۳۰ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۵
کد خبر: ۷۷۵۳۵۶
به روایت آیت‌الله سید محمد خامنه‌ای

سرنوشت ساواک بعد از انقلاب چه شد؟

سرنوشت ساواک بعد از انقلاب چه شد؟
روزی كه پایم به آن اداره رسید به همه جا سر زدم. اول به سراغ اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ضد جاسوسی رفتم كه عشاق زیادی داشت. تمام پرونده‌ها دستخورده بود و برخی اوراق پرونده‌ها در راهرو و پله‌ها زیر دست و پا ریخته شده بود؛ از جمله آلبوم عكس‌های جاسوسان خارجی اوراق شده و زیر دست و پا بود.

آیت‌الله سید محمد خامنه‌ای، برادر بزرگ‌تر رهبری و فقیه، فیلسوف و استاد دانشگاه است که در جریان مبارزات ضد رژیم پهلوی و تحولات بعد از انقلاب جزء شاهدان عینی بوده . او در نوجوانی و جوانی پس از گذراندن دوره مقدمات و سطح علوم دينى، در حوزه علميه مشهد در درس خارج فقه و اصول حضرات آيات سيد محمدهادى ميلانى، شيخ هاشم قزوينى و ميرزا جواد تهرانى شركت كرد،  سپس با مهاجرت به قم و بهره‌مندى از محضر استادان بزرگى چون آيات عظام بروجردى و امام خمينى(ره)، دوره‌هاى عالى فقه و اصول را به پايان برد. وى فلسفه و عرفان را نيز از محضر فيلسوف و عارف بزرگ علامه طباطبايى فرا گرفت و علاوه بر فراگيرى علوم حوزوى، در دانشكده حقوق دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و به دريافت ليسانس حقوق نائل شد. وى كه در مبارزات سياسى و اجتماعى از مواضع آیت‌الله كاشانى در نهضت ملى حمايت كرد در زمان قيام امام خمينى(ره) در شمار پيشگامان قيام و انقلاب اسلامى قرار گرفت. در سال ۱۳۵۱ ش با همكارى و همراهى گروهى از فضلاى قم مؤسسه تحقيقاتى حقوق اسلام را در سطح عالى بين‌المللى تأسيس كرد كه بعد از دستگيرى برخى از افراد مؤسسه ياد شده توسط ساواک، به دعوت استاد شهيد مرتضى مطهرى در حسينه ارشاد به كارهاى علمى و فرهنگى پرداخت. او در ابتدای انقلاب به عنوان حقوقدان و وکیل، جزء موسسین كميته دفاع از زندانیان سياسى بود و به واسطه اداره برخی امور در مدرسه رفاه، در جریان تحولات و دستگیری‌های سران رژیم پهلوی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی بوده است. بخشی از خاطرات او از این دوره که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده در ادامه می‌آید.

تازه از دست دادسرای انقلاب، كه خودم آن را تأسیس کرده بودم، خلاص شده و تازه از خستگی كارهای پردردسر آن درآمده بودم كه از طرف دولت موقت و بازرگان حكمی به دستم رسید كه مرا مأمور اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باقی‌مانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت كشور) می‌كرد. من در قبول آن مردّد بودم و چند روزی به آن توجه نكردم و فقط با دوستان نزدیک درباره‌ قبول آن مشورت نمودم. برخلاف نظر من، همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن‌ها مرا تشویق به قبول كردند.

انتخاب من به این سمت‌ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مناسبت نبود، چون در اوایل انقلاب هیچ‌كس به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من از سازمان و تشكیلات و تا حدودی اعضای اصلی ساواک مطلع نبود. اطلاع من كه سبب توفیق بیشتر در كار اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دادسرا و مجرمان ساواک شده بود، به گوش رؤسای بخش‌های مختلف ساواک هم رسیده بود و اداراتی كه به ظاهر در جرایم و جنایات علیه مبارزان دخالتی نداشتند و كم و بیش از مجازات و محاكمه‌ نظام اسلامی نگران نبودند با وسایطی به سراغ من می‌آمدند تا‌ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گناهی و آمادگی خود را برای خدمت به نظام جدید اسلامی ثابت كنند و حتی‌الامكان در پست اداری خود بمانند.

یكی از این‌ها رئیس اداره‌ دوّم (یعنی اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جاسوسی در خارج از كشور) و دیگری رئیس اداره‌ هشتم (یا اداره‌‌‌‌‌‌‌‌ ضد اطلاعات و ضد جاسوسی) بود. رئیس اداره‌ دوم می‌گفت كه برای فرار از كشور مانعی ندارد و دارای بیش از هفت گذرنامه است. به هر حال، سرانجام تصمیم گرفتم كه سمت و حكم را قبول كنم، ولی به سبک خودم و لذا بدون هماهنگی با نخست‌وزیر و معاونان او، یک روز به آن‌جا رفتم. نگهبان‌ها همه از كمیته بودند و ورود خودرو به داخل ممنوع شده بود. من حكم را به آن‌ها نشان دادم و گفتم بعد از این من همه‌كاره هستم.

عبدالعلی پسر بازرگان آن‌جا بود و چند دانشجو را آن‌جا جمع كرده بود و به هر یک از آن‌ها مأموریتی داده بود ‌‌‌‌‌‌‌‌و مشغول كاری بودند. من به او رسیدم و حكم را ابلاغ كردم. او علی‌الحساب یک ماشین از باقی‌مانده‌ ساواكی‌ها را كه سوئیچ نداشت ولی از طریق سیم‌های زیر داشبورد روشن می‌شد به من اختصاص داد تا در فضای وسیع آن‌جا بتوانم راحت بازدید كنم. برای استقرار، به ساختمانی كه دفتر رؤسای ساواک بود رفتم و اتاق خودم را مشخص كردم و كلید آن را برداشتم و برای بازدید بیرون آمدم. هدف اول من اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سوم ساواک یعنی به اصطلاح اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی امنیت داخلی بود كه همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ جنایت‌های ضدمردمی از آن‌جا سرچشمه می‌گرفت.

این اداره در طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دوم ساختمان اصلی قرار داشت، به شكل مربع بود و ساواک مأموریت این اداره را كه با شماره‌ی (۳۰۰) مشخص می‌شد، به نزدیک سی شعبه تقسیم كرده بود و هر شعبه مأمور بخشی از دستجات و اصناف مردم بود و از شماره و كد ۳۰۱ تا ۳۲۹ كدبندی شده بود؛ مثلاً‌ روحانیت یک كد داشت و دانشجوها كد دیگر تا آخر.. در اتاق رؤسای این شعبه‌ها یک فایل ضد حریق قرار داشت كه در طبقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اول آن دفتری بود شامل اسامی خبركش‌ها و اعضای مخفی آن شعبه كه در مقابل هر اسمی یک كد به صورت شماره و یک اسم مستعار قرار داشت و هیچ‌كس غیر از رئیس آن شعبه و رئیس كل ساواک از اسم جاسوس‌های ساواک خبر نداشتند.

من مستقیم به سراغ این فایل‌ها رفتم، اما دیدم بسیاری از آن‌ها با وسایل فنی و ذوب فلز قفل‌ها باز شده و طبقه و كشوی اول آن خالی است. حساس شدم. در یكی از اتاق‌ها دیدم یک كارگر با دستگاه جوشكاری مشغول باز كردن این فایل‌هاست و یک دانشجوی جوان هم بالای سر او ایستاده تا بلافاصله دفترچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رمز را بردارد و به مسئول خود بدهد.

دیدم وقت اعتراض نیست. دقایقی صبر كردم تا قفل باز شد و من پیش‌دستی كردم و دفترچه را برداشتم. آن دانشجو اعتراض كرد. جوابش را دادم. رفت مسئولش را آورد كه یک دانشجوی تحصیل‌كرده در خارج بود و عبدالعلی بازرگان به او این مأموریت را داده بود، ولی وقتی جواب مرا شنید برگشت. من همان‌جا به جوشكار گفتم كار تو تمام شده و باید بروی. از اداره اخراجش كردم. دفترچه را در فایل اتاق خودم گذاشتم و قفل كردم.

روزی كه پایم به آن اداره رسید به همه‌جا سر زدم. اول به سراغ اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ضد جاسوسی رفتم كه عشاق زیادی داشت. تمام پرونده‌ها دست‌خورده بود و برخی اوراق پرونده‌ها در راهرو و پله‌ها زیر دست و پا ریخته شده بود؛ ازجمله آلبوم عكس‌های جاسوسان خارجی اوراق شده و زیر دست و پا بود.

در تمام ادارات ضد جاسوسی جهان آلبومی شامل عكس شخصی تمام جاسوسان شناخته‌شده‌ كشورهای دیگر موجود است تا در مواقع لازم از آن استفاده شود. این آلبوم به حسب ظاهر دست‌خورده و عكس‌هایی از آن از طرف جاسوسان خارجی یک یا چند كشور خارجی برداشته و كنده شده و بقیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اوراق به زمین ریخته شده بود و شاید به علت عجله در ضمن حمل غیرقانونی پرونده‌ها برخی از اوراق روی زمین ریخته بود و فرصت جمع‌آوری را نیافته بودند.

من در حد مقدور آن‌ها را جمع و ضبط كردم. آخرین رئیس این بخش كه با من تماس داشت می‌گفت: «شنیده‌ام شب‌ها آسانسور آن ساختمان در حال فعالیت است!» به نظر می‌رسید كه علاوه بر اسنادی كه احتمالاً توسط گروه دوستان داخلی (نمی‌گویم به سرقت رفته بلكه) به امانت برده شد، مقدار زیادی هم به وسیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مهمانان! خارجی یعنی برخی از سفارتخانه‌های بیگانه خارج شده بود.

كار اصلاح آن‌جا و نظم دادن به آن خیلی مشكل بود و من تا آمدم برنامه‌‌‌‌‌‌‌ای برای آن ترتیب دهم ‌‌‌‌‌‌‌‌و آن را عملی كنم، زنگ خطر در دولت موقت به صدا درآمده بود. یك روز صبح كه می‌خواستم وارد شوم دیدم اعضای كمیته‌ محافظ درِ اصلی عوض شده‌اند. فرد جدید به من گفت آقای دكتر یزدی با شما كار داشتند... و بلافاصله شماره تلفن او را گرفت و گوشی را به دست من داد.

دكتر یزدی با لحن دیپلماتیک و ملایمی شروع كرد از فعالیت من صحبت كردن و بالأخره گفت باید با شما صحبتی داشته باشیم. من احساس كردم تلویحاً مرا تهدید می‌كند كه در غیر این صورت مانع ورود من خواهد شد، لذا... عصبانی شدم و به او پرخاش كردم و او مرتب و ملایم و دیپلماتیک از من فرصت مذاكره می‌خواست. این مرد نفهمیده بود كه من به طمع داشتن سمتی در دولت و استفاده از مزایای احتمالی آن حاضر نیستم برای او و به میل او كار كنم و اساساً حضور در آن‌جا را كه طبعاً به من اجازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ كار و اصلاح را نمی‌دادند مفید نمی‌دانم. البته قبلاً هم درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مسائل امنیتی كشور مذاكرات تندی با بازرگان داشتم و از كار كردن با او ناامید بودم؛ لذا چند كلمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تندِ مناسب با شخصیت ابراهیم یزدی را به او گفتم و گوشی را گذاشتم و ماشین خودم را سوار شدم و برگشتم و دیگر هم نرفتم.

ارسال نظرات