هرگز دير نيست
دير كردهاى پسرم! هرچه زمان را كند مىشمارم، باز هم مىبينم كه خيلى دير كردهاى. از شهريور ۶۵ تا امروز خيلى گذشته. بيشتر از همه عمر كوتاهى كه از سال ۱۳۴۵ شروعش كرده بودى. برزول نهاوند، حجم اندوه مرا بيش از اين تاب نمىآورد. اصلا همه همدان خبر دارند از اين بىخبرى.
دبستان و راهنمايىاى كه در آن درس خواندهاى با آنكه پر از ياد روزهاى كودكى توست، مدتى است تبديل شده به تكرار نام بىنشانت.
بچههاى فاميل كه درآن درس مىخوانند، گاهى سراغ تو را از مادرانشان مىگيرند كه جزيره مجنون كجاست و علىپناه كى برمىگردد.
حال و روز دوستان طلبهات هم بهتر از اين نيست؛ همان دوستانى كه در حوزه علميه نهاوند، همحجره و همدرسشان شده بودى. هرچند پس از مدتى رفتى به حوزه علميه امام خمينى رحمه الله.
دير كردهاى على جان! مثل همان روزى كه دهها بار آمدم تا دم در خانه و در را باز كردم و چشم دوختم به كوچه و از تو خبرى نشد.
از حوزه به خانه برمىگشتى، اما آمدنت ساعتها با تأخير همراه شد. هزار فكر و خيال افتاده بود به جانم.
مثل روزهاى انقلاب كه توى مسجد و حسينيه سرگرم برنامههاى تبليغى و فرهنگى براى مبارزه با طاغوت مىشدى و گاهى شبها دير به خانه مىآمدى.
اما انقلاب به ثمر نشسته بود و دليلى براى ديرآمدنت پيدا نمىكردم. وقتى رسيدى كه شب
ميان درختان حياط نفوذ كرده بود. فهميدم كه در راه، پيرمرد زحمتكشى را در حال كار ديدهاى و وضعيت ناتوان او وادارت كرده كه تا عصر به جاى او كار كنى.
ديروز هواى تو افتاده بود به جانم. آنقدر در جاى خالى تو نشستم و خيره شدم به لبخند ميان قاب عكست تا يكى در خانه را زد. يكى از دوستان طلبهات بود كه هواى دلتنگى، او را كشانده بود به ديدار از خانواده شهيد؛
كارى كه خودت بين دوستانت به سنتى زيبا تبديلش كرده بودى. بزرگترين تفريح تو و همدرسهاى عباپوشت همين بود كه گاهى سر بزنيد به خانه شهدا و احوال خانواده آنان را بپرسيد.
پسر جوان كه روبهرويم بر گليم نشست، تو انگار در آشپزخانه داشتى برايش چاى مىريختى. از هميشه به من نزديكتر بودى. خيلى تلاش كردم تا جارى شدن اشكم جلوگيرى كنم.
او هم براى اينكه بغض را از حنجره خود دور كند، شروع كرد به حرف زدن؛ از سال ۶۱ گفت و از شب اعزام. گفت كه داشتيم آماده رفتن مىشديم و علىپناه بهخاطر صدمه سختى، دستش را گچ گرفته بود. دكتر گفته بود كه بايد بيست روز اين گچ را روى دست نگه دارد تا استخوان جوش بخورد. علىپناه اما چيزى جز رفتن در نظرش معنا نداشت. نيمههاى شب با تلاش بسيار دستش را از زندان گچ بيرون كشيد و به اين شوق با ما همراه شد كه در جبهه از قفس دنيا رها شود.
پيش از او نيز همرزمان ديگرى به اين خانه آمده و درباره رشادتهاى تو در ميدان جنگ حرف زدهاند.
كسى در خانه را مىزند. مىروم تا در را باز كنم.
همسرت آمده؛ دخترى كه حتى پس از اين همه مدت بىخبرى، همچنان تازه عروس توست.
از شهريور ۶۵ هميشه او را سياهپوش ديدهام.
مىنشيند كنارم و گوش مىدهد به نوارى كه از صحبتهاى دوستانت پر شده؛ يكى از طلبههاست كه دارد از اشتياق تو به زندگى و خانواده حرف مىزند و از اينكه با همه جانت مشتاق بودى خانهاى داشته باشى پر از هياهوى بچههايى كه دور تا دور حياط مىدوند و شلنگ آب را مىپاشند روى لباسهاى هم و تو با دسته جارو دنبالشان مىكنى. از تجسم رؤياهاى تو، لبخندى شيرين مىنشيند روى لبهاى عروسم.
نوار كه تمام مىشود، من و عروسم دوباره با هم تنها مىشويم.
سرش را تكيه مىدهد به پشتى و خيره مىشود به نگاه پرنشاط تو در قاب عكس. بعد مىگويد: حرفهاى آن برادر غواص را هرگز فراموش نمىكنم.
مىدانم كدام غواص را مىگويد؛ همانى كه بعد از شهادت تو آمد به خانه ما. روزهاى اولى بود كه ما را در انتظار نشانده بودى. برگهاى درختان زرد شده بود. هرچند اول پاييز بود، اما من گمان مىكردم برگها هم از اندوه بىخبرى تو زرد شدهاند.
غواص در همين اتاق، روبهروى ما نشست و تعريف كرد كه بعد از پايان دوره آموزش غواصى، تو و بقيه بچهها داشتيد آماده مىشديد تا براى شكستن خط دشمن، به قلبِ رودخانه بزنيد. فرمانده همه را جمع كرده و صراحتا اعلام كرده كه ۹۹ درصد غواصها در اين عمليات شهيد خواهند شد. بعد هم تأكيد كرد كه هر كس به هر دليلى امشب آمادگىاش را ندارد، همين الآن از عمليات انصراف دهد.
وقتى اين حرفها را از زبان رزمنده غواص مىشنيدم، چيزى مرا با خود برد به شب عاشورا و اتمام حجت امام عليه السلام با ياران خود.
مىگفت تو و او در گوشه خلوتى سر در شانه هم فرو برديد و با هم همه تعلقات دنيا را از دل پاك كرديد. سر در شانه هم گريستيد و حلاليت خواستيد. بعد هم تو با او راز نهان خويش را بر زبان آوردى؛ اينكه مشتاق شهادتى و تنها چيزى كه از اين دنيا مىخواهى، همين است كه بدانى آيا همسرت فرزندى در راه دارد يا نه.
اشك كه بر گونه عروسم مىنشيند، مىدانم كه آرزو داشته مادر فرزند تو باشد؛ چيزى كه در تقدير نبود. برمىخيزد و كاغذ وصيتنامهات را از لاى قرآن برمىدارد و رو به قبله با صداى آرام آن را مىخواند:
- وقتى مىبينم در كشورهاى مسلمان انسانها را زير سلطه بردهاند، وقتى مىبينم در دنيا انسانهاى نژادپرست انسانيت را خرد كردهاند، گروهى قليل بر گروه كثير غلبه كردهاند، صهيونيزم بر مسلمانها، سوريه و لبنان چيره شده است، قاسطين بر ضد انسانها به پا خواستهاند، كدام وجدان است ساكت باشد؟!
صداى زنگ در اين بار با هميشه فرق دارد. برادر سپاهى را مىبينم كه پس از ده سال خبرى را برايم آورده است. حالا مىفهمم كه تو هرگز دير نكردهاى؛ براى برگشتن تو هرگز دير نيست.