از دلباختگی تا دلدادگی؛ ردپای سید الشهدا در کوچه های سئول / تاریخ تکرار میشود

به گزارش خبرنگار گروه فرق وادیان خبرگزاری رسا، شایان ذکر است، این یادداشت بر پایه یک رویداد واقعی نوشته شده و در قالب داستانی به رشته تحریر درآمده تا مخاطب را به درک عمیقتری از حقیقت ماجرا برساند.
داستان از جایی آغاز میشود که کودکیام در میان روزهای ساده و شیرین دهههای گذشته، با افسانههایی از شرق دور گره خورده بود. آن روزها، معنای زمان چیزی جز لحظههای طلایی نشستن جلوی تلویزیون نبود؛ وقتی که جادوی داستانهای "جواهری در قصر" و "افسانه جومونگ" مرا به دنیای قهرمانان باستانی میبرد؛ به سرزمینهایی که مرزهایشان نه با دیوار، که با افسانهها و باورهای کهن شکل گرفته بود.
نوجوانیام اما با شتاب گذشت؛ دغدغههای درس، امتحانها و رویاهای درهمتنیدهای که هر روز بیش از پیش مرا از کودکی دور میکردند. در این میان، هر بار که به حافظهام بازمیگشتم، در دل آرزو میکردم که ای کاش بار دیگر فرصتی دست دهد تا بتوانم آن داستانهای قدیمی را از نو تجربه کنم؛ همان قصههایی که گویی رشتهای نامرئی میان کودک دیروز و جوان امروز میبافت.
سالها به همین شکل گذشت، تا آنکه ناگهان روزگار بازی عجیبی آغاز کرد؛ روزهایی که از پشت پنجرهها به خیابانهای خاموش و خلوت مینگریستیم، درحالیکه جهان درگیر ویروسی ناپیدا شده بود. کرونا آمد و با خود سکوتی سنگین و در عین حال زمانهایی فراخ و بیپایان به ارمغان آورد؛ فرصتی نادر برای گشودن دوباره دفتر خاطرات قدیمی.
آن روزها، در کنار ترس و ابهام، بویی از آرامش کودکی به مشامم میرسید؛ فرصتی برای تماشای آنچه که همیشه دوست داشتم اما هرگز زمانش را نیافتم. پس، نخستین انتخابم "افسانه جومونگ" بود؛ داستانی از پادشاهیها و نبردها. با اشتیاق، چندین روز را به تماشای آن گذراندم و هر قسمت مرا به گذشتهای که با جان و دل حس میکردم، بازمیگرداند.
و هنگامی که "جومونگ" به پایان رسید، گویی نوبت به باز کردن صندوقچهای دیگر از خاطرات رسیده بود؛ "جواهری در قصر"، داستان زنی که در قلب دربار، مسیر خود را مییابد. با هر قسمت، همچون بازگشت به سرزمینی دوردست، دوباره به قلب قصرهای پرشکوه و آشپزخانههای گرم و دودگرفته کره باستان بازمیگشتم.
آری، شاید روزگار کرونا برای بسیاری دوران هجران و تنهایی بود، اما برای من، سفری به گذشتههای شیرین و رویاهایی بود که هرگز فراموش نکرده بودم.
پس از آنکه "جواهری در قصر" نیز به پایان رسید، گویی صفحه تازهای در دفتر خاطراتم گشوده شد. هوس تماشای داستانهای کهن کرهای همچون موجی مرا در بر گرفت؛ سریالی پس از سریال دیگر.
بیآنکه خودم بدانم، به مرور نه تنها به تاریخ و فرهنگ این سرزمین دوردست، بلکه به خطها و نشانههایش نیز علاقهمند شدم. هر واژه، هر نشانه، برایم گویی جادویی از دوران باستان بود؛ گرهخورده با سرنوشت پادشاهان، جنگجویان و مردمان عادی.
زمانی که دل به خط کرهای بستم، دیگر بازگشت از این مسیر برایم ممکن نبود. چیزی در میان آن نشانههای ساده همچون آهنربایی مرا به خود کشید. وسوسهای که هر روز در وجودم بیشتر ریشه میدواند و مرا تشویق میکرد تا پا به جهانی ناشناخته بگذارم؛ جهانی که به همان اندازه که دور بود، به طرز عجیبی آشنا و دلنشین به نظر میرسید.
نخستین قدم، یادگیری الفبای کرهای، یا همان "هانگول" بود؛ خطی که برخلاف پیچیدگی خط چینی، به سادگی طراحی شده و برای مردم عامه به وجود آمده بود. شروع کردم به جستجو در سایتها، اپلیکیشنها و هر منبعی که میتوانست مرا به این زبان مرموز و دوستداشتنی نزدیکتر کند. از تمرین تلفظها و آواها گرفته تا نکات پیچیده گرامری .
اما در این مسیر، به توصیهای برخوردم که شاید هر زبانآموزی شنیده باشد: "برای تسلط واقعی بر یک زبان، باید با فرهنگ آن زندگی کنی." این به معنای شنیدن مکالمات طبیعی، تماشای فیلمها و گوش دادن به موسیقیهایی بود که با روح آن زبان گره خوردهاند.
در دنیای کرهایها، این یعنی "کیدراما" و "کیپاپ"؛ سریالها و آهنگهایی که نه تنها زبان، بلکه تمام فرهنگ و احساسات یک ملت را در خود جای دادهاند. اما من، جوانی که با مجالس هیئت و شعرهای حماسی بزرگ شده بودم، نمیتوانستم به سادگی درهای قلبم را به روی این دنیای رنگارنگ باز کنم. برایم سخت بود به بهانه یادگیری زبان، آهنگهایی را به گوشم برسانم که به باورها و ارزشهایم نزدیک نباشند.
در همین کشمکشهای ذهنی بودم که به ایدهای برخوردم که میتوانست منطقی ظاهر شود؛ "رادیو". صدای واقعی مردم، بیواسطه و ساده، گویی از عمق خیابانهای شلوغ سئول و کوچههای باریک بوسان به گوش میرسید. مدتی به این روش ادامه دادم؛ گاهی در میان جادههای خلوت شبانه، گاهی هنگام کارهای روزمره، و حتی در سکوت پیش از خواب.
اما ناگهان به خود آمدم و دریافتم که روزهایم با هانگول آغاز میشود و شبهایم با صدای خوانندگان کرهای به پایان میرسد؛ گویی ناآگاهانه، آرام آرام، تمام زندگیم را این زبان و فرهنگ جدید در بر گرفته بود. آنچه با یک خط ساده آغاز شد، اکنون به درختی تناور تبدیل شده بود که شاخههایش تمام ذهن و روحم را در بر گرفته بود.
مرحله دوم: وقتی که زندگی رنگ کیپاپ به خود میگیرد
بعد از آنکه در دنیای کیپاپ غرق شدم، دیگر تمام زندگیام در قالب آن معنا میشد. هر لحظه از روز، گویی به ریتم موسیقیهای کرهای گره خورده بود. راه رفتن، درس خواندن، ورزش کردن، خوابیدن... همه و همه به زیر سایه آهنگهایی رفت که حالا به همراه همیشگیام بدل شده بودند.
روزهایم با آنها شروع و به پایان میرسید. گویی دیگر هیچ صدایی جز کیپاپ در ذهنم جایی نداشت؛ حتی واژهها و عبارات ساده زندگی روزمرهام به تدریج رنگ و بوی آنان را گرفته بود. دیگر نامها، اصوات، و حتی تصاویر در ذهنم به زبان کرهای نقش میبستند.
با این حال، در اعماق وجودم هنوز آن کودک هیأتی زنده بود؛ آن نوجوانی که در مجالس روضه، دل به نوای حسینی سپرده بود. تقیدات مذهبیام، هرچند زیر بار کیپاپ خم شده بودند، اما هرگز نشکستند.
در ایام سوگواری اهلبیت علیهمالسلام، به خودم نهیب میزدم که "این روزها، روزهای احترام و سکوتاند؛ روزهایی که نغمههای دنیوی را در برابر عظمت خون سیدالشهدا علیهالسلام و دیگر ائمه علیهم السلام به سکوت فرا میخواند."
ماه محرم و صفر، همیشه برایم مرزی بود که هیچگاه از آن عبور نکردم. در این روزها، حتی از شنیدن آهنگهای پسزمینه سریالهای کرهای هم خودداری میکردم. گویی برایم حرمت این ایام خط قرمزی بود که نباید از آن تجاوز میکردم. به خودم میگفتم: "مبادا که صدای یک موسیقی، هرچند ناآگاهانه، حرمت سید الشهدا را زیر سوال ببرد."
و این ماجرا، با تمام کشاکشها و درگیریهای درونیاش، مدتها ادامه داشت. زمان هایی که در آن، یک سوی وجودم در میان کوچههای سئول و بوسان میدوید، و سوی دیگر، در زیر سایه عزای حسینی آرام میگرفت.
مرحله سوم: حسین علیه السلام، سفینة النجاة
سالها از آن روزها گذشته است؛ روزهایی که در گرداب موسیقیها و داستانهای رنگارنگ کرهای غرق شده بودم، اما اکنون با نگاهی به گذشته، چیزی را به وضوح در قلبم حس میکنم؛ دستی پنهان که مرا از امواج سهمگین نجات داد.
اکنون، با تمام وجودم معتقدم که آنچه مرا از این طوفان تاریک بیرون کشید، همان احترامی بود که در آن ایام به امام حسین علیهالسلام و خاندان پاک اهلبیت علیهمالسلام روا داشتم.
درست در لحظاتی که میتوانستم به کل در میان نغمههای اغواگر گم شوم، این عشق به سیدالشهدا بود که همچون فانوسی در تاریکیهای نفسم روشن شد و مرا به سوی ساحل نجات هدایت کرد.
آری، همان "حسین، سفینة النجاة"؛ کشتی نجاتی که حتی در دل موجهای سهمگین و دریای متلاطم روزگار، دست بندگان خود را میگیرد و از گردابهای پر از غفلت عبور میدهد.
اکنون که به گذشته مینگرم، باور دارم که این "احترام" و "حرمت" بود که مرا در سختترین لحظات، از سقوط در امواج فرهنگی نجات داد. به لطف الهی، امروز دوباره به اصل خود بازگشتهام؛ به همان جایی که قلبم از ابتدا برای آن تپیده بود.
شاید بار دیگر، حُر دیگری آزاد شد
حُری که در دل گردابهای روزگار، اسیر زنجیرهای ناپیدای نفس شده بود؛ کسی که هرچند به ظاهر از خیمهگاه عشق فاصله گرفته بود، اما هنوز در عمق وجودش، جایی دور، جایی ناشناخته، صدای "هل من ناصر ینصرنی" را میشنید.
شاید من و امسال من که درگیر کیپاپ و کیدراما هستند نیز چون حُر بن یزید ریاحی، ابتدا راه را گم کرده باشیم.
شاید روزها و شبهایی در میان انبوه هیاهوی دنیا، دل به سرابهای رنگارنگ و فریبنده سپرده بودم؛ به نغمههایی که دل را میفریفتند و گامها را از راه حقیقت دور میکردند.
اما ناگهان، نسیمی از کربلا وزید؛ نسیمی که پردههای غفلت را کنار زد و من را به خود آورد.
آری، شاید بار دیگر، حُر دیگری را سید الشهدا آزاد کرد؛ کسی که هرچند در زنجیرهای دنیا گرفتار شده بود، اما در لحظهای سرنوشتساز، دست دراز کرد و به کشتی نجات حسین علیهالسلام چنگ زد؛ کشتیای که هیچ مسافری را در دل طوفانهای روزگار تنها نمیگذارد.