۰۱ آذر ۱۴۰۴ - ۱۵:۱۶
کد خبر: ۷۹۷۲۷۸

نماز برف!

نماز برف!
در ریکی از مناطق محروم، حجت‌الاسلام سیدنژاد پس از اصرار مردم برای اقامه نماز باران، به نیت بارش رحمت الهی نماز می‌خواند، اما فردای آن روز آسمان به جای باران، برف سنگینی نازل می‌کند. حادثه‌ای غیرمنتظره که زندگی مردم را مختل و نگاه‌ها را متوجه مبلّغ می‌کند.
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، (بریده‌ای از کتاب منتشرنشده «با من بیا»؛ تجربیات تبلیغی حجت‌الاسلام سیدعباس سیدنژاد) حدود شش سال می‌شود که در این منطقه تبلیغ می‌کنم. حالا دیگر همه مرا می‌شناسند؛ نه این‌که همه دوستم داشته باشند، نه! بعضی‌ها نظر خوبی ندارند. اما چه اهمیتی دارد؟ من باید کارم را بکنم. نه تعریف و تمجید کسی مرا فریب می‌دهد و نه بدگویی دیگری دلسردم می‌کند.
این روزها اما آسمان با مردم قهر کرده است؛ یک ماه از پاییز گذشته و هنوز بارانی نباریده؛ کم‌آبی تابستان محصولات‌شان را خشکانده و حالا پاییز بی‌باران، امیدشان را هم کم‌جان کرده. بعد از نماز، یکی‌یکی جلو می‌آیند و می‌گویند:
«حاج‌آقا! نماز بارون بخون، دعا کن خدا بارون بفرسته.»
 
بارها رد می‌کنم؛ می‌دانم قبول چنین خواسته‌ای ساده نیست؛ اگر باران بیاید، مردم نگاه‌شان عوض می‌شود؛ اگر باران نیاید، چه؟ شاید همان اندک اعتمادی که دارند از بین برود. مبلّغ باید برای هر دو اتفاق آماده باشد، اما اصرارشان آن‌قدر زیاد می‌شود که مرا کلافه می‌کند.
 
بیست روز از مهر می‌گذرد، بالاخره استخاره می‌کنم، خوب می‌آید. به مردم می‌گویم چهارشنبه آماده شوند؛ قرار می‌شود برویم صحرا، نماز باران بخوانیم.
 
چه جمعیتی! از پیر و جوان، زن و مرد، حتی تازه‌عروس و دامادی با لباس عروسی؛ یک هم‌دلی عجیبی در فضاست. همه یک‌صدا دعا می‌کنند، دل‌ها به هم نزدیک می‌شود؛ نماز می‌خوانیم، دعا می‌کنیم، قربانی می‌دهیم. همه‌چیز خوب پیش می‌رود،
 
اما در راه بازگشت، دلم غوغاست؛ اگر بارانی نیاید چه؟ می‌دانم همه توان تحلیل ندارند. برای خیلی‌ها همه چیز ساده است: «نماز خواندیم، پس باران باید بیاید.» اگر نیاید، نگاه‌ها سنگین می‌شود. شب، وقتی به خانه می‌رسم، پشت کامپیوتر می‌نشینم و سایت هواشناسی را باز می‌کنم. خشکم می‌زند! نوشته: «جبهه هوای بسیار سرد و بارش سنگین در راه استان است.»
 
سرما شب را می‌گیرد، می‌ترسم. می‌دانم این بارش هیچ ربطی به نماز ما ندارد؛ از قبل در راه بوده. اما چه کسی این را می‌پذیرد؟
 
صبح، نماز را می‌خوانم و با شتاب به حیاط می‌آیم. باورم نمی‌شود! همه‌جا سفید است. برف، آن‌هم در بیست‌وپنجم مهر، در آغاز پاییز! همسرم را صدا می زنم:
«بیا ببین، درست می‌بینم؟»
 
او هم نگاه می‌کند، ذوق می‌کند، می‌گوید:
«باورم نمی‌شه! برف اونم این موقع سال؟ این‌قدر زیاد؟!»
 
درختان هنوز سبزند، حتی زردی پاییز به آن‌ها نرسیده، اما زیر سنگینی برف سر خم کرده‌اند. ساعاتی نمی‌گذرد که بحران آغاز می‌شود؛ شاخه‌ها می‌شکنند، برق‌ها قطع می‌شود، آب‌ها هم؛ همه‌جا فلج می‌شود.
 
ظهر به مسجد می‌روم، همه چشم‌به‌راهند، نگاه‌ها عجیب است؛ نه می‌دانند خوشحال باشند نه ناراحت، نه تشکر کنند نه سرزنش. پیش‌دستی می‌کنم و می‌گویم:
«برادران! این برف ربطی به نماز ما نداره. این جبهه هوای سرد مدتیه که در راه استان بوده. من به اصرار شما نماز خوندم. برید سایت هواشناسی، همه‌چیز روشنه.»
 
اما انگار فایده‌ای ندارد؛ نگاه‌ها، همان نگاه‌هایی است که از آن می‌ترسیدم؛ سنگین، پر از قضاوت. ده روز تمام، در میانه بحران، زیر این نگاه‌ها دوام می‌آورم. بعضی‌ها در دل‌شان مرا مسبِّب می‌دانند، بعضی می‌گویند «لابد در نماز اشتباهی کرده!»
 
و من، تنها به این فکر می‌کنم که کار مبلغ همیشه همین است:
«گاهی میان ایمان و سوءتفاهم، میان امید و ترس، ایستادن روی مرزی باریک…»
سیدعباس سیدنژاد
ارسال نظرات