همه چیز به اسم شاه منحصر شد
رژیم پهلوی از همان آغاز شکلگیری تا سقوط آن در سال 1357، بارها شاهد اعتصابات گسترده مردمی در اعتراض به وضعیت سیاسی و اقتصادی کشور بود، اما این اعتصابات در دهه 1350 با اعتصابات گذشته یک تفاوت اساسی داشت. از اعتصابات به عنوان حق مسلم اصناف، اتحادیهها و گروههای مختلف سیاسی برای بیان خواستههای سیاسی و اقتصادی یاد میشود. با این حال اعتصابات در شکل افراطی خود و در سیستمهای بسته سیاسی، نشانهای از بحران سیاسی تلقی میشود که میتواند بقای آن حکومت را با مشکل مواجه سازد. نمود این وضعیت در حکومت پهلوی در سالهای 1356-1357 قابل مشاهده است که در نهایت منجر به سقوط آن شد.
خداداد فرمانفرمائیان(۱۳۹۴- ۱۳۰۷) اقتصاددان و رئیس بانک مرکزی و سازمان برنامه و بودجه ایران، عضو شورای عالی پول و اعتبار، شورای عالی اقتصاد و ریاست هیئت مدیره بانک صنایع ایران در دوران پهلوی بود.
فرمانفرمائیان در خاطرات خود عدم توقف زنجیرهی اعتصابات کارگری در کشور را نبود مهرهی مردمی شناخته شده مانند امام خمینی در میان سیاستمداران میداند و در این راستا میگوید: در آن زمان، شاه از[ سیاستمداران] خواسته بود که وضعیت را حفظ کنند، آنها طبعاً میپذیرفتند، او از دکتر امینی دو، سه مرتبه این را خواست -و من این را به عنوان یک واقعه از آن خبر دارم- که نخستوزیر شود و دکتر امینی میدانست که نمیتواند یک حکومت تشکیل بدهد. او به من گفت: «من نمیتوانم تشکیل حکومت بدهم. او میدانست که باید عناصر مختلفی را جمع کند. او میدانست که خودش به تنهایی کافی نیست، مجبور بود که عناصر مختلفی را کنار هم جمع کند. این حکومت باید یک حکومت ائتلافی باشد که دنبالش میگشت.
…او به عنوان یک فرد جاهطلب شناخته میشد که حاضر بود هر کاری بکند تا نخستوزیر شود، دشمنانش همیشه این را گفتند. من این مرد را در طول (و این را برای آیندگان خواهم گفت) این دورهٔ زمانی تماشا کردم که خیلی سخت تلاش میکرد و میگفت: «چه حکومتی؟ چه کسی میتواند حکومت کند؟» اینها سؤالات اساسی در ذهن این مرد بودند. حالا این مرد پیرتر از این بود که با چشمانداز نخستوزیر شدن هیجانزده شود. هیچکسی نمیخواست نخستوزیر شود مگر این که یک فراخوان واقعی برای نخستوزیر شدن میداشتید.
چه کسی میتوانست کارگران آبادان را که اعتصاب کرده بودند، کنترل کند؟ و انتظام، که او هم ضمناً یکی دیگر از نامزدها بود، خودش مستقیماً نه، اما یک نامزد پیشنهادی برای نخستوزیری بود- رئیس شرکت نفت بود و من او را در تلویزیون تماشا کردم. نمایندهٔ کارگران از آبادان آمد و در برابرش ایستاد و ما همگی این را در تلویزیون مشاهده کردیم که نمایندهٔ کارگران گفت: «قربان، تنها راهی که شما میتوانید ما را سر کار برگردانید این است که به پاریس بروید و از پاریس اجازه بگیرید». منظورش این بود که از خمینی. ما این را دیدیم.
حالا خاطرتان باشد، این که دکتر امینی نخستوزیر شود و آنجا باشد چه معنایی داشت، مثل شریف امامی برای یک ماه و بعد یک ماه به معنی کلمه پرت شود بیرون؟ یا مثل بدبخت، بیچاره، بیچاره، تیمسار ازهاری که هیچ وقت از نظر من حتی مناسب وزارت جنگ در یک شرایط آزاد و فارغی هم نبود چرا که او یک تصمیمساز بزرگ نبود. او هیچگاه یاد نگرفته بود که تصمیمساز باشد. او به نوعی تا حدی عملکننده بود.
یقیناً بختیار، زمانی که نخستوزیری را پذیرفت، میبایست داشته بود، میبایست روی مبنایی از توهم محض سوار شده باشد که میتواند در آن وقت از دسترفته، پایگاهی سیاسی بیابد. این که با خروج شاه از مملکت، میتوانست در راه انداختن بقیهٔ عناصر، از جمله ارتش پشت سرش موفق شود. من در آن روزهای آخر، روزهای خیلی آخر در دفترش نشسته بودم… او التماس میکرد، التماس قرهباغی را میکرد که چند تا هواپیما پرواز بدهد تا شروع به قدری نمایش قدرت کند. او از فرمانده ارتش التماس میکرد.
قرهباغی به او گفت: «قربان، ما جلسهای داشتیم. ما تصمیمی گرفتهایم». این همان تصمیم مشهور ارتش برای عقبنشینی به پادگانها بود.
بگذارید من با شما کاملاً رو راست باشم. وقتی که بختیار آمد، من میدانستم چه چیزی در جریان است. من میدانستم دیگر دوران ما نیست. من این را احساس کردم. من میدانستم آنها مجبورند جای دیگری بروند...ما اندکی تجربهٔ سیاسی لازم داشتیم. به ما هیچگاه، هیچگاه فرصت سیاسی شدن داده نشد، میدانید که این بخش تأسفبرانگیز این ماجراست. این مملکت حکومت دیگری میخواست. این مملکت حقیقتاً محتاج افرادی با جهتگیری سیاسی درست بود که بر آن حکومت کنند. افرادی که پایگاهی در میان تودهها میداشتند. من نمیخواستم خودم را تحمیق کنم که فکر کنم پایگاهی در تودهها داشتم. من پایگاهی داشتم، پایگاه من بسیار کوچک بود. و شما افرادی را نیاز دارید که نزد کردها و بلوچها شناخته شده باشند. شما قبل از این که بتوانید عضوی از چنین حکومت جدیدی شوید که قرار است مملکت را نجات دهد، باید در مملکت شناخته شده باشید. هر یک از این افراد باید یک پشتوانهٔ سیاسی واقعی داشته باشند.
به این خاطر است که میگویم بختیار در یک توهمی زندگی میکرد. ضمناً، من او را دوست داشتم، من احترام زیادی برای این مرد قائل بودم و او مردی دلیر بود. اما میدانید، این توهم این بود که این افراد به خاطر این که سی سال از سیاست دور بودند، به این علت که یک روابطی با مصدق داشتند، یا همکاریهایی با مصدق داشتند، همین کفایت میکرد که حالا این مملکت را بعد از سی سال اداره کنند. بختیار خودش آن قدرها در میان مردم شناختهشده نبود. شاید، اگر شما پیمایشی در مملکت انجام میدادید و میپرسیدید، «شاپور بختیار کیست؟» تنها اندکی از مردم بودند که ممکن بود نامی از او شنیده باشند.
آنها برای سی سال در منزلشان نشسته بودند. نه فقط به این خاطر این نسل جدید، این جوانها نمیشناختندشان، به این خاطر هم که آنها مصدق را نمیشناختند. میبینید که این تراژدی است که رخ داده. آنها دربارهٔ تاریخ ما نیاموخته بودند. آنها مردان مملکتمان را نمیشناختند.
سیاست به این معنا که مردم در جریان مملکت مشارکت داشته باشند و از آن خبر داشته باشند، هیچ گاه وجود نداشت. همین که زمان میگذشت، گسترهٔ مشارکت سیاسی کمتر و کمتر میشد. همه چیز به سمت میانه سوق داده شد و تنها به اسم شاه منحصر شد، یا در بهترین حالت، نخستوزیر که همهاش دو نفر میشد.»
منبع: مصاحبه خداداد فرمانفرمائیان در مجموعه تاریخ شفاهی هاروارد، به کوشش حبیب لاجوردی، نوار شماره ۱۲.