۱۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۰:۲۰
کد خبر: ۷۷۶۳۷۲
رمضان در تاریخ انقلاب اسلامی

با زبان روزه در کمیته مشترک ضدخرابکاری

با زبان روزه در کمیته مشترک ضدخرابکاری
رسولی در بازجویی‌اش به عباس گفته بود كه شما پدر و پسر آرامش خوزستان را بر هم زدید. ما شما را مجازات خواهیم كرد، ولو این‌كه در خرمشهر هر اتفاقی بیفتد. از این جملات رسولی پیدا بود كه بعد از دستگیری ما، در خرمشهر اتفاقاتی افتاده و اعتراضات و تظاهراتی انجام شده بود.

پس از حمله مأموران حکومت پهلوی به بیت مراجع تقلید در قم در اردیبهشت ۱۳۵۷، شیخ عبدالله محمدی همراه با روحانیان شهرهای استان خوزستان، نامه‌ای به مراجع تقلید در قم ارسال کردند. شیخ عبدالله در دوم شعبان سال ۱۳۵۷ش در سخنانی در مسجد بهبهانی‌های خرمشهر از سیاست خارجی حکومت پهلوی و حضور پرشمار مستشاران خارجی در ایران انتقاد کرد و به تبیین اهداف امام‌خمینی پرداخت. به همین سبب، ساواک درصدد دستگیری‌اش برآمد و به همین علت مجبور شد به قم و سپس مشهد عزیمت کند و مدتی از خوزستان دور باشد اما با آغاز ماه رمضان به سخنرانی در مساجد خرمشهر ادامه داد و در ۱۶ مرداد ۱۳۵۷ (دوم ماه رمضان) پس از ایراد سخنرانی در مسجدجامع آبادان، توسط مأموران ساواک دستگیر و به آبادان منتقل شد. ساواک پس از بازجویی او را به تهران منتقل، و در سلولی انفرادی در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری زندانی کرد.

محمدی پس از بازجویی به بند شش زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری انتقال یافت و در آن‌جا با پسرش شیخ عباس محمدی و افرادی چون سیدعباس ابوترابی قزوینی، سیدمحمدصالح طاهری خرم‌آبادی و... هم‌سلول بود. در همان زمان دو تن از دختران او هم به سبب بیان مطالب انتقادی علیه حکومت پهلوی و حمایت از امام‌خمینی در خرمشهر دستگیر شده بودند. با دستگیری عبدالله محمدی، روحانیان خرمشهر در جلسه‌ای به آن اعتراض کردند و خواستار بازگرداندن او به خرمشهر شدند. ادامه اعتراضات باعث شد با روی کار آمدن دولت سیدجعفر شریف‌امامی از زندان آزاد ولی ممنوع‌المنبر شود.

آن‌چه در ادامه می‌خوانیم، شرح ماجرای دستگیری او توسط ساواک خوزستان و انتقال به تهران و زندان و بازجویی در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک است که در کتاب خاطرات او که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده است.

كم‌كم ماه مبارک رمضان فرا رسید و یكی از تجار و بازاریان مذهبی و انقلابی به نام آقای سلیمانی‌فر كه از اول تا بیست‌ویكم ماه رمضان در منزل خود مراسم برگزار می‌كرد، از من جهت سخنرانی دعوت كرد. من هم قبول كردم. ماه رمضان سال۱۳۵۷ مصادف با مردادماه شمسی بود. مراسم را ایشان در پشت‌بام منزل برگزار می‌كرد. شب اول منبر رفتم كه اتفاقا جمعیت خوبی هم می‌آمدند. تعدادی از طلبه‌ها كه برای تبلیغ به خرمشهر آمده بودند، نیز در این مراسم شركت می‌كردند. مراسم شب اول به خیر و خوبی گذشت. شب دوم به منبر رفتم و بعد از منبر مقداری نشستم و در مسیر برگشت به منزل حدود صد متر با منزل فاصله داشتیم كه یک بنز مشكی یا سورمه‌ای رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر از ماشین پیاده شدند و من شناختم كه آن‌ها مأمور هستند. به من گفتند:«حاج آقای محمدی بفرمایید تا با ماشین شما را برسانیم.» گفتم:«خیلی ممنون، منزل نزدیک است، مزاحم شما نمی‌شوم. شما بفرمایید بروید!» گفتند: «نه، می‌خواهیم شما را با ماشین ببریم.» من هم گفتم تا این‌جا را پیاده آمدیم و این صد قدم را هم پیاده می‌رویم. بعد از این گفت‌وگو، یک‌مرتبه و بی‌پرده گفتند: «آقای محمدی تا بی‌احترامی نكردیم، بفرمایید سوار شوید.» من فهمیدم كه مأمور دستگیری من هستند.  بعد آمدند دست و زیر بغل مرا گرفتند و سوار ماشین كردند.

در ساختمان فرمانده‌ پادگان وارد اتاقی شدیم كه ظاهرا اتاق انتظار بود. در اتاق انتظار حدود ده دقیقه روی صندلی نشستم، بعد افسری آمد كه معلوم بود فرمانده‌ همین پادگان است. سلام كرد و نشست و شروع كرد به حرف زدن و اعتراض كردن. می‌گفت شما آخوندها چرا این كارها را می‌كنید؟ چرا آشوب می‌كنید؟ مگر شاه كم به مملكت خدمت كرد؟ مگر شاه مملكت را آباد نكرد؟ بعد از این‌كه كلی حرف زد، من در جواب گفتم كه می‌دانیم كه كشور چقدر پیشرفت كرده است، می‌دانیم كه چه چیزهایی نداشت، ولی الان دارد؛ اما آخوندهایی كه قیام كردند برای مادیات نبود. از حضرت امام اسم بردم و گفتم آیت‌الله خمینی برای آجر و خشت و مادیات قیام نكرد، بلكه برای اسلام قیام كرد. بعد گفتم: «جناب افسر فرمانده!‌ خودت می‌دانی كه اسلام در خطر است، قیام آقایان به خاطر تسلط مستشاران آمریكایی بر شماهاست. آن‌ها امر می‌كنند و شما باید اطاعت كنید. دوم این‌که این کشورهای همجوار بیش از ایران پیشرفت کرده و آباد شده‌اند.»

 بالاخره صحبت‌های ما با افسر تمام شد. بعد از گذشت یک ساعت خبر دادند كه هواپیما از كویت به فرودگاه آبادان رسید. مرا به فرودگاه بردند و سوار هواپیما كردند و تا طلوع فجر فردا به تهران رسیدیم. مرا به كمیته‌ شهربانی در میدان توپخانه بردند، وقتی وارد كمیته شدیم گفتند كه لباس‌های‌تان را عوض كنید و هرچه دارید تحویل بدهید. بعد از پوشیدن لباس زندانی، وارد سلول انفرادی شدم و بعد از ورود مقداری خوابیدم. اندازه‌ سلول هم یک متر و نیم در دو متر بود. گرچه از لحاظ تنفس برای من مشكل بود، با این حال در را به رویم بستند. حدود ساعت نه صبح بود كه مأموری آمد و در را باز كرد و گفت بیا بیرون. به طبقه‌ بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم كه بازجوها در آن اتاق بودند. یکی از بازجوها به نام رحمانی آدم سخت‌گیر و دقیقی بود، ولی خشن نبود. بعد از ورود، نوار كاست سخنرانی مرا آورد و پخش كرد. بعد از بیان هر جمله‌ای ضبط را خاموش می‌كرد و از من می‌پرسید این مطالب را شما گفتید؟‌ چرا این حرف را زدید؟ من هم جواب‌هایی می‌دادم و او هم می‌نوشت. دوباره ضبط را روشن می‌كرد و جمله‌ دیگر را پخش می‌كرد و از من در مورد آن جمله سؤال می‌كرد. بعد از یک ساعت بازجویی گفت: «آخر چرا شما آرام نیستید؟ چرا شما آخوندها هم برای خودتان، هم برای دولت و هم برای ماها ناراحتی ایجاد می‌كنید؟» من هم در جواب گفتم: «این ناراحتی‌ها گرچه برای ما زحمت است و داریم زیر دست شما حساب پس می‌دهیم، اما به نفع شما خواهد بود؛ به این دلیل كه رهبر ما یعنی آیت‌الله خمینی می‌گوید آمریكا نباید در ایران حاكم باشد. افسران ما رشیدند، خودشان می‌توانند مملكت را اداره كنند، ما نباید مانند یک سرباز، زیردست افسران آمریكایی باشیم.»  یكی از مطالبی كه رحمانی به من گفت، این بود كه پسرت را گرفتند، بعد خودت هم به منبر رفتی و هرچه دلت خواست بیان كردی.

به هر حال بعد از حدود یک ساعت بازجویی و سؤال و جواب،‌ همین‌طور که نشسته بودیم،‌ متوجه شدم كه صدای نواری از محوطه می‌آید. گفتند: «این صدا را می‌شناسی؟» من دقت كردم و گفتم: «این صدا برای من آشناست، اما به طور قطعی نمی‌توانم بگویم كه صدای چه كسی است.» گفت: «این صدای فرزندت است. دوست داری ایشان را ببینی؟» گفتم: «بلی.» با هم در اتاق بازجوی دیگری به نام رسولی رفتیم كه خیلی به شکنجه دادن معروف بود. دو نفر بودند كه در بازجویی و شكنجه معروف بودند كه یكی از آن‌ها رسولی بود. عباس را تحویل رسولی داده بودند. رسولی همیشه بر سر خودش می‌زد و افسوس می‌خورد كه هم‌اكنون مانند چهار سال قبل نیست كه اجازه‌ شكنجه داشته باشیم، وگرنه ناخن‌های پسرت را می‌كشیدم! گفتم: «مگر چكار كرده كه می‌خواستید ناخن‌هایش را بكشید؟!» گفت: «شاه را به عثمان تشبیه كرده و گفته است حكومت شاه، حكومت عثمان است و حرف‌های دیگری زده كه نباید بیان می‌كرد.» بعد از مقداری نشستن و صحبت كردن،‌ وقت ما به پایان رسید و هر كدام از ما را به اتاق خودمان بردند. رسولی در بازجویی‌اش به عباس گفته بود كه شما پدر و پسر آرامش خوزستان را بر هم زدید. ما شما را مجازات خواهیم كرد، ولو این‌كه در خرمشهر هر اتفاقی بیفتد. از این جملات رسولی پیدا بود كه بعد از دستگیری ما، در خرمشهر اتفاقاتی افتاده و اعتراضات و تظاهراتی انجام شده بود.

روز بعد جهت بازجویی، مجددا به اتاق بازجویی رفتم. باز هم نوار سخنرانی را می‌گذاشتند و از ما اعتراف می‌گرفتند. می‌گفتند در عین حالی كه می‌دانیم این نوار متعلق به شماست و شما این سخنرانی را انجام دادید، اما قانون اجازه نمی‌دهد كه ما صرفا با اتكا به این نوار شما را محكوم كنیم، بلكه حتما باید اعتراف هم وجود داشته باشد، بر همین اساس جمله جمله‌ آن سخنرانی را پخش می‌كردند و از من اعتراف می‌گرفتند. من هم نمی‌توانستم انکار کنم،‌ چون صدایم كاملا مشخص بود، اما مسائلی را كه بیان كرده بودم توجیه می‌كردم. این جلسه‌ دوم بازجویی هم تمام شد و از من سوال كردند كه «آیا موافق هستی كه فرزندت عباس هم پیش شما باشد؟» من هم گفتم موافقم. عباس را نزد من آوردند و ما دو نفری در یک سلول بودیم. اندازه‌ سلول هم در حدود ۱.۵ متر در ۲ متر بود. چند روزی در این سلول بودیم، ماه مبارک رمضان بود، روزه هم می‌گرفتیم. برای كسانی كه روزه می‌گرفتند، هم افطاری و هم سحری می‌آوردند. تا زمان اتمام بازجویی‌ها در آن سلول بودیم. آن وقت ما را به بند شش انتقال دادند.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله شیخ عبدالله محمدی، محمدرضا احمدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی

برچسب ها: روزه ساواک شکنجه
ارسال نظرات