتند این فلان فلان شده هنوز زنده است! معلوم بود از داخل محل عدهای به منافقین اطلاعات میدادند که این آقا فعال است و باید بزنیدش. اسنادش را میآورم که اینها ما را چگونه معرفی کرده بودند. به هر حال اینها برنامهریزی و شناسایی کرده بودند که این آدم باید حذف بشود. در اعلامیه آنها نیز این مسئله هست. عین دستخط آنهاست که دادستانی کل در خانه تیمی آنها کشف کرده و نشان میدهد که اطلاعات دقیق نداشتند و کورکورانه کار میکردند. در این گزارش نوشته است: «ساعت شش و چهل دقیقه وارد منطقه شدیم. ابتدا فرمانده سوژه را چک میکند. سپس به شکل دو نفره موتور خود را در محل پارک میکنیم. به وسیله کلیدی درب خانه را به صدا در میآوریم. دختر بچه کوچکی درب خانه را باز میکند و اعضای واحد در حالی که فرمانده مسلسل را به روی دوش خود انداخته و دیگری کلت در دستش بوده، با تحرک برقآسایی وارد ساختمان شده، سه تن از مزدوران که در آن موقع مشغول صبحانه بودند، با دیدن رزمندگان مجاهد مبهوت میمانند و با شنیدن فرمان بیحرکت فرمانده به جنایتها و خیانتهای مرتکب شده و همچنین به یاد جاسوسیهای خود که باعث رعب و وحشتی که در میان مردم زحمتکش خاک سفید ایجاد کرده بودند افتاده و مرگ محتوم خود را در لحظهای بسیار نزدیک میدیدند. فرد شماره یک اکبر خدادی این مزدور کثیف وحشتزده و هراسان پا به فرار میگذارد... [حالا این اکبر خدادی اصلا نمیداند سیاسی را با چه س مینویسند. او از شمال برای کارهای سربازیاش آمده و مهمان من بود.] ... که توسط فرمانده با یک رگبار مسلسل آتشین مغزش متلاشی شده و در دم به هلاکت میرسد. سپس رگبار به سمت دو نفر دیگر که به التماس و عجز افتاده بودند باز شد که آنها نیز به هلاکت میرسند. پس از آتش ... به هر کدام از مزدوران یک تیر خلاص میزنیم.» این گزارشی است که به دست خودش نوشته و سازمان انکار کرده که ما اینها را نکشتیم. در حالی که این دستخط خودشان هست و سندش موجود است.
روایت خودتان را بفرمایید از اینکه آن روز چه اتفاقی افتاد.
محسن اسکندری: سال 61 بود دیگر. هر روز میکشتند. من با گشت ثارالله همکاری میکردم. در روابط عمومی پادگان ولیعصر بودم. از این طریق هم من را شناسایی کرده بودند. ما نمیترسیدیم. خانم من خیلی حساس شده بود. ذاتاً حس خوبی داشت و میفهمید. یک ماه قبل از این هم به مادرش گفته بود که من شهید میشوم. مسخرهاش میکردند که مگر زن را هم شهید میکنند؟ - تا آن موقع سابقه نداشت در خانه کسی بریزند بیایند بالای سر بچهها زن را ترور کنند- به همسایهها و خانم یکی از بچههای سپاه هم گفته بود. کسی باور نمیکرد. وقتی میخواستم در را باز کنم نمیگذاشت. میگفت باید خودم در را باز کنم که اگر منافقین بودند من را بزنند نه تو را. قطعا به او الهام شده بود که شهید میشود. اما من جدی نمیگرفتم. ولی آن روز حادثه حالم جور دیگری بود. وقتی همه خواب بودند با موتور به اداره رفتم. یک ساعت بعد زنگ زدند که بیا اتفاقی افتاده است. دخترم توضیح داد که چه اتفاقی افتاد. میگفت پشت حوض بودم که در را محکم زدند. رفتم در را باز کردم و اینها من را کنار زدند و داخل شدند. یک رگبار به در و پنجره گرفتند و شیشهها را شکستند. خانمم فهمید که منافقین آمدهاند. آمد بیرون در حیاط اینها را دید و داد زد مرگ بر منافق و مرگ بر امریکا و آنها نیز هفت هشت گلوله رگبار به او زدند و افتاد. بچهها هم این صحنه را میدیدند. سپس داخل اتاق رفتند و دو مهمان ما را هم زدند. موقع رفتن به دختر چهار ساله من هم که بالای سر جنازه مادرش بود یک گلوله زدند که از کنار قلبش رد شد و سالم ماند. مردم صدای تیراندازی را که شنیدند آمده بودند که اینها را بگیرند. میخواستند به سمت مردم هم شلیک کنند که اسلحه گیر میکند و شلیک نمیکند اما مردم موفق نمیشوند آنها را بگیرند. آنها یک تیم پشتیبانی داشتند که با خودرو آمدند و به مردم گفتند شما بروید ما آنها را تعقیب میکنیم. اینها رفتند و ... .
روزنامه جمهوری اسلامی شنبه 6 شهریور 1361
من آمدم و دیدم حیاط پر خون است. بچهها از گریه ضجه میزدند. خودم هم با تحیر فراوان روی زمین افتادم و همه به شدت گریه میکردیم. یک دفعه دیدم مردم هم آمدهاند و آنها هم در حال گریه کردن هستند. به خودم آمدم و گفتم هدف اینها - همانطور که در اظهارات بعدی آنها نیز آمده- این بوده که باید سرانگشتان نظام را بزنیم تا بتوانیم مدافعین نظام را از بین ببریم. چون ابتدا سراغ سران نظام رفته بودند و هفتاد و دو تن را زدند اما نظام طوری نشد. حالا آمده بودند که پاسدارها را بزنند که اینها نتوانند کار را پیش ببرند. پس باید وحشت ایجاد میکردند. من دیدم مردم ترسیدهاند و ته دلشان خالی شده است و الان هست که اینها بهرهبرداری سیاسی خود را بکنند. یک دفعه به فکرم رسید که برای مردم صحبت کنم. آمدم بیرون و با بلندگوی ماشین سپاه مثل شبهای دیگر شروع به سخنرانی کردم که ما از کشتن نمیترسیم و شهادت آرزوی ماست و ما تا آخرین لحظه از امام و خط او دفاع میکنیم و ... یک دفعه اوضاع عوض شد تا جایی که آن مخبرها گفتند فلانی هنوز زنده است! یک صحبت انقلابی کردم و جنازهها را بردیم و بچه را در بیمارستان هفده شهریور بستری کردیم و دیگر خودمان رفتیم خانه برادرمان و چند ماه ماندیم. البته آنها چون فهمیده بودند تیرشان به سنگ خورده هر شب برای زدن من به همان خانه خودم میآمدند. بعد از مدتی یکی از دوستان قدیمی گفت بیا منزل ما. مخفیانه رفتیم. آنجا را هم پیدا کرده بودند اما همسایهها اطلاعات نداده بودند و رفتند.
بعد از این ماجرا فضای خودتان و بچهها را چطور مدیریت کردید؟
محسن اسکندری: واقعا وضعیت من که خیلی بد بود و بسیار روحیهام ضربه خورده بود. بچهها هم که صحنه را دیده بودند هر شب کابوس میدیدند. به یک کودک که میگویند پدرت در جبهه شهید شده میآید یک بوسه میزند و میرود. اما بچههای من جلوی چشمشان مادرشان در خون دست و پا میزد. پسر عمه و زنداییشان در خانه دست و پا زدند. اگر خدا لطف نمیکرد اینها کلا دچار مشکلات روحی روانی میشدند. خدا لطف کرد و یک همسر شهیدی را به فریاد ما رساند و بچهها را جمع کرد و به آنها آرامش داد و به سر و سامان رساند. ایشان همچنان هم در خدمت بچهها هستند.
از این دست حملات تروریستی قبل از خانواده شما نیز سابقه داشت؟
محسن اسکندری: تا آن موقع من ندیده بودم. بعدا اما انجام شد. بعضیها را سر افطار زده بودند و ادامه داشت تا سال 63 که عوامل اصلی آنها از کشور خارج شدند.
پیکر شهدا کجا دفن شد؟
محسن اسکندری: پیکر شهدا را روز بعد در منزل خودمان در خیابان تهرانپارس پشت پرورشگاه تا خیابان تهراننو و دماوند تشییع کردند. در آنجا بالای مینیبوس رفتم و سخنرانی کردم و بچه کوچکم هم در بغلم بود. در روستای خودمان جنازه را شستشو کردیم و همانجا هم دفن کردیم.
عوامل این فاجعه دستگیر شدند؟
محسن اسکندری: سپاه نامه زد که بیا اوین برای شناسایی سر تیم. دو نفر عامل بودند. هر سر تیم ده تا تیم داشت و در روز دهها ترور را انجام میداد. کاری هم نداشت که هدف مورد نظر کیست؟ من رفتم اوین و گفتم فلانی هستم. ترور خانواده من در روزنامهها معروف شده بود. تقریبا همه فهمیده بودند. در اوین سر تیم اینها مهران اصدقی بود. جوان حدود 27 ساله که قد متوسط و هیکل پری داشت. میگفتند دانشجوست. بازجو او را آورد اتاق ما. پرسید آقای فلانی تو آقای اسکندری را که میخواستی ترور کنی میشناسی؟ گفت: نه! سازمان به ما آدرس میدهد و ما هم تیم را برای ترور میفرستیم. گفت: سازمان برای ترور او میفرستد. چرا زنش را زدید؟ دیدم سرش افتاد پایین. دوباره پرسید زنش را زدید، چرا بچهاش را زدید؟ بچهاش را زدید چرا مهمانهایش را زدید؟ دقیقا هنوز یادم هست. دیدم این جوان سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ شد و هیچ جوابی نداشت بدهد. مخالفان امروز هم چیزی برای گفتن ندارند. هر چه داشتند قبلاً به ما گفتند. آنها در دادگاه خلق برای من حکم اعدام صادر کرده بودند. اما با چه منطقی بقیه را کشتند؟ مهمانهای من از روستا آمده بودند و اصلا شهر را تا به حال ندیده بودند. به آنها در گزارششان مزدور گفته بودند. این قدر حماقت و جنایت و بیحیایی و کشتار بیرحمانه... چه جوابی دارند؟ بعضی میگویند حرف دو طرف را باید شنید. اما حرف اینها همین است. خلاصه نوبت دادگاه شد و ما را دعوت کردند که برای محاکمه بیاییم. من گفتم دلم برای همین جوان هم میسوزد که محاکمه شود. چون هیچ دلیلی نداشت. اینها عملکرد این چنینی داشتند. امروز هم همین است. امروز فحاشی و جنایت اخلاقی را هم اضافه کردهاند. باید اقتدار نشان داد. چرا با اینها مسامحه میکنند؟ چرا آن معدود مزدور و مرتبط با خارج را محاکمه نمیکنند...؟ نمیشود امنیت ملی را به خطر انداخت. وقتی خدا در قرآن میگوید: فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ، یعنی حیات و زندگی شما در همین قصاص است. الان ما جرئت نهی از منکر نداریم چون آنها ما را امر به منکر میکنند. خداوند در قرآن میفرماید: الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ ۚ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ. منافقین ما را به منکر امر و از معروف نهی میکنند.