من کجا و اینجا کجا؟/ روایتی از میهمانی در خاک مقدس
وقتی که روی این خاک راه میروی چیزی ته دلت میلرزد. انگار که تو با این ذرات، پیوندی خونی و قدیمی داری و حالا که پایت رسیده اینجا، خواهی نخواهی این جاذبهی زمین کار دستت میدهد. دست خودت نیست. کشیده میشوی. مدام میخواهی بایستی اما پاهایت با اشتیاق و ناخودآگاه، رد نور را میگیرند و جلو میروی. آرام شدهای. مثل خودت نیستی. باوقار قدم برمیداری. چشمهایت سر به زیر میشود و پشت سیمهای خاردار زنگ زده دنبال خودت میگردی.
دنیایت میشود دو تکه. یک تکهی شلوغ و پلوغ و بدو تا برسی و بخور قبل از آنکه بخورندت و بپر تا له نشوی، که پشت سرت جا مانده و یک دنیای خاکی با سینههای استخوان شکستهی عاشقی که سربندهای سرخ یا زهرا (س) را با تمام جانشان روی پیشانیهای بلندشان بستهاند.
و تو یک انسانی در اضطراب انتخاب. با خودت میگویی من کجا و اینجا کجا؟ کار و زندگی را گذاشتم و آمدم که چه؟ اصلا مگر اینها برایم نان و آب میشود؟ اینجا که جز چهار لاشهی توپ و تانک و چند تا آهن قراضه و یک مشت خاک و چند آه چیزی نیست. با خودت میگویی نکند تا اینجایم دنیایم دیر شود؛ عقب بمانم از زار و زندگی. با خودت میگویی حالا هم چیزی نشده، یک اسم توی کاروان راهیان نور نوشتیم و درآمد و تا اینجا آمدیم، قبول باشد انشالله و برگردیم بهتر است اما ناگهان پشت یک تپهی خاکی و توی گودالی خاکیتر از تپه، میان سنگها و پشت سیمهای خاردار، خودت را میبینی! دراز به دراز خوابیدهای.
چشمهایت را میمالی اما به خدا خودت هستی. زخمی و با لبهایی تشنه که چون لبهای ماهی دور افتاده از دریا باز و بسته میشوند. جوان و در حال مرگ. خون سرخت مثل آبرنگی که از لیوان روی قالی ریخته با خاک ممتزج میشود و شنی تانکهایی که از روی خاطراتت رد میشود دیوانهات میکند. دست دراز میکنی. میخواهی فریاد بزنی و تنات را عقب بکشی اما گلویت گرفته و زبانت قفل شده. تو داری له میشوی. بیرحمانه و در غربت. بیآنکه چشمی تنهاییات را ببیند و دستی زخمت را ببندد و دلی برایت بسوزد. حتی مادرت هم بالای سرت نیست که وقتی داری میمیری برایت بمیرد!
دستپاچه میدوی. روی دو زانو مینشینی لبهی گودال و گردن دراز میکنی. میخواهی خودت را نجات بدهی اما گودال خالی است. نه تو آنجایی و نه هیچ کس دیگر. خبری از خون و زخم نیست. زمین پاک است و تنها خورشید است که بر ذرات خاک میپاشد و همین. یک مشت خاک برمیداری و بو میکشی. انگشتهایت را از هم باز میکنی و به ریختن آبشار کوچک خاک بر دامن خاک زل میزنی. صدایی نیست. عطری نیست. با خودت میگویی گولم زدند. مغزم را شستوشو دادند. من چرا خر شدم؟ آدم عاقل که پشت بند هر «یا حسین»ی، لبیک نمیگوید! باید دید این «یا حسین» از دهان کی درآمده. و لباسهایت را با اعصاب خردی میتکانی تا بلند شوی. دلخوری. از آن پوستر و متصدی ثبتنام بسیج مسجد محلهتان که یقه را تا خرتناق بسته بود و آسمان و ریسمان را به هم بافت تا باورت شود اینجا بوی خدا میدهد!
با لجبازی چفیه را از دور گردنت میکشی و سر داغ کردهات را رو به آسمان بلند میکنی تا خدایی را که آن جوانک بسیجی میگفت عطرش اینجا پیچیده، بو بکشی. چند بار عمیقا بو میکشی. نه، واقعا خبری نیست. راستی راستی سر کاری! بوی خاک لگد خورده است و کمی اسفند که آنطرفتر دود کردهاند. آسمان هم که آسمان است دیگر. همه جا آبیست. ولی ته دلت یک چیز هنوز میلرزد. آشوبی. و خجالتزده! نمیفهمی برای چه شرمندهای؛ گوشیات زنگ میخورَد:
ـ سلام، زیارت قبول! حال و هوا چطوره؟
حوصلهی سوال و جواب نداری. با زور لبهایت را به پهنای صورتت باز میکنی و لبخند میزنی. خشک و سرد و بیروح. و دوربین گوشی را از چشمهایت میدزدی و میچرخانی سمت پلهای آهنی معلق و نیزارهای خشک و قایق تیر و ترکش خوردهای که هزار سال است توی گل گیر کرده. با خودت میگویی سرش را گرم کنم تا بلکه تماسش را قطع کند. اما او که پشت خط است کوتاه نمیآید:
ـ راوی کجاست؟ قصهی شهدا رو شنیدی؟ جوونای مملکت تو همین خاکریزا تیکه تیکه شدن
و تو از سر ناچاری سر تکان میدهی. که یعنی قبول. حق با تو است. جوانهای مملکت اینجا تکه تکه شدهاند. خونشان ریخته روی زمین و حقاند. از صبح هم که رسیدیم جز زیبایی چیزی ندیدم! اما باز با خودت میگویی خب که چی؟ جوانهای روس هم در جنگ آلمانها توی برفها تکه تکه شدند. جوانهای نازی و فاشیسمها هم برای دفاع از ایدئولوژیهایشان تکه تکه شدند. اصلا هر جنگی تکه تکه شدن جوانها را دارد. آدمیزاد تا تکه تکه نشود که جنگ، جنگ نیست.
گوشی را میاندازی توی کوله. حوصلهی خودت را نداری. مردم دسته دسته پشت سر راوی راه میروند. شکمت قار و قور میکند. سر ظهر است. نه حسی گرفتهای و نه اشکی ریختهای. اما ته دلت هنوز چیزی میلرزد. با خودت میگویی خیر سرم آمدم راهیان نور حالم بهتر شود اما داغانتر دارم برمیگردم خانه. راوی کنار معبر نگهات میدارد. آفتاب به تیغ آسمان رسیده. دور و برت پر است از هم سن و سالهایت. با خودت میگویی یعنی اینها را هم شستوسوی مغزی دادهاند؟ دست و دلشان میلرزد و چشمهایشان خیس اشک است. هر کدامشان روی یک تکه از خاک فکّه نشسته و توی عالم خودش است و تو هنوز نتوانستهای یک قدم از خودت آنورتر بروی.
راوی چفیه را انداخته روی شانهاش. مینشینی بین جمعیت. روی خاکی که شنهایش کم کم داغ میشود. سرت را توی گوشی فرو بردهای و از روی عادت پستهای مجازی را زیر و رو میکنی. حواست به هیچ چیز نیست اما چیزی ته دلت میلرزد. و باز آن احساس شرمندگی موهوم به سراغت میآید. به سراغ تویی که هیچوقت نه از کسی خجالت کشیدی و نه حتی عذری خواستی! یک جوری شدهایی. خودت هم خودت را نمیفهمی. و یادت میآید که بطری آبت تمام شده و تشنهای اما تا میآیی بلند شوی، راوی شور میگیرد:
_ مگه چند سالشون بود؟ اصلا به اونا چه دخلی داشت کشور بعداً دست کی میوفته؟ هزار تا آرزو داشتن، مثل خود شما. یکیشون عاشق بود. یکیشون نامزد داشت. یکیشون میخواست دکتر شه. یکیشونم دانشجو بود. آدم بودن بابا جان. دل داشتن. زندگی حقشون بود اما به خاطر حفظ زن و زندگی و آزادی تو کانال کمیل محاصره شدن. اسیرشون کردن. هیچ کس نمیتونست جم بخوره. سنگر عراقیا روبهروشون بود. تیر خلاص میزدن. نوک تفنگاشون رو پیشونی بچههای ما بود.
لبهاشون تشنه بود. های های های. الآن شما تشنهتونه؟ بطریای آبتون تموم شده؟ تازه کلافه ازم پرسیدن کجا آب هست؟ یعنی یه صبح تا ظهر طاقتتون طاق شد؟ ما الآن برمیگردیم و آب خنک و ناهار میخوریم اما اون روز آفتاب رو زخم بچهها چنگ مینداخت. آتیش گرفته بودن. لبهاشون خشک بود. کانال کمیل پر از خون بود. شهید همتم دستش کوتاه. محاصره بودن. نیرو نبود. تو آخرین لحظه بیسیم بچهها وصل میشه. یه رزمنده تک و تنها مونده. ته کانال دراز کشیده بود. داشت سر کانالو میدید. سینه بچهها بالا و پایین میومد و نفسشون زیر لگد پوتینا قطع میشد. شهید همت پشت بیسیم بود. رزمنده دهنشو چسبوند به بیسیم: «عراقیا وارد کانال شدن. دارن تیر خلاص میزنن حاجی. علی رفت. احمد رفت. سعید رفت. چیزی نمونده حاجی. دارن به من میرسن...»
شهید همت التماسش کرد: «تو رو خدا قطع نکن. بام حرف بزن. وضعیت کانالو بگو.» چند دقیقه به شهادت رزمنده مونده بود. فقط چند دقیقه. سینهی بچههامون داشت با پوتین دشمن لگد میشد تا خاکمون لگد نشه. کانال پر از خون بود. رزمنده نفس نفس میزد. دهنش پر از خاک بود. بیسیمو دوباره بالا آورد: «حاجی، دارن بم میرسن. تو رو خدا برام روضهی اباعبدالله (ع) بخونین» شهید همت به هق هق میوفته. بیسیمو میده به بچهها. براش روضهی ارباب میخونن. «حسین جانم، حسین جانم» روضه که به قتلگاه میرسه، رزمنده از پشت بیسیم بلند «یا اباعبدالله» میگه و بعدش صدای تیر خلاص میپیچه و ارتباط قطع میشه.کانال کمیل پر از خون و خاک بچههای ماست. اونا مثل شما بودن. جوون و با هزار تا آرزو. این خاکو بو کنین. هنوز داره بوی خون میده. بوی یا لثارات الحسین. بوی خون خدا!
و تو دیگر چیزی ته دلت نمیلرزد. چون تمام تنت به لرزه افتاده. تا به خودت میآیی میبینی سر به سجده روی خاک انداختهای و این خاکِ عجیب را بو میکشی. سردرگمی. حال خودت را نمیفهمی. نه تو آدم دیگری هستی و نه این جغرافیا عوض شده. همان خاکیست که چند دقیقه پیش بلندش کردی و هیچ نشانی نداشت و حالا قد یک عمر برایت آشنا شده است. چشمهایت خیس اشک است و سرت پر از روضه شده. مینشینی زیر تابلوی «تا کربلا یک سلام» و به سیدالشهدا (ع) سلام میدهی. چشمهایت را میبندی. و بو میکشی. با خودت میگویی ای کاش زودتر از اینها مغزم را شستوشو داده بودند! یک مشت خاک برمیداری و یاد حرف جوانک بسیجی میافتی: «بری پشیمون نمیشی. خاک اونجا، بِگیره، اسیرش میشی. عطر خدا میده. عطر کربلا...»
و تو چه زیبا، شرمندهای! چفیه را میکشی روی سرت و با خودت میگویی شرمندهام، شرمندهی شهدا. دست خودت نیست. کشیده میشوی. مدام میخواهی بایستی اما پاهایت با اشتیاق و ناخودآگاه، رد نور را میگیرند و جلو میروی. آرام شدهای. مثل خودت نیستی. باوقار قدم برمیداری. چشمهایت سر به زیر میشود و پشت سیمهای خاردار زنگ زده دنبال خودت میگردی.