درآمدی بر روش بایسته مواجهه مسلمانان با غرب
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، حجت الاسلام احمد رهدار، در مقالهای به نشریه پنجره به روش بایسته مواجهه مسلمانان با غرب پرداخته است. متن این پژوهش بدین شرح است:
در مقاله قبل شرح یکی از نکات روشی درباره شناخت غرب (پرهیز از اعتنای صرف به روشهای پژوهشی غربی)و اتخاذ موضع مناسب نسبت به آن را از نظر گذراندیم. در آخر نیز مهمترین و رایجترین روشهای شناختی غرب در قرون اخیر را تیتروار مورد اشاره قرار دادیم، اما در این مقاله برخی از ملاحظاتی را که بر این روشهای شناختی قرون اخیر وارد است از نظر خواهیم گذراند و در مقالات بعد موارد باقیماندهاز نکات روشی درباره شناخت غرب را شرح خواهیم داد.
1 - 1) روش تحلیل گفتمان
اصطلاح تحلیل گفتمان - که آن را نخستینبار زلیک هریس، زبانشناش انگلیسی در 1952 و با رویکردی صورتگرایانه و ساختارگرایانه به جمله و متن بهکار برد - از اواسط دهه 1960 در پی تغییرات گسترده علمی - معرفتی بهمثابه یک گرایش بین رشتهای، در رشتههایی همچون انسانشناسی، قومنگاری، جامعهشناسی خرد، روانشناسی ادراکی و اجتماعی، شعر، معانی و بیان، زبانشناسی و سایر رشتههای علوم اجتماعی و انسانی علاقهمند به مطالعات نظاممند ساختار، کارکرد و فرآیند تولید گفتار و نوشتار، ظهور کرده است. بسیاری از زبانشناسان، تحلیل گفتمان (شامل تحلیل ساختار زبان گفتاری مانند گفتوگوها، مصاحبهها و سخنرانیها) را نقطه مقابل تحلیل متن (شامل تحلیل ساختار زبان نوشتاری مانند مقالهها، داستانها و گزارشها) دانستهاند. امروزه، تحلیل گفتمان برخلاف تحلیلهای سنتی زبانشناسانه، دیگر نه فقط با عناصر نحوی و لغوی تشکیلدهنده جمله، بلکه علاوهبر آن، با عوامل بیرون از متن، یعنی بافت موقعیتی، فرهنگی، اجتماعی و... نیز سروکار دارد. بنابراین، میتوان گفت تحلیل گفتمان چگونگی تبلور و شکلگیری معنا و پیام واحدهای زبانی را در ارتباط عوامل درونزبانی (واحدهای زبانی، محیط بلافصل زبانی مربوطه و نیز کل نظام زبانی) و عوامل برون زبانی (زمینه اجتماعی - فرهنگی) بررسی میکند. بهعبارت دیگر، فن تحلیل گفتمان - که بر پایه اصولی چون آمادهسازی و تجزیه گفتار، جستوجوی وابستگیهای کارآمد در عبارات و بین عبارات، بررسی وابستگیهای کارآمدی داخل جملهها و تبدیل جملهها به واحدهای کوتاه، طبقهبندی و رمزگذاری روابط دوگانه جملات و تحلیل وابستگیها استوار است - بهدلیل ناکارآمدی دیگر روشهای تحلیل محتوا در دستیابی به لایههای پنهان متن و فراتر رفتن از سطح عینیتها، وارد حوزه بررسی پیامهای ارتباطی شده است و پیشرفت خود را بیشتر مدیون تلاشهای دانشمندانی چون میشل فوکو، ژاک دریدا، میشل پشو و منتقدی چون آلتوسر، گرامشی و اصحاب مکتب فرانکفورت است. با اینهمه، این روش از نقصها و نقدهایی رنج میبرد که برخی از آنها عبارتند از:
1) در تحلیلهای گفتمانی، در مقام شکلگیری گفتمان، سوژه سیاسی، بسیار حایز اهمیت است. سوژههای سیاسی رهبرانی هستند که در ایجاد یا تبدیل فضای استعاری یا مجازی یک گفتمان به تصوری اجتماعی و جا انداختن آن نقش بهسزایی دارند. تأکید زیاد تحلیلهای گفتمانی بر سوژههای سیاسی باعث میشود تا از بررسی دیگر جوانب و عوامل شتابدهنده و گفتمانساز از جمله فرهنگ، ایدئولوژی و... غفلت شود.
2) گفتمان در حقیقت پساساختارگراست و در پساساختارگرایی، زیرساختی وجود ندارد، اما ساختار موجود تا زمانی که رسوب شده باشد، کاملا تثبیت میشود و وقتی که در شرایط گذار قرار میگیرد، کنشگران و بازیگران میتوانند ساختارشکن باشند. بهنظر میرسد، تحلیلهای گفتمانی بین ذاتگرایی و ضدذاتگرایی دچار نوسان هستند. بهعنوان مثال؛ بهرغم اینکه تحلیلهای گفتمانی خود را پساساختارگرا میدانند و هیچ امر ثابتی را بهمثابه امر ذاتی نمیپذیرند، اما حداقل در برخی موارد شاهد ذاتگرایی آنها هستیم و این امر نشان میدهد که ولو در سطحی خاص، ناگزیر از ذاتگرایی هستیم. بهعنوان مثال؛ تحلیل گفتمانی فوکو درباره انقلاب اسلامی ایران - که آن را روح یک جهان بیروح مینامد - مستلزم پذیرش یک ارزش و امر ثابت است. این در حالی است که در پساساختارگرایی هیچ ارزشی وجود ندارد، بلکه ارزشها در گفتمان شکل میگیرند و هیچ ارزش ماقبل گفتمانی وجود ندارد. این درحالی است که تحلیلهای گفتمانی لاکلا و موفه درباره دموکراسی بهگونهای است که دموکراسی به مثابه ارزش تلقی میشود. در اینجا این سؤال جدی قابلطرح است که اگر گفتمانها همواره شناورند و هیچ ارزش ذاتی وجود ندارد، چگونه دموکراسی ارزش ثابت تلقی میشود؟
3) مبنای ضداصولگرایانه (ضدمبناگروانه) تحلیلهای گفتمانی با اشکال مواجه است؛ زیرا بالبداهه انسانها از حداقلی از فهمهای مشترک برخوردارند و نمود بارز این امر را میتوان در فعال شدن مذهب در تمامی جهان در قرن 21 مشاهده کرد. اساسا گفتمان زمانی درست است که در یک جا وجود داشته باشد و در جای دیگر نباشد؛ چون اگر در همهجا باشد، ضرورتا بر پایه و مبنای مشترکی خواهد بود و این امر، با تحلیلهای گفتمانی ناسازگار است. سنتگرایان معاصر (شووان، بورکهارت، کوماراسوامی، نصر و...) نیز با همین استدلال بر تحلیلهای گفتمانی انتقاد وارد کردهاند. استدلال آنها که به توپی (منشأ هستی) - پره - طوغه (ظواهر دانش) معروف است، بر این اساس استوار است که انسانها فطرتی دارند که در ارتباط با منشأ هستی شکل میگیرد و به همین دلیل، ضرورتا بخشی از دانشها و معارف آنها مشترک است.
4) نظریه تحلیل گفتمان به لحاظ فلسفی از آنجا که بهدلیل کیفی بودن، تفسیر متن را به محقق واگذار میکند، نسبیگراست و بهرغم این نسبیتگرایی، بهدلیل ناتوانی در تحلیل پدیدههای فراگفتمانی آنها را فاقد معنای مستقل تلقی میکند.
2 - 1) روش هرمونوتیک
هرمونوتیک به مثابه یک روش برای کسب علم، بیشتر ناشی از تفکرات و مباحث زبانشناسان و دانشمندان اروپایی از قرن هجده به بعد است؛ اشخاصی چون فریدریش آست، اُگوست وُلف، شلایر ماخر، ویلهلم دیلتای، مارتین هایدگر، گئورک گادامر و... در دایره متفکران این روش هستند این روش، در حقیقت واکنشی بود به جریان پوزیتیویسم که درصدد بود تا علوم انسانی را به تبع علوم طبیعی مانند زیستشناسی، طبیعیات، فیزیک، زمینشناسی، جانورشناسی و... با تکیه بر روش آزمون و تجربه، فهم و تبیین کند. مهمترین اعتراض به این جریان از جانب دیلیتای مطرح شد؛ وی بهدلیل تفاوتهای بارز میان علوم انسانی و طبیعی، درصدد کشف روشی متفاوت برای فهم علوم انسانی برآمد. برخی از تفاوتهای بارز میان علوم انسانی و طبیعی، عبارتند از:
1) برخلاف اینکه جهان انسانی تابع اراده انسان است، جهان طبیعت مستقل از اراده و معرفت انسان سیر میکند. بهعبارت دیگر؛ علوم انسانی مجموعه احتمالات و شرطیات ناشی از اراده و علم انسانی هستند، در حالیکه برخلاف این علوم طبیعی نوعی ضرورت و موجبیت مستقل از اراده و علم انسانی دارند.
2) برخلاف ابژههای علوم انسانی که انسانهای دارای اراده، اختیار، آگاهی و انگیزه هستند، ابژههای علوم طبیعی اشیای بدون جان، اراده و آگاهیاند. این مسأله باعث پیشبینیناپذیری ابژههای علوم انسانی و متقابلا پیشبینیپذیری ابژههای علوم طبیعی میشود. بهعبارت دیگر؛ در علوم انسانی، به راحتی ابژه و سوژه به وحدت میرسند (چراکه در آنها هم فاعل و هم مفعول پژوهش، انسان است) این در حالی است که در علوم طبیعی ابژه و سوژه از تفکیکی روشنتر برخوردار هستند.
3) برخلاف علوم انسانی که با دروننگری و نیت و انگیزهخوانی ابژه تحقق پیدا میکند، علوم طبیعی با تجربه بیرونی و عینیگرایی محقق میشود. بهعبارت دیگر؛ روش علوم انسانی، تفهمی بوده و از طریق فرو رفتن در روحیات و احساسات درونی ابژه ممکن میشود. این در حالی است که روش علوم طبیعی تبیینی بوده و از طریق علتیابی عینی ممکن میشود.
4) برخلاف علوم انسانی که شناخت پدیدههای آن مستلزم این است که در کنار متن، به زمینه و زمانه شکلگیری پدیدهها و از همه مهمتر انگیزههای شکلدهنده آنها نیز توجه شود، برای شناخت پدیدههای علوم طبیعی تنها توجه به متن (ماده) کفایت میکند.
با همه تفاوتهایی که بهروشنی میان علوم انسانی و طبیعی وجود دارد، و نیز با همه کارآمدیها و مزیتهای نسبیای که روش هرمونوتیک در تحلیل علوم انسانی دارد، خود این روش نیز از برخی نقدها و نقصها رنج میبرد که مهمترین آنها عبارتند از:
1) اصحاب هرمونوتیک از قدیم تاکنون از قبیل پیروان مکتب گنوسیک، مانویان، صوفیان (تأویلگرایان)، انجمنهای سری، جادوگران (برخی کیمیاگران قدیم)، پیشگویان (میشل نوستراداموس، جوردانو برونو و...)، هرمونوتیکینهای مدرن (فریدریش آست، اوگوست ولف، شلایر ماخر، ویلهلم دیلیتای، مارتین هایدگر، گنورگ گادامر و...) همه تحلیلهایشان را مشوب به راز میکنند. رازگونه بودن تحلیلهای هرمونوتیکی اعتماد مخاطبان را تقلیل میدهد.
2) در روش هرمونوتیک هیچ ملاک مشخص و قابل آزمونی برای ادعای همافقی و همسخنی محقق با متن (یا آورنده متن) ارایه نمیشود و این مسأله تنها در حد ادعا باقی میماند. ضمن اینکه اصحاب هرمونوتیک بهنحو متناقضی از سویی دیگر مدعی میشوند محقق باید برای فهم متن، از ارزشهای خود فاصله گیرد و همافق ارزشهای آورنده متن شود و از سویی دیگر ادعا میکنند که بخش بزرگی از تأویلها و ادراکات ما در حوزه ناآگاه ذهنی ماست که هرچند به ساحت آگاهی ما نمیرسند، ولی در تأویلها و ادرکات ما تعیینکنندهاند. بهعبارت دیگر؛ بنا بر ادعای اصحاب هرمونوتیک، آنچه را که انسان درک میکند، فارغ از مفاهیم پیشین ناخودآگاهی او نیست، در این صورت، محقق تنها میتواند خود را از ارزشهای حوزه آگاهیاش تهی سازد و طبقهبندیهای ارزشی ذهنی او در حوزه ناآگاه همچنان در ادراک و تأویلش تأثیر خواهند گذاشت.
3) توجه بیش از اندازه روش هرمونوتیک به کیفیتگرایی و درونگرایی، آن را از تکرارپذیری و قابلیت بررسی توسط دیگران که از خصایص روشهای علمی است، دور میسازد. باعبارت دیگر؛ روش هرمونوتیک، سوژهها را هرچه بیشتر از سنجشهای کمی دور میسازد.
3 - 1) روش پدیدارشناسی
پدیدارشناسی یا فنومنولوژی مکتب و روشی است که توسط ادموند هوسرل به هدف نظام بخشیدن به فلسفه و علوم انسانی پایهگذاری شده و بهدنبال پژوهش و آگاهی مستقیم نسبت به پدیدارهایی است که بیواسطه در تجربه ما ظاهر میشوند. پدیدارشناسی استعلایی هوسرل، پدیدارشناسی وجودی و اگزیستانسیالیستی مرلوپونتی و سارتر و نهایتا پدیدارشناشی هرمونوتیکی مارتین هایدگر، گادامر و پل?ریکور سه نوع پدیدارشناشی در قرن بیستم هستند که در فراسوی فلسفه از جمله در جامعهشناسی، زیباییشناسی، روانشناسی (آلکساندر پفندر و...)، فلسفه ریاضیات (اسکار بکر شاگرد هوسرل و...) و فلسفه حقوق (آدُلف رایناخ و... ) کاربرد داشته و در جنبشهای فلسفی - فرهنگی از قبیل هرمونوتیک، ساختارگرایی، فرمالیسم ادبی، شالودهشکنی و بخش عمدهای از «فلسفه قارهای» تأثیر جدی داشتهاند. حتی بسیاری از متألهان نیز امروزه روش پدیدارشناسی را بهعنوان یکی از روشهای مهم دینپژوهی در مطالعات خود بهکار میبرند. هدف هوسرل از پدیدارشناسی تحصیل یقین فلسفی و خروج فلسفه آلمان از نسبیگرایی و یأسآلودگی از طریق ریاضی کردن فلسفه و آزاد کردن آن از پیشفرضهاست. هوسرل و کانت هر دو پدیدار را برای اشاره به دنیای تجربه و مشاهده بهکار میبرند؛ اما کانت با طرح پدیدار در مقابل شیء فی نفسه میخواهد بین آنچه بیواسطه در تجربه میآید و آنچه در واقع موجود است اما در تجربه ما نمیآید، جدایی افکند. این در حالی است که هوسرل، مشکل فلسفه را در همین تمایز و جدایی و دوگانگی میداند و معتقد است تمایز میان پدیدار (فنومن) و واقع (نومن) وقتی است که ما به تجربیات خود شک میکنیم. در حقیقت، هوسرل برعکس کانت با در پرانتز نهادن عالم واقع (نومن) و به تعبیری با مسکوت گذاشتن آن، میخواهد از راه شناخت پدیدارها به یک یقین کامل و تردیدناپذیر دست یابد. وی برای این مقصود، سه مفهوم تعلیق (برای شناخت جهان، باید فقط به نمود و پدیدار اشیاء که به شهود ما در آمده توجه کرد و جهان به مثابه «بود و نومن» باید در پرانتز نهاده شوند)، حیث التفاتی (هر شعور یا وجدانی، شعور و وجدان داشتن نسبت به امر خاص، یعنی امری است که به آن توجه و التفات کردهایم و برای ما پدیدار شده است) و شهود ذات (بر خلاف کانت که ذات و واقعیت و نفسالامرِ شیء را غیرقابل شناخت میداند، ذات شیء همان چیزی است که به شهود ذهنی رسیده و پدیدار شده است) را بهکار میگیرد. به عقیده وی، کار پدیدارشناسی توصیف پدیدارها است. برخی از ملاحظات و نقدهای وارد بر روش پدیدارشناسی عبارتند از:
1) این نظریه توجه کمی به مبنای بیولوژیکی رفتار دارد. از همینرو، بهعنوان مثال؛ شوتز مطالعات روانشناسانه را کاملا انکار کرده و آنها را فردی و غیرقابل پیشبینی میداند. بهعبارت دیگر؛ پدیدارشناسی مثل ساختارگرایی اجتماعی بهدلیل بیتوجهی به فرآیندهای روانشناسانه قابلانتقاد است. (تکبعدنگر).
2) با وجود گذشت چندین دهه از تأسیس پدیدارشناسی و تحولات بسیاری که از هوسرل تا مرلوپونتی پدید آمده، تاکنون تعریف روشنی از اینروش به دست نیامده و از همین رو محکوم به ناپایداری و عدم ثبات شده است (ابهام معنایی).
3) ادعای شناخت ذات بدون ملاک و سنجه ارزیابی، ادعایی واهی و گزاف است. بهعبارت دیگر؛ چگونه میتوان دانست که دو پدیدارشناس، با اعمال روش پدیدارشناسانه به نتایج واحدی خواهند رسید؟ اساسا هنگامی که نمیتوان صحت و سقم دعاهای دیگری را تعیین کرد، گفتن اینکه «هر دو درست میگوییم» چه معنایی دارد؟ هر تصوری هم که از علم داشته باشیم، معیار «صحت» یک ادعا هرگز نمیتواند کاملا شخصی باشد (فقدان معیار صحت)
ادامه دارد.../916/د102/ع