۲۵ دی ۱۴۰۲ - ۱۲:۵۴
کد خبر: ۷۴۹۶۶۱

روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان

روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
زنی آن طرف افتاده بود که نیمی از صورتش رفته بود! بچه‌ای بغلش بود. حس کردم بچه، زنده ا‌ست. سمت‌شان دویدم و نبض بچه را گرفتم. دست‌هایم یخ بود. نمی‌توانستم نبضش را خوب حس کنم اما فهمیدم که زنده است.

۵ سال قبل که زیر سقف «حسینیه هنر شیراز» جمع شدند تا به سهم خودشان، پرچم زمین‌مانده «روایت» را بلند کنند، شاید فکرش را هم نمی‌کردند با تندباد حوادث، موجی از ماموریت‌های پی‌در‌پی پیش رویشان قرار بگیرد. حسینیه هنر شیراز در سال ۹۷ با محوریت تاریخ شفاهی و روایتگری شروع به کار کرد و یک سال بعد، شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، شد نقطه عطف روایتگری جوانان فعال این محفل نوپا و از دل آن ماموریت خاص، کتاب «حافظ دل‌ها» مشتمل بر خاطرات و روایت‌های مردم شیراز از شهادت آن سردار بی‌تکرار، متولد شد.

دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع) در فاصله کمتر از یک سال، حوادثی بود که بار دیگر روایت‌های اهالی حسینیه هنر شیراز را زخمی کرد. جوانان فرصت‌شناس شیرازی، با ارائه جزییات حادثه در اولین دقایق و ساعات پس از این دو حادثه تلخ، موفق شدند روایت اول را در این موقعیت‌های حساس به دست بگیرند و به روشن شدن فضای ذهنی مخاطبان کمک کنند.

تصویری از حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)

اما روز ۱۳دی ۱۴۰۲ یک حادثه غمبار، نشان داد افق نگاه اهالی حسینیه هنر شیراز، از مرز‌های این شهر فراتر رفته و در جغرافیایی به وسعت ایران اسلامی ترسیم شده است. تلاش روایتگران شیرازی برای پیدا کردن شاهدان عینی حادثه تروریستی در گلزار شهدای کرمان در سالگرد شهادت سردار سلیمانی، آن‌ها را به گنجینه‌ای از روایت‌های خالصانه و دست‌اول از زائران حاج قاسم رساند؛ مردمان عاشقی که این بار در یک معرکه خونبار با سردار دل‌ها عهد بستند هرگز میدان را ترک نکنند. با چند نمونه از این روایت‌ها همراه باشید.

جمعیت باشکوه زائران گلزار شهدای کرمان در چهارمین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی

*روایت اول؛ باید برمی‌گشتیم...

شاهد عینی: الهه زنگی‌آبادی
راوی: زیبا گودرزی


سال‌های گذشته در موکب پسردایی‌ام نزدیک مسجد فروزی به زائران حاج قاسم خدمت می‌‌کردم اما امسال با موکب دختران آفتاب از چند رور قبل به استقبال مراسم رفتم. من در آشپزخانه موکب، مشغول شدم و پسر ۱۰ساله‌ام، ‌امیرمهدی، هم با دوستانش در همان موکب پسر دایی‌ام مشغول خدمت بود. شب قبل از حادثه تا ۱۲ شب در موکب بودم. به همین خاطر، روز بعد می‌خواستم کمی بیشتر در خانه استراحت کنم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام می‌گفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم... » اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر ۲ ساله‌ام را پیش همسرم گذاشتم و با‌امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم ظهر بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم، پسرم گفت: «مامان من همین‌جا پیاده میشم و زودتر میرم. تو ماشین رو پارک کن و بیا. » مخالفت من اثری نکرد و رو‌به‌روی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت.

هنوز پنجاه قدم از آنجا فاصله نگرفته بودم که صدای وحشتناکی بلند شد. زدم روی ترمز. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخ‌کرده‌ام، محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند، گفتند انفجار کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم؛ آنجا کپسولی نداشتند چون از بیرون غذا تهیه می‌کردند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابه‌ای می‌پختند. پیش خودم گفتم حتماً آنجا دچار انفجار شده. در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون می‌دوند. برخی سر و صورت و لباس‌شان خونی بود. آمبولانس‌ها هم تند و تند می‌آمدند.

آقایی مسیر را باز می‌کرد. گفتم: آقا چی شده؟ گفت: «جلوی مسجد فروزی، انفجار بوده! ...» با خودم گفتم: امیرمهدی... خدایا‌ امیرمهدی همون‌جاست! ماشین را همان‌جا ر‌ها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبان‌ها که رسیدم، مانع ورود جمعیت می‌شدند. دست‌شان را پس زدم: ولم کنید... پسرم اونجاست...

داشتم می‌دویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناک‌تر بود! به محل انفجار رسیدم. خدایا چه می‌دیدم! ... جنازه‌ها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشه‌ای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدول‌ها افتاده بود. مادری بچه‌بغل، افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود. جدول‌ها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب، خون پایین می‌آمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا!

در بین جنازه‌ها دنبال بچه‌ام می‌گشتم! با دیدن جنازه‌ها، به دیدن چهره‌اش‌امیدی نداشتم! چشمم بین جنازه‌ها دنبال لباسش می‌گشت، دنبال کفش سفید فوتبالی‌اش! اشک‌هایم بی‌اختیار می‌بارید. تا جان در بدن داشتم، بلند صدایش می‌کردم:‌امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟ ... زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش رفته بود! بچه‌ای بغلش بود. حس کردم بچه زنده ا‌ست. لحظه‌ای‌امیرمهدی را فراموش کردم. سمت‌شان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دست‌هایم یخ بود. نمی‌توانستم نبضش را خوب حس کنم. اما فهمیدم که زنده است. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود. امدادگر‌ها به سرعت به زخمی‌ها رسیدگی می‌کردند. هرکس چادر یا پوششی داشت، جنازه‌ها را می‌پوشاند. طلبه‌ای، عبایش را درآورد و روی جنازه‌ای انداخت...

لبه جدول خیابان نشسته بودم و گریه می‌کردم که ماشینی کنارم زد روی ترمز. درِ ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان! ... » سرم را بالا آوردم... خدایا‌امیرمهدی‌ام بود! نورچشمی‌ام! باورم نمی‌شد. از بس گریه کرده و داد‌زده بود، به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت! ...
صبح روز بعد، دوباره به موکب‌مان برگشتیم. هنوز می‌ترسیدیم، ‌امیرمهدی هنوز خوب نشده بود اما باید برمی‌گشتیم. نباید می‌گذاشتیم به هدف‌شان برسند. همسرم می‌گفت: «هدفشون اینه که مردم صحنه رو ترک کنن. نباید بذاریم به خواسته‌شون برسن...»

*روایت دوم؛ به آرزویش رسید

شاهد عینی: احمدرضا عسکرپور
راوی: فهیمه نیکخو


پارسال همراه مادرم به مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بودیم. تا حالا کربلا نرفته بودیم ولی فضای موکب‌ها ما را به یاد اربعین انداخت. مادرم که خیلی آن حال و هوا را دوست داشت، گفت: «هر سال برای سالگرد سردار بیاییم. » اما امسال روز شهادت امام رضا(ع) به رحمت خدا رفت...
دنبال کار بودم. در شیراز، راننده تاکسی هستم اما دلم می‌خواست وارد نیروی انتظامی شوم. تصمیم گرفتم هم به یاد مادرم و هم برای توسل به حاج قاسم، امسال هم به کرمان بروم. اتوبوس کاروان ٨ صبح به گلزار رسید. به سمت مزار شهدا از پله‌ها بالا رفتم.

حاج «عادل رضایی» در حال مداحی در گلزار شهدای کرمان

در دلم با حاج قاسم شروع به صحبت کردم. گفتم: امسال به یاد مادرم اومدم. حاج قاسم! همه اموات رو دعا کن. به من هم کمک کن مثل خودت از امنیت ایران دفاع کنم و مثل خودت شهید بشم. در صف زیارت که‌ایستادم، یک مداح داشت از شهادت و لیاقت شهید شدن صحبت می‌کرد. مزار حاج قاسم و شهید حسین پورجعفری را زیارت کردم و به سمت موکب‌ها برگشتم. در یکی از آن‌ها، گروه سرود ناشنوایان اجرا داشت. «سردار بی‌سر» را خواندند و دستشان را روی سر گذاشتند. یاد حاج قاسم افتادم و دلم سوخت. بعد از موکب‌ها برای خرید سوغاتی به سمت بازار رفتم. در راه برگشت به گلزار، چشمم به گنبد کنار گلزار افتاد. همینطور که نگاهش می‌کردم، یک دفعه صدای انفجار آمد...

حس کردم یک نفر محکم به قفسه سینه‌ام زد. تا چند ثانیه چیزی نمی‌شنیدم. انگار دو هواپیما با هم برخورد کردند. دور تا دور، کوه بود و صدا پیچید. پسری با لباس آستین کوتاه دوید و داد زد: «بمب، بمب! مسجد پوکید. » همه تعجب کردیم که چه می‌گوید! جلوتر رفتم ببینم چه اتفاقی افتاده. سمند راهنمایی رانندگی در‌حالی‌که درش باز و یک جنازه داخلش بود، با سرعت ۷۰-١۶٠ کیلومتر از کنارم گذشت! ماشین‌های اورژانس و آتش‌نشانی هم همینطور. ماشین‌های امدادی وقتی از زیر پل بالا می‌آمدند، از شدت سرعت انگار پرواز می‌کردند. مثل فیلم‌های جنگی بود. هلال احمر روی پیکر‌های شهدا پتو کشیده بود.

پوشاندن پیکر شهدا با بنرهای اطلاع رسانی مراسم

هنوز گیج و گنگ بودم. ۵۰ متری که از جاده خاکی رفتم به سمت اتوبوسمان، بمب دوم منفجر شد. برگشتم. ماموری برای مردی که حالش بد بود از من آب خواست ولی آب نداشتم! خانمی که از نیرو‌های بسیج و امنیت بود، به هرکسی که گم شده بود، کمک می‌کرد. سرگردانی مرا که دید، شماره مسؤول کاروانم را گرفت. از یک موتور گشت خواهش کرد مرا به سرآسیاب، نزدیک اتوبوس برساند اما او نزدیک درِ اول گلزار پیاده‌ام کرد تا بقیه راه را خودم بروم. خیلی صحنه‌های دلخراشی بود. یک پژو پارس غرق خون شده بود. کیف پول، دسته کلید، ظرف پنیر و... روی زمین ریخته بود. به هرجا نگاه می‌کردی، خون بود.

شهید حاج «عادل رضایی»...

پا‌هایم می لرزید اما با این حال تا سرآسیاب دویدم. آنجا یک خانواده با ماشین‌شان مرا تا پای اتوبوس رساندند. اما هیچ‌کدام از هم‌کاروانی‌ها نیامده بودند. شب شد. قلبم درد گرفته بود. آن طرف وارد یک سوپرمارکت شدم. صاحب مغازه حال بدم را که دید، مشتری و مغازه را ر‌ها کرد و به طرفم آمد. آب میوه و آب معدنی برایم آورد و سفارش کرد بخورم تا حالم بهتر شود.
برگشتم و سوار اتوبوس شدم. در راه با هم‌سفر‌ها فیلم و استوری‌های حادثه را نگاه می‌کردیم. عکس مداحی که شهید شده بود را که دیدم، چشمانم گرد شد. با دقت نگاه کردم. همان مداحی بود که صبح در گلزار سر مزار حاج قاسم مداحی می‌کرد. بی‌اختیار اشک ریختم. به آرزویش رسید‌ه بود...

روایت سوم؛ من لیاقت نداشتم در رکاب سردار باشم
شاهد عینی: نجمه زارعی
راوی: مریم نامجو


با صدای زنگ موبایل، سریع از آشپزخانه بیرون آمدم. تا شوهرم از آن طرف خط گفت: «سلام، خوبی؟ الان سر مزار سردار سلیمانی‌ام»... بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم:‌ ای بی‌معرفت! تنها رفتی؟ گفت: «ناراحت نباش. تو رو هم می‌برم. امروز‌ یه بار گیرم اومد برای کرمان. گفتم حیفه تا اینجا اومدم، به حاج قاسم سر نزنم.» در سکوت گوش می‌دادم و همین جور اشک می ریختم و زیر لب می‌گفتم: حاج قاسم من رو هم بطلب‌... شوهرم ادامه داد: «اینجا مردم همه‌چی میارن برای مریض‌هاشون تبرک می‌کنن. من هم حالا‌یه چی برات تبرکی میارم. » قبل از اینکه تلفن را قطع کند، با هق‌هق گفتم: بهم قول دادیا... گفت: «باشه.»

از ۵سال قبل، روز عاشورا در روستای «قلات جیرو» (یکی از روستا‌های شهرستان ارسنجان استان فارس) موکب داریم و به عزاداران سیدالشهدا(ع) چای و شربت می‌دهیم. این نذر شوهرم برای سلامتی من بود. امسال روز عاشورا نیتم این بود که حاج قاسم سالگرد شهادتش مرا بطلبد و بروم سر مزارش. چند روز مانده بود به سالگرد، لحظه‌ای از فکرش بیرون نمی‌آمدم. مدام می‌گفتم: حاج قاسم منو بطلب. شب که شوهرم آمد، گفتم: بهم قول دادی ببریم کرمان. میای برای سالگرد حاجی بریم؟ گفت: «وسایلت رو جمع کن سه‌شنبه میریم.» با ذوق و شوق وسایل را جمع کردم و ظهر روز سه‌شنبه ۱۲دی با شوهرم و دخترم به رفسنجان رفتیم تا با خانواده دوستش، حاج نصرالله، به کرمان برویم.

صبح روز ۱۳دی بعد از صبحانه با خانم حاج نصرالله و دخترش به طرف کرمان حرکت کردیم و ساعت ۱۰ رسیدیم. جمعیت زیادی برای زیارت حاج قاسم آمده بودند. موکب‌های زیادی هم در مسیر بود و هرکدام به نحوی از زائران حاج قاسم پذیرایی می‌کردند؛ یک موکب، شله‌زرد می‌داد. دیگری، چای. آن یکی، قهوه عراقی و موکب دیگر، عدس پلو. به یکی از موکب‌دار‌ها گفتم: میشه سال دیگه ما هم بیایم موکب بزنیم؟ گفت: «از چند روز قبل باید اعلام کنید تا فضا و وسایل موردنیاز رو در اختیارتون بذارن.» تشکر کردم و به مسیر ادامه دادیم. در دلم گفتم حاج قاسم لیاقتش را بهم بده با شوهر و دخترم اینجا موکب بزنیم و به زائرانت خدمت کنیم.

در مسیر پیاده‌روی مدام ذکر می‌گفتم و به یاد برادر شهیدم، حسین، قدم برمی‌داشتم. برای بیماران لاعلاج دعا می‌کردم. حال خودم هم هنوز رو‌به‌راه نبود. هر ۵دقیقه یک‌بار می‌نشستم و استراحت می‌کردم. هنوز کمر درد دارم و نباید زیاد پیاده‌روی کنم ولی به عشق حاج قاسم نیت کرده بودم حتماً پیاده راه بروم. بالاخره به سر مزار حاج قاسم رسیدیم.

شلوغ بود... مردم مثل امامزاده، مزار سردار را زیارت می‌کردند. خوشحال بودم که به آرزویم رسیده‌ام و مزار حاج‌قاسم را از نزدیک می‌بینم. نماز خواندیم، زیارت کردیم، نیم ساعتی هم نشستیم. در مسیر برگشت جلو یک موکب، دو روحانی برای بچه‌های کوچولو مسابقه بادکنک گذاشته بودند. ما هم آنجا نشستیم تا استراحت کنیم. هنوز جاگیر نشده بودیم که صدای انفجار آمد...

هرکس به طرفی فرار می‌کرد. صدای داد و فریاد، جیغ بچه‌ها و گریه زن‌ها، دلخراش بود. یک پیرزن از ترس به زمین افتاد و از هوش رفت. من هنوز همان‌جا نشسته بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. یکی از همان دو روحانی، پشت بلندگو مردم را به آرامش دعوت می‌کرد و می‌گفت: «نترسید. کپسول منفجر شده. » ولی همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند.

به طرف پارکینگ راه افتادیم. صدای ماشین اورژانس، صدای ماشین آتش‌نشانی می‌آمد. نیرو‌های امدادی هم رسیده بودند و داشتند به زخمی‌ها کمک می‌کردند. مردم عادی هم به کمک نیرو‌های امدادی رفته بودند. یک کامیون خاکی سپاه‌ایستاده بود و مردم، شهدا را داخل آن می‌گذاشتند. چقدر وحشتناک بود. دلم برای بچه‌ها سوخت که زخمی روی زمین افتاده بودند. خون بود که روی آسفالت‌ها جاری بود. به ماشین‌مان که رسیدیم، صدای انفجار دوم آمد. چقدر دلم می‌خواست برگردم به زخمی‌ها کمک کنم ولی توانش را نداشتم.

گوشی‌ام لحظه به لحظه زنگ می‌خورد. زن برادر، خواهر، قوم و خویش همه نگران شده بودند و پشت تلفن گریه می‌کردند. می‌گفتند: «الهی شکر که اتفاقی براتون نیفتاده. » اما من در جوابشان می‌گفتم: لیاقت نداشتم در رکاب حاج قاسم شهید بشم...
 

روایت چهارم؛ حاج قاسم! من اینجا غریبم، تنهایم نگذاری
شاهد عینی: فدیهه گورابی
راوی: فهیمه نیکخو


خیابان‌ها را بلد نبودم. نمی‌دانستم انفجار سومی هم در کار است یا نه؟ پا‌هایم درد و ورم داشتند. به مهدیه یا جنگل نتوانستم بروم. زیر لب گفتم: حاج قاسم! من اینجا غریب و تنهام. منو ر‌ها نکنی... به خیابان سمت زیرگذر رفتم. خانمی با دخترش‌ ایستاده بود. پرسیدم: شما زائر هستید یا اهل کرمان؟ گفت: «خادم حاج قاسم هستم.» تا گفتم: من، جایی رو ندارم، با احترام دستم را گرفت و روی صندلی جلو پرایدشان نشاند. حاج قاسم به همین سرعت، جوابم را داده بود...

آن خانم و همراهانش علاوه‌بر پراید، یک تاکسی هم داشتند. یک خانواده تهرانی هم سوار تاکسی شدند و به طرف منزلشان حرکت کردیم. صاحبخانه و خواهر‌هایش، خانه‌هایشان را در اختیار زائران گذاشته بودند. مرد خانواده، کشاورز بود. زندگی ساده و آبرومندی داشتند. به خانه که رسیدیم، در پذیرایی از ما سنگ‌تمام گذاشتند؛ برایمان سیب و پرتقال آوردند. میوه‌های خشک‌شده مثل آلو، انجیر، زردآلو و کشمش هم تعارفمان کردند. لباس‌هایمان را گرفتند و شستند و... حال مرا که دیده بودند، هرکجا می‌خواستم بروم، دستم را می‌گرفتند که زمین نخورم. شام، آبگوشت با نان کرمانی برایمان تدارک دیدند و اجازه ندادند هیچ کدام‌مان در شستن ظرف‌ها کمک کنیم. شب وقت خواب، یکی از دختر بچه‌های مهمان، تب کرده بود. خانم احمدی‌نژاد - صاحبخانه - آن دختر را پاشویه کرد. به مادر آن دختر گفت: «من هستم، شما بخوابید.» و تا وقتی حالش بهتر شد، بالای سرش بود.

یکی از خانم‌ها عکس چند نفر از شهدای حادثه تروریستی در گلزار را در گوشی‌اش نشان‌مان داد. عکس مداحی که بین موکب‌ها سینی چایی به من تعارف کرده بود را دیدم. همه اشک‌هایمان جاری بود. آنقدر گریه کردیم که گلویمان گرفته بود. آمار شهدا خیلی بالا بود. برای شهدا و مجروحان، دعا و فاتحه خواندیم و به قاتلان لعنت فرستادیم. با تمام وحشت و سختی حادثه‌ای که از سر گذرانده بودیم، هرکس عکس حاج قاسم را روی دیوار خانه می‌دید، می‌گفت: اگر سال آینده زنده ماندم، باز هم می‌آیم.
فردا صبح چون گلویمان گرفته بود، به همه آب جوش عسل دادند. صبحانه مفصلی تدارک دیده بودند و حسابی شرمنده‌مان کردند. بعد هم، ما را به مهدیه رساندند. عمود ١٣، محل حادثه را نشانم دادند. از شدت ترکش‌ها، زمین تکه‌تکه شده بود! حال و هوای خاصی در گلزار حاکم بود و مردم، گل و شمع برای شهدا گذاشته بودند.

تشییع شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان در مصلی کرمان

تصمیم گرفتم در تشییع شهدا شرکت کنم. جمعه ساعت ۷ صبح ساک به دست وسط خیابان دنبال ماشین بودم تا به مصلی بروم. ورودی مصلی، جمعیت زیاد بود. دو ساعت در قسمت بازرسی سر پا بودم. وارد که شدم، شعار مرگ بر آمریکا روی لب همه بود. آخر مراسم بالای یک صندلی رفتم تا تابوت شهدا را ببینم. باهمه‌شان حرف زدم و گریه کردم و به‌واسطه آبروی آن‌ها از خدا طلب شهادت کردم. از شهدا خواستم دعا کنند سال بعد هم بتوانم برای سالگرد بیایم.

خانم احمدی نژاد بعد از تشییع آمد دنبالم و به خانه‌شان رفتیم. دمپخت و سالاد برای ناهار آماده کرده بودند. واقعاً از هر چه داشتند، دریغ نکردند. اتوبوس تهران ساعت ۷شب حرکت داشت. برای مسیر، میوه و غذا در ساکم گذاشتند و مرا تا ترمینال رساندند.

روایت پنجم؛ اینجا دیگر هیچ بمبی منفجر نمی‌شود
شاهد عینی: محمد صابری

راوی: پویان حسن‌نیا

سالگرد شهادت سردار، شده مثل ماه‌های خاص؛ چیزی مثل ماه محرم یا ماه رمضان. همه به جنب و جوش می‌افتند. سال گذشته، دوستم موکبی را معرفی کرد. خودش جیرفتی بود. نزدیک سالگرد حاجی آمدم کرمان و در آن موکب خدمت کردم. چای داشتیم و شیرینی کرمانی که خانم‌های جیرفتی زحمت پخت آن‌ها را می‌کشیدند. امسال هم یکی از دوستانم چند روز قبل از سالگرد، اطلاع داد که بچه‌های بوشهر می‌خواهند موکب بزنند. پدرم هم آشپزی بلد بود و داوطلب شد. اینطور بود که با هم از نجف‌آباد اصفهان آمدیم کرمان. امسال در موکب بیشتر پخت و پز داشتیم. پخت نان و خورشتِ بادمجان و عدس پلو و... از همه جا هم مثل نقل و نبات، هدیه می‌رسید. مثلاً آقایی ۲ گونی خرمای خوب آورد و گفت: «دوست دارم بدم به زائران شهدای کرمان. »

فقط هم این نبود. مردم دوست داشتند در کار‌های موکب هم کمک کنند. پدرم کنار موکب می‌نشست و مواد اولیه غذا‌های نذری را آماده می‌کرد. مثلاً روزی که نشسته بود بادمجان پوست می‌گرفت، مردم می‌آمدند و می‌گفتند: «حاجی! میشه ما هم اینجا بنشینیم و بادمجان پوست بگیریم؟ دلمون می‌خواد کمک کنیم. » چاقو برای پوست گرفتن کم بود. به همین خاطر باید در نوبت می‌نشستند. باید بودید و می‌دیدید؛ برای یک پوست گرفتن بادمجان، بین مردم رقابت شده بود.

امسال تعداد موکب‌ها بیشتر بود و خدمت‌رسانی هم بیشتر. از زیرگذر که می‌آمدید بالا، به سمت ورودی گلزار شهدای کرمان، هر دو طرف چسبیده به هم، موکب بود؛ شاید چیزی حدود ٣٠٠ موکب. میزبانی اصلی با استان کرمان بود اما از شهر‌های دیگر هم حضور داشتند. جمعیت مردم هم مراسم امسال را باشکوه‌تر کرده بود. موکب ما در پارکینگ امام رضا(ع) قرار داشت. روز حادثه در موکب بودیم که حوالی ساعت ٣ ظهر، صدای کوبنده‌ای آمد و دودی بلند شد. بین مردم ترس و همهمه افتاد. مردم به سمت خروجی‌ها می‌دویدند و عده‌ای در همین ازدحام آسیب دیدند.

وداع تلخ مردی با یکی از عزیزانش که در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید

وقتی به محل حادثه رسیدیم، دیدم پیکر‌های تکه‌تکه شده روی هم افتاده بودند و روی زمین خون جاری بود. بیشتر، خانم‌ها به چشمم آمدند. دیدن ناموس به زمین افتاده مردم، حالم را خراب کرد. خیلی زود بچه‌های هلال احمر و اورژانس رسیدند. پیکر‌هایی که تکه و پاره شده بودند را بلند می‌کردیم و می‌گذاشتیم روی برانکارد. نامردی بود با مردم چنین کاری کردند...

کمی که گذشت، صدای انفجار دوم سمت ورودی ماشین‌ها آمد. سر و صدا بیشتر شد. در آن میان، شایعه شد بمب سومی هم هست و همین باعث شد مردم بیشتر بترسند. هرکس دنبال زن و بچه و آشنایان خودش بود. به دست‌هایم نگاه کردم؛ خونی بود. گیج بودم. نمی‌دانستم اصلاً چطور از خیابان رد شده بودم؟ چطور توانستم این کار‌ها را انجام دهم؟ با خودم گفتم: اینجا دیگه هیچ بمبی منفجر نمی‌شه. اینجا فقط بوی خون شهداست. بوی مقاومت. بوی شجاعت.
در میانه همان سختی‌ها و شکنجه‌های روحی، زیبایی‌هایی را هم می‌دیدم. مثلاً تعدادی از زخمی‌ها با اینکه جراحت برداشته بودند ولی سعی می‌کردند به بقیه کمک کنند. بیشتر مردم پای کار بودند و حاضر نشدند صحنه را ترک کنند. تا غروب با بچه‌ها و سایر مردم کرمان و زائران، وسایل مردم و تکه‌های گوشت و استخوان شهدا را از خیابان و روی جدو‌ل‌ها جمع آوری کردیم!

فردای حادثه در گلزار شهدای کرمان مراسم عزاداری گرفتند. مردم زیادی آمده بودند. رخت ترس از انفجار دیروز را در خانه‌هایشان جا گذاشته بودند و آمده بودند عزاداری شهدای راه مقاومت. این عزاداری از حجم ناراحتی‌ام کم کرد. افتخار کردم که دشمن از ما، از زائران حاج قاسم هم می‌ترسد.

منبع: فارس
ارسال نظرات