اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۱
در کنار رود کارون قریهای است به نام سلمان. در روزهای اول جنگ این قریه به تصرف ما در آمد و در آن مستقر شدیم. قریه خیلی بزرگ نبود. بسیاری از خانههای آن ویران شده و حیوانات اهلی بسیاری بر اثر ترکش مرده بودند. اهالی فقط توانسته بودند جان خودشان را نجات دهند. آنها فرصت نیافته بودند حتی یک پتو با خود ببرند. تمام اسباب و وسایل خانهها زیر آوار مانده بود. وسایل خانههایی که سالم بودند در دسترس بود. بسیاری از افراد ما هر چه دستشان میرسید از خانهها دزدیده و برده بودند. ولی اتفاقی افتاده بود که من معتقد شده بودم نباید به این وسایل دست زد. حال هم عرض میکنم که عقوبت سختی در انتظار کسانی است که اموال مردم روستاهای دورافتاده مرزی شما را چپاول میکنند. یک روز با عدهای به مرخصی میرفتیم. هنوز از قریه بیرون نیامده بودیم که سرباز وظیفهای به نام جعفر فاخر جباره به طرف ما آمد و گفت «در یکی از کوچههای قریه گردنبند طلایی روی زمین افتاده بود که من آن را بر نداشتم.» به او گفتند «کجاست؟ برویم آن را برداریم.»
استواری به نام حسین محسن با لحن توهینآمیزی به جعفر گفت: «حتماً وضع مالیت خوب است که گردنبند طلا را میبینی و برنمیداری. برویم آن را به من نشان بده تا بگویم که چگونه باید آن را برداشت.» همگی به طرفی که سرباز راهنمایی میکرد به راه افتادیم. به آن کوچه رسیدیم. استوار حسین محسن جلوتر از همه و دوش به دوش سرباز پیش میرفت. وسط کوچه یک گردنبند طلا روی خاک افتاده بود و برق میزد. اما مار بزرگی هم در کنار آن حلقه زده بود و از جایش تکان نمیخورد. استوار حسین محسن و بقیه پا به فرار گذاشتند.
عدهای میگفتند «این کار خداست و گناه است که اموال مردم را برداریم.» عدهای هم میگفتند «تصادفی است.» ولی من میدانستم که از اشارات الهی است.
رانندهای بود از تیپ 303 که تریلی بزرگی در تحویل او بود و دائماً بین نیروهای عراقی و بصره رفت و آمد میکرد. هر دفعه که بار میآورد و تخلیه میکرد به خانههای مردم هجوم میبرد و بود و نبود مردم را در تریلی میریخت و با خود به بصره میبرد و میفروخت. یکبار در خرمشهر تریلی خود را پر از کولر گازیهایی کرده بود که بیشتر آنها هنوز از جعبه بیرون نیامده بود و به طرف بصره میبرد. در جاده شلمچه تریلی او واژگون شد و او در دم جان داد. شاگردش هم که کولرها را از پنجره اتاقها بیرون میکشید کشته شد.
من اینها را دیده بودم. بنابراین جرأت نمیکردم دست به اموال مردم شما بزنم.
این اتفاقات، ما را از جنگ کردن منع میکرد.
یک نمونه دیگر برایتان تعریف میکنم:
یک روز در جاده اهواز ـ خرمشهر به یک کامیون کمپرسی طوسی رنگ ایست دادیم. توقف نکرد و به سرعت به دل نیروهای ما راند. ناگهان از پشت کمپرسی موشکهایی به طرفمان شلیک شد.یک تانک ما آتش گرفت و چند نفر زخمی و کشته شدند. من دیدم هشت نفر با لباس شخصی از کمپرسی بیرون پریدند و فرار کردند به طرف خط آهن. ما نتوانستیم آنها را بگیریم زیرا از پشت کمپرسی هنوز موشک به طرفمان شلیک میشد. بعد از چند دقیقه به طرف کمپرسی شلیک کردیم و کمپرسی زمینگیر شد. نزدیک کمپرسی رفتیم. هیچ کس در آن نبود. اثری از موشک یا فشنگ یا پوکه فشنگی هم نبود. هر چه تفحص کردیم نفهمیدیم موشکها چگونه از پشت کمپرسی شلیک میشده است. موشکها شبیه موشک آرپیجی بود. همگی مبهوت شده بودیم. حادثه بسیار غریبی بود.