یادداشت؛
در خانه پدر امت
مهمانها حال و هوای دیگری دارند هرچند لباسهایشان به تیرگی میزند در ایام شبهای قدر، اما نونواریشان هم به چشم میآید، روز اول عید است آمدهاند برای عید دیدنی، آن هم به خانه پدر؛ خانه پدر امت.
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، اولین بار نیست که پشت گیتهای انتظار ایستادهام اما حال و هوای امروز با همیشه فرق دارد. زمزمهها فرق میکند. صحبت از روز اول عید است. روز اول فروردین سال ۱۴۰۴. صحبت از سال نکویی است که از بهارش پیدا شده، به خصوص برای مهمانهایی که به مراد دلشان رسیدهاند. از همان دورتر، از همان کوچه اشک بوس بوی خانه تکانی، کوچهها را برداشته است. رسم همسایهداری با آقا همین است که اول خانههایشان را آب و جارو میکنند و بعد بیرق عزای شهادت امیرالمومنین را سَر درِ خانههایشان الم میکنند. مهمانها اما حال و هوای دیگری دارند هرچند لباسهایشان به تیرگی میزند در ایام شبهای قدر اما نونواریشان هم به چشم میآید. روز اول عید آمدهاند برای عید دیدنی، آن هم به خانه پدر؛ خانه پدر امت.
از ساعت ۶ صبح مهمانها وارد میشوند. تهرانیها از همان وقتی که سحری خوردهاند راه افتادهاند برای دیدار، خیلیها نمازصبحشان را همین جا در کوچههای اطراف خواندند. این مهمانی یک فرق دیگری هم با مهمانیهای قبلی این خانه دارد.راستش میزبان، راه و رسم مهمان نوازی را خوب بلد است، روز اول عید یک خانواده که از هم جدا نمیشوند!؟ به خصوص اگر اسم عید دیدنی هم در میان باشد! خانواده ها با هم به این دیدار آمده اند. اینجا به همه این ظرایف توجه میشود. این را من به عنوان خبرنگار شاهدم.
هر خانمی که پای گیت میرسد اغلب اسمی از همسر یا خانوادهاش میبرد. امروز اسم زن و شوهرها درهم تنیده شده. مثلا خانمی برای عبور از گیت اسمش را میگوید اما اسمش در لیست مهمانها نیست؛ میخواهد از غصه، بغضش را سُر بدهد روی گونه هایش. خادم میگوید: «نگران نباش، اسم و فامیل همسرت را بگو، امروز خیلیها نامشان در کنار نام همسرشان ثبت شده» زن جوان به لکنت افتاده، خودش را جمع و جورمی کند و نام وفامیل همسرش را میگوید، اجازه ورودش را میدهند. زن انگار هیچوقت غصهای نداشته، گل از گلش میشکفد.
مثل همیشه مادران بچه به بغل برای ورود به گیت در اولویت هستند، کم هم نیستند ماشالله؛ مادران جوانی که کودکان ۲ ماهه تا ۳ساله را به آغوش کشیدهاند و شتابان میآیند. خانم کفشدارمرتب زیر لب ذکر میگوید. قبل از اینکه کفشها را در دریچه بگذارد و شماره بدهد. همینطور نم اشک میدود توی صورتش. علت گریهاش را میپرسم! نگاهی به پشت سرم میاندازد. به امتداد نگاهش سر میچرخانم زنان و دختران جوان میدوند که زودتر برسند. خانم کفشدار لب باز میکند: «همیشه دیدن اشتیاق جوانها برای دیدار رهبر، چشمانم را اشکی میکند. کجای دنیا را دیده اید که اینطور جوانهایش به رهبرشان عشق بورزند؟ من شاهد اشتیاق این دیدارها هستم. هیچوقت برایم این صحنهها تکراری نمیشود. ضربان قلبشان را احساس میکنم وقتی کفشهایشان را به من میسپارند. خدا رهبرمان را سلامت نگه دارد.»
قدم تند میکنم باز هم فضای آبی حسینیه به روانی آب در انتظار مهمانهاست. نوشته «بسم الله الرحمن الرحیم» روی پیشانی جایگاه، اولِ کتابِ امسالمان را یادآوری میکند که یادمان نرود؛ با نام خدا شروع کنیم. نردهها فضای حسینیه را به دو بخش زنان و مردان تقسیم کرده اند. امروزنظم و نظام حسینیه طور دیگری است. بچهها گاهی به بهانه آغوش پدر و مادر، بین نردهها جا به جا میشوند. ستونهای حسینیه رخت عزایی مزین به نام علی (ع) به تن کرده اند. اسامی متبرکه خداوند دور تا دور حسینیه فرازهای جوشن کبیر را زنده میکند.
آنطور که به نظر میآید امروز باید رهبرمان را از روی بالکن حسینیه شاهد باشیم. بالکنی ساده و به دور از هرنوع تجملات. صندلی وسط بالکن و پایه میکروفن کنارش. تک عکس امام خمینی (ره) روی دیوار. پرچم جمهوری اسلامی ایران در امتداد قاب عکس. هر لحظه به تعداد مهمانها اضافه میشود در این انتظار ۳ تا ۴ساعته قاریان تلاوت میکنند. سرود کودکان با مضمون حول حالنا الا احسن الاحال خوانده میشود. اجرای گروه تواشیح مخاطبان را به وجد میآورد؛ اما قسمت جذاب این انتظار صحبتهای موزون مداحی است که انگارهمه اتفاقات سال ۱۴۰۳ را در چند دقیقه برایمان روایت میکند.«امسال سال ۱۴۰۳ نبود سال ۱۴۰۰ و سختی بود» این را مداح میگوید کجای این روایت بود که صدای ناله مردم بلند شد؟ کجا بود که زن و مرد صدایشان را رها کردند و ضجه زدند؟ همانجا که از غربت حرم زینب (س) گفتند و رقیه سه ساله.
گردنبندی که مدال شد
صدای نجوای خانمی با زمزمه «یا خانم زینب» را کنار گوشم میشنوم. به سمتش میچرخم فرصت خوبی برای مصاحبه. سوال میکنم؛ چطور مهمان شدید آن هم در اولین روز سال؟ خودش را «هوریه صادقی کیا» معرفی میکند متخصص رادیولوژی است «قرار بود مادرم به سفر مکه مشرف شود. سر از پا نمیشناخت به قدری خوشحال بود که انگار میخواست تا خدا پرواز کند. همه خانواده از شادی مادرم بسیار متحیر بودیم. او هیچوقت آنقدر برون ریزی احساسات نداشت. چند روز مانده بود به رفتنش که پایش پیچ خورد و زمین گیر شد. نمیدانید چه حالی داشتیم. همه آن ذوق و شوق به یکباره به حسرت تبدیل شده بود. مادرم نمیتوانست راه برود. فقط یک انتخاب مانده بود باید یکی از ما بچهها با او همراه میشد. قرعه به نام من افتاد اما چطور میتوانستم ظرف دو روز همه کارهای اداری این سفربزرگ را به سرانجام برسانم؟ کار شدنی نبود. نذر کردم همه طلاهایم که چند ماه پیش آنها را تبدیل به یک گردنبند سنگین وزن کرده بودم را به جبهه مقاومت ببخشم تا دراین سفر کنار مادرم باشم و او حسرت به دل نباشد.» کمی مکث میکند و باز هم رشته کلام را به دست میگیرد «چند ساعتی نگذشته بود که به صورت معجزه آسایی همه کارهایم درست شد. راستی راستی من هم داشتم با مادرم همسفر میشدم. فردا باید میرفتیم فرودگاه. از بخشیدن گردنبندم پشیمان شده بودم آن را برای خرید جهیزیه دخترم کنارش گذاشته بودم. راستش به روی خودم نیاوردم که چنین نذری کردم. شب قبل از پرواز خواب دیدم گردنبندم تبدیل به مدالی شده که آن را به گردن شهید مدافع حرم « سجاد زبرجدی» میاندازم.
شهید را میشناختم بارها برای راهنمایی و ارشاد دخترم از او مدد گرفته بودم از خواب که پریدم سراسیمه به برادرم زنگ زدم گفتم؛ برادر جان بیا این امانت را همین شبانه از من بگیر و برسان به جبهه مقاومت. از روزی میترسیدم که باز هم سست شوم. خدا را شکر توانستم مادرم را هم به حاجت دلش برسانم. چند روز پیش بودکه تماس گرفتند که شما به این مهمانی دعوت شدید. باورم نمیشد، راستش کمک به جبهه مقاومت دریچههای دیگری به زندگی من باز کرده است. دخترم به شکر خدا با فردی ازدواج کرد که همراهی و همسری او بیشترین دارایی ماست. میدانید چرا؟ چون دامادم با خداست. من مطمئنم که این خیر همچنان در زندگی من و خانوادهام جریان خواهد داشت چه خیری بالاتر از این که روز اول عید، قدم در این صحن و سرای متبرک گذاشتهام و به دیدار مولایم آمده ام.»
فکر میکردم من را دست انداختهاند
خیلیها که کنار ما نشستهاند گوش تیز کردهاند تا این خاطره را بشنوند. خانمی با شنیدن این قصه به وجد میآید میگوید: «اگر حوصله کردید من هم حرف جالبی از دیدار امروز دارم» اشاره میکنم که با جان و دل میشنوم «اهل اردستانم. آرزو داشتم که آقا را از نزدیک ببینم. همه آنهایی که من را میشناسند از این آرزوی من باخبرند. دخترم در تهران زندگی میکند چند ماه پیش که موعد دیدار زنان با رهبرانقلاب بود من هم اتفاقی مهمان خانه دخترم بودم. صبح اول صبح بیآنکه خانواده را در جریان بگذارم آمدم برای دیدار. با خودم گفتم، اصرار کنم راهم میدهند. خودسرانه آمده بودم.
نتوانستم از گیت عبور کنم. خادمی در همان حوالی وقتی بیقراری من را دید آهسته صدایم کرد و گفت: «ببین مادرجان بدون هماهنگی قبلی نمیشود. شما اسم، فامیل و کد ملیات را به من بده؛ شاید در یک دیداری از شما هم دعوت کردیم. آن روز نشد و من دست از پا درازتر برگشتم به خانه دخترم. دختر و دامادم از این کار من خیلی تعجب کردند؛؛ حتی خیلی از اقوام. اما به نظر من این کار و این خواسته هیچ تعجبی نداشت. حتی چند بار سر همین موضوع با من شوخی کرده بودند؛ تا اینکه دو روز پیش دخترم تماس گرفت که مادر چه نشستهای بیا که به دیدار رهبری آن هم روز اول عید دعوت شدید. آنقدر ناراحت شدم که تلفن را قطع کردم. گفتم اینها من را دست انداخته اند. یا میخواهند با این ترفند من را به تهران بکشانند. اما تلفن پشت تلفن زنگ میخورد انگار این خبر حقیقت داشت. شبانه خودم را رساندم. خانم میانسال همینطور اشک میریزد و باز هم از گفتن خاطرهاش احساساتی شده است.
دور دنیا چرخیدم تا به اینجا برسم
آن سوی میلهها مردی چشم میچرخاند بین خانمها، حدود ۶۰ساله است میپرسم؛ میتوانم کمکتان کنم؟ لهجه جنوبی دارد با یک سوال دیگر متوجه میشوم همراه با همسرش از بندرعباس آمده و حالا دلشوره همسرش را دارد که آیا توانسته وارد حسینیه شود یا خیر؟ همینطور که جواب سوالهای من را میدهد دستش را بلند کرده شاید همسرش او را ببیند و با خیال راحت بنشیند به استنشاق هوای حسینیه. از شغلش میپرسم طفره میرود در همین حین خانمی با اشتیاق به سمت میلهها میآید خیالش که از دیدن همسرش راحت میشود تازه لب باز میکند« من را با هسرم دعوت کردند. پرسنل ناوی هستم که به مدت 8ماه رفتیم سفردور دنیا. حالا همسرش هم شنونده روزهای سخت و مقتدرانه مرد زندگیاش است.
حرفهای مرد که تمام میشود با عشق به همسرش خیره میشود و میگوید: «دیدار امروز ما نتیجه صبر همان روزهاست.>همانجا کنار هم مینشینند جایی که فقط بینشان میله هاست.حالا همه نشسته اند. جمعیت به یکباره موج بر میدارد مجری برنامه لحظه ورود رهبر معظم انقلاب را اعلام میکند. در سمت راست بالکن باز میشود و آقا مقتدرانه وارد فضای بالکن میشود.جمعیت مردها بسیار بیشتر زنان است. غریو شاد فضا را پر میکند. دستهایی که به نشانه ارادت بالا میآید و ظرف چند ثانیه هم صدا میشود «ای رهبر آزاده امادهایم آماده» نفیرآهنگ این شعار در جان هر شنوندهای مینشیند و ناخودآگاه اشک راه می گیرد بیآنکه اختیاری بر آن داشته باشی.
سر میچرخانم بین جمعیت همیشه فکر میکردم خانم ها اشکی ترند در این لحظات اما من شاهدم که سیل اشک چه راحت از چشمان مردان این مهمانی جاری میشود با دیدن چهره روشن رهبرشان. کلام آقا که آغاز میشود چند ثانیهای طول میکشد تا حسینیه غرق سکوت شود اما به یکباره هزاران گوش پذیرای حرفهایی میشود که قرار است یک سال همه ما را بسازد.بین حرفها مردم به وجد میآیند شعار میدهند و بالاخره تکبیرها هم تمام میشود. در طرفه العینی وقت خداحافظی ست و باز هم جمعیت به سمت جلو موج برمیدارد و آنطور که شایسته است مراسم خداحافظی انجام میشود.
بوسههای پدرانه
مهمانها یکی یکی حسینیه را ترک میکنند باز هم خانمها و همسرانشان به کنار میله میآیند تا در نگه داری فرندانشان به یکدیگر کمک کنند. مرد جوانی که ۲۲ سال هم ندارد فرزند چند ماهه اش را از دست همسرش میگیرد و بوسه بارانش میکند. صحنهها دیدنی است و چه زیباست در اوج جوانی پدر و مادر شدن. انگار حال و هوا دیگری دارد عشق پدر و فرزندی.
هدیه تولد پدرمان دیدار رهبر بود
خانواده پر جمعیتی به نظر میرسند. کنارمیلهها ایستادهاند به یکدیگر زیارت قبول میگویند. از کاشمر آمدهاند یک از پسرها مدتها پیگیری کرده است تا قرار دیدار امروز را برای پدرش بگیرد. پدری که عاشق دیدار رهبر است. حالا قسمت شده با پسرها، تنها عروس و همسرش به این دیدار بیایند. سید محمد مولایی پدر این خانواده میگوید:«در خواب هم نمیدیدم این همه حس و حال خوب را. این بهترین هدیهای بوده که از اولادم گرفتهام.» انسجام خانوادگیشان دیدنی است عکاسهای حسینیه دوربینهایشان را جمع کردهاند چقدر دوست داشتم خوش و بش این خانواده را در یک قاب داشته باشم وقتی به هم زیارت قبول میگویند.
مهمانی تمام میشود اما حظ آن نه! بر میگردیم کفشهایمان را میگیریم و میرویم، همه میروند. فاصله میگیرم از کوچه اشک بوس از خیابان کشور دوست که شاید خلوت شود برای گرفتن ماشین. در خیابان ابوریحان ایستادهاند همان خانواده کاشمری. حالا گوشی موبایل توی دستانم است. چه زود به خواستهمان که یک فریم عکس بود رسیدیم. عروس خانم موهای تازه دامادش را صاف میکند به ترتیب می ایستند جلوی لنز دوربین.حالا عکس تولد پدری را در گزارشم دارم که کادوی تولدش دیدار پدر بود. پدر امت.
ارسال نظرات