بازمانده از كوچ
خيابان غلغله بود. جمعيتِ سياهپوش متفرق شده بودند و هر كدام به سمتى مىرفتند. محمد كه تازه مراسم چهلم امام خمينى رحمه الله را ترك كرده بود، همراه پدرش به طرف خيابان اصلى رفت. بينِ راه پدرش، از خاطرات به دنيا آمدن او در روستاى «فارسبانِ» نهاوند صحبت مىكرد. از اينكه وقتى شش سال داشت، فقر و ساواك هر كدام به نوعى بلاى جانشان شده بودند و آنها ناچار نهاوند را ترك كرده و به شهر آمده بودند. تحصيلات ابتدايى را در مدرسۀ رازى كه تمام كرد، جانش را كف دستش گذاشت و پاى ثابتِ تظاهراتها شد. چندى بعد مُكبّر مسجد شده و علاقهاى خاص به روحانيت پيدا كرده بود.
به خانه كه رسيدند، پدرش لب حوض نشست تا آبى به سر و رويش بزند. بعد نَفَس عميقى كشيد و از گذر عمر شكايت كرد. در اين حين متوجه سميه شد كه مثل عروسكى كوكى، از پشت پنجرۀ اتاق برايشان دست تكان مىداد و مىخنديد. محمد از دور قربانصدقهاش رفت و برايش شكلك درآورد. پلهها را بدو بالا مىرفت كه سميه از پشت پنجره فرار كرد و صداى خندههايش در خانه پيچيد.
همه در هال نشسته بودند. گُلبهار به استقبالشان آمد. مادر كه به پشتى تكيه زده بود، برخاست و به آنها خوشامد، گفت. محمد نگاهش توى اتاق چرخيد. چيزى پشت پرده، وول مىخورد. با شتاب به طرف او رفت و پرده را كنار زد. سميه هيجانزده جيغ كشيد و پا به فرار گذاشت. محمد
دقايقى دخترش را دنبال كرد، بعد او را گرفت و طورى در آغوشش فشرد كه مهرههاى كمرش تَرقوتوروق صدا داد. گُلبهار درحالىكه چشمهايش پر شده بود، لبخند بر لب به آنها خيره شده بود.
صداى اذان ظهر از مسجد محل به گوش رسيد كه محمد برخاست. وضو گرفت و به نماز ايستاد. بعد از نماز قرآن را باز مىكرد كه چشمش به وصيتنامهاش افتاد. از آنها خواسته بود اگر شهيد شد، لباس سياه نپوشند و سرِ مزارش گريه نكنند، مبادا دشمن دلش شاد شود. به يتيمىِ سميه كه فكر مىكرد، غمى مثل ابرى سياه روى دلش سايه مىانداخت. به ماندن هم دلخوش نبود، حس مىكرد گرفتار غربت شده و از قافلهاش جا مانده است.
آهى كشيد و به طرف پدرش برگشت كه در حال جمع كردن سجادهاش بود. از او پرسيد چه نانى به او داده كه طىّ اين سالها در آن همه عمليات خطرناك شركت داشته اما حتى يك خراش هم برنداشته است؟ هميشه آرزو داشت كه دو جان داشته باشد؛ يكبار مثل امام حسين عليه السلام سرش از تنش جدا شود و يكبار هم مثل حضرت عباس عليه السلام دستهايش قطع شود.
دوازده سال داشت كه عراق به ايران حمله كرد. با تلاش زياد، خانواده و بسيج را راضى كرده بود تا بعد از گذراندن سه ماه دورۀ آموزشى به جبهه برود و اين شد كه تمام سال را در جبهه مىگذراند و آخِر سال به مدرسه برمىگشت و امتحان مىداد. سيكلش را كه گرفت، به حوزۀ علميۀ نهاوند رفت. هم در حوزۀ درس مىخواند، هم در عمليات شركت مىكرد. هفده ساله كه شد، با دخترعمهاش گُلبهار ازدواج كرد. سه سال بعد كه دخترش به دنيا آمد، زندگىشان رنگ و بوى ديگرى پيدا كرده بود. با تمام وجودش خوشبختى را احساس مىكرد اما نمىتوانست از جبهه دل بكند.
آن شب را كنار خانوادهاش صبح كرد. قبل از رفتن، سرى به گُلزار شهداى باغ بهشت نهاوند زد؛ همان جايى كه دلش مىخواست آرامگاهش باشد. فاتحهاى نثار روح شهدا كرد و بعد عازم منطقۀ پدافندى پاوه شد. به منطقه كه نزديك مىشد، صحنۀ درگيرىاش با گروهكهاى منافق و كومله، مثل كابوس مردهاى، مقابل چشمهايش جان گرفت.
يادش آمد كه بعد از حوزه به عضويت رسمى سپاه درآمد. فرماندۀ نيروهاى ضربتى تيپ مستقلّ ۲۱۲ حمزۀ سيدالشّهدا شد. حقوق خودش را به افراد تحت امرش مىداد؛ آنها كه متأهل بودند و مشكل مالى داشتند. ساعت مچىاش را به سربازى بخشيده بود تا بهموقع، سرِ پُستش حاضر
شود و سرباز از خوشحالى، كلى ذوق كرده بود. مردمِ نوسود، پاوه و ميان دوآب او را به خوبى مىشناختند. مدتى پشت سرش نماز جماعت خوانده بودند.
ساعت دَه صبح به پاوه رسيدند. آفتاب از پس كوههاى اطراف خودى نشان مىداد و دستهاى گرمش را روى سرِ منطقه مىكشيد. محمد با پدرش تماس گرفت و از بىقرارىاش صحبت كرد. گويا از وقتى جنگ تمام شده بود، مثل سابق دورى از خانوادهاش را نمىتوانست تاب بياورد. از حالِ همه پرسيد و به رسم هميشگى حلاليت طلبيد.
آسمان رفته رفته سرخى غروبش را به رخ منطقه مىكشيد كه به اتفاق بچههاى گروه مشغول مينروبى بخشهايى از منطقه شد. جنگ تمام شده بود اما هنوز امنيت كامل برقرار نشده بود. حينِ كار، كمرش گرفت. برخاست تا نَفَسى تازه كند. با پشت دست عرق روى پيشانىاش را پاك كرد و سرش را به طرف مرز چرخاند. يادِ عمليات نصر ۲ افتاد. او و برادرش بهمن در لشكر ۳۲ انصارالحسين عليه السلام بودند. او از گُردان ۱۵۲ و بهمن از گُردان ۱۵۳ بود. روز عمليات روى تپههاى دوقلوى ماووتِ عراق، ايستاده بود. بهمن به اتفاق يكى از همرزمهايش با سر و صورتى خونى از حمل مجروحها، از پايين تپه به سمت او آمده بود. چند تا گونى هم با خودش آورده بود كه محمد داخل آنها خاك ريخته و سنگرى ساخته بود. كلاه كاسكت خودش را به برادرش داده و او را داخل سنگر گذاشته بود تا مبادا تركشى به او اصابت كند. صبح روز دوم هم با حاج قاسم معاون گُردان ۱۵۳ صحبت كرده بود كه بهمن هم به عنوان مددكار براى حمل مجروحين به عقب برگردد.
با صداى يكى از بچههاى گروه از مرور خاطراتش بيرون آمد و به طرف دوستش مىرفت كه ناگهان صداى انفجارى در منطقه پيچيد. محمد براى لحظاتى در دود و گردوخاك ناشى از انفجار ناپديد شد. همگى هراسان به طرف او دويدند. خون به اطراف پاشيده شد. محمد پايش را روى يك مين ضدّ تانك رفته بود. سرش از بدنش جدا و هر كدام از دستهايش به طرفى پرتاب شد و بدينگونه به هر دو آرزويش رسيد.