مدافع حرمی که قول داد، اما به آن عمل نکرد!
مدافع حرم داوود جوانمرد به تاریخ ۲۵ شهریور سال ۴۹ به دنیا آمد. داوود در حالی که سن زیادی نداشت، اما در اواخر سالهای دفاع مقدس تلاش کرد تا خود را به مناطق جنگی برساند. روحیه جهادی در داوود همچنان قوت داشت تا اینکه با آغاز درگیریهای سوریه تصمیم گرفت خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سرزمین شام برساند. سرانجام تقدیر اینگونه برایش رقم زده که در تاریخ ۳۰ آذر سال ۹۴ در منطقه حلب سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت برسد.
«اعظم السادات سیدعلوی» همسر این شهید عزیز از آخرین دیدار و وداع با مرد خانهاش اینگونه روایت میکند:
مدافع حرم داوود جوانمرد به تاریخ ۲۵ شهریور سال ۴۹ به دنیا آمد. داوود در حالی که سن زیادی نداشت، اما در اواخر سالهای دفاع مقدس تلاش کرد تا خود را به مناطق جنگی برساند. روحیه جهادی در داوود همچنان قوت داشت تا اینکه با آغاز درگیریهای سوریه تصمیم گرفت خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سرزمین شام برساند. سرانجام تقدیر اینگونه برایش رقم زده که در تاریخ ۳۰ آذر سال ۹۴ در منطقه حلب سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت برسد.
روزی که رفتم معراج تا برای آخرین بار با پیکر همسرم وداع کنم، زینب هنوز بهت زده بود. نمیتوانست رفتن پدرش را باور کند. من که کنار پیکر داوود نشسته بودم، تمام حواسم پیش زینب بود که همینطوری بهت زده نشسته، نه نگاه پدرش و نه گریه میکرد.
دغدغههای همسر شهید فراوان است. انگار که به همه چیز باید حواست باشد؛ از یک طرف عزاداری، از یک طرف باید حواست به بچهها باشد. خیلی اذیتکننده است. من آن موقع همه حواسم به بچهها بود؛ به خصوص به زینب. حالا صبورا گریه و زاری میکرد؛ ولی زینب بهت زده و از دست پدرش ناراحت بود. چون داوود هر وقت که زنگ می زد (دو ـ سه بار بیشتر زنگ نزد)، ولی همان هم که زینب با او صحبت میکرد، میگفت: «بابا قول بده سالم بر میگردی».
عصبانی بود که بابا به من قول داد که سالم برمیگردد، چرا شهید شد. روز آخر رفتن، زینب صبح برای درس خواندن بیدار شده بود، من هم عصبانی بودم و دوست نداشتم برود؛ بیدار بودم، ولی چشمهایم را بسته بودم. زینب میگفت، چرا من بابا را نگاه نکردم، بابا وقتی خداحافظی کرد من بیدار بودم. آمد پیشانیم را بوسید و من همینطور که کتابم را نگاه میکردم به بابا نگاه نکردم.
آن روز توی معراج، زینب بالای سر پدرش نشسته بود. من همهاش التماس میکردم: زینب ببین آخرین بارهها، اگر الان هم بابا را نگاه نکنی، اگر بابا برود زیر خاک، دیگر نمیتوانی بابا را ببینی و آنجا آنقدر به زینب التماس کردم که یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن. آمد سمت پدرش تا با او خداحافظی کند.
همه رفتند فقط من ماندم و بچهها، وقتی دستم را گذاشتم روی صورت داوود، مثل این بود که یک بار دیگر به او محرم شده باشم؛ خیلی حس خوبی بود و احساس کردم یک بار دیگر فاصله از بین رفته و من میتوانم با او حرف بزنم، این خاطره برای من خیلی شیرین است. پیش خودم فکر میکنم که این مشغلهها و این روز مرگیها بین زن و شوهرها فاصله میاندازد.