اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۳
آتش، سنگینتر شد. خودمان از شلیک آن همه گلوله وحشت کرده بودیم. ساعتی از این واقعه گذشته بود که هفت نفر از کماندوهای خودمان به موضع آمدند. مثل دیوانهها بودند. نعره میکشیدند. پرسیدند «شما عراقی هستید؟» گفتم «بله» گفت «وای به حالتان که تمام نیروهای خودمان را از بین بردید، ایرانیها ما را نکشتند، شما ما را کشتید.»
از هفت الی ده تیپ که جمعاً سی هزار نفر میشدند تنها همین هفت نفر را دیدم. حتماً عده دیگری از کماندوها تا صبح به مواضع دیگر رفتهاند اما آن چیزی که من به چشم خود دیدم هفت نفر کماندو بودند که حرکاتشان مثل دیوانهها بود و میگفتند نیروهایمان بین آتش ایران و آتش سنگین خودمان قرار گرفتند.
چند وقتی از آن حمله عجیب و بزرگ گذشته بود که مجدداً دستور یک حمله دیگر به ما ابلاغ شد. البته این حمله مناسبتی داشت. روز حمله مصادف بود با 81/1/6 که در عراق روز ارتش است. آماده شدیم و تغییرات جزئی در یگانها صورت گرفت. ساعت پنج صبح، حمله آغاز شد. در این حمله قصد پیشروی نداشتیم. فقط یک نمایش قدرت بود. نیروهای پیاده ما یک خاکریز جلو رفتند و مستقر شدند و ما هم به تبع آنها مسافتی جلوتر آمدیم و سنگر گرفتیم. هوا کاملاً روشن شده بود که ما متوجه شدیم از موضع خودمان به طرف تانکها شلیک میشود و هر چند دقیقه یک تانک با خدمهاش منهدم میگردد. به همین صورت چهار تانک ما سوخت و از بین رفت.
نمیدانستیم این موشکهای آرپیجی از کجا میآید. کمی که گذشت استواری به نام عبود گفت «آن دو نفر عراقی هستند یا ایرانی؟» نگاه کردیم. دیدیم که در داخل موضع دو نفر با زیرپیراهن در کنار یکی از تانکها این طرف و آن طرف میروند. بعد چند پتو از داخل سنگر بیرون آوردند. پتوها را میتکاندند و مرتب تا میزدند و داخل تانک میگذاشتند.
به استوار عبود گفتیم «خوب، معلوم است که عراقی هستند. افراد ایرانی با این وضع در موضع ما چه میکنند!» ولی استوار عبود شک کرد و گفت «من به طرف این دو نفر میروم تا ببینم اینها کی هستند.» سوار تانک شد و به طرف آن دو رفت. هنوز با آنها کمی فاصله داشت که ما دیدیم آنها با شلیک آرپیجی تانک استوار عبود را هدف قرار دادند ولی استوار عبود هم بلافاصله با شلیک یک گلوله تانک هر دو نفر آنها را سوزاند و بعد از آن با فرمانده تیپ تماس گرفتند که دو نفر از ایرانیها را با این وضع کشتهاند. فرمانده تیپ ظاهراً قضیه را باور نکرده بود چون دستور داد هر دو جنازه را به مقر بیاورند. استوار عبود جنازهها را به مقر برد تا به فرمانده تیپ نشان بدهد. من جنازه آن دو نفر را دیدم.
بعدها معلوم شد که آنها پاسدار بودند. در پشت جبهه ما قریهای بود به نام حریه. این اسم را فرماندهان عراقی روی قریه گذاشته بودند. اسم اصلی قریه را نمیدانم ولی کلمه حریه یکی از شعارهای اصلی حزب بعث است. در کنار این قریه واحد پشتیبانی ما قرار داشت و ما میدانستیم که بعضی از افراد یگانهای مستقر در این منطقه بیشتر روزها به قریه میروند و مزاحم اهالی میشوند. چند روز به عملیات فتحالمبین مانده بود. نیروهای ما به سرعت خودشان را برای دفاع در مقابل این حمله آماده میکردند. تحرک زیادی در جبههها دیده میشد. از مدتها قبل در آمادهباش بودیم و شبها از ترس نمیتوانستیم بخوابیم.
تقریباً دو روز به عملیات مانده بود که یا یک گروه برای کمین به نزدیک مواضع شما آمدیم. در بین راه به یک گروه گشتی از نیروهای شما برخوردیم که درگیری نسبتاً شدیدی بین ما و آنها صورت گرفت. نیروهای شما بعد از ضربه زدن به ما توانستند فرار کنند ولی یک سرباز مجروح به جای ماند. این سرباز فاصله نسبتاً زیادی با محل درگیری داشت. به نظر میآمد در همان دقایق اول زخمی شده و خودش را از معرکه دور کرده بود. ما برای اسیر کردن او به طرفش رفتیم. داخل یک گودال کوچک پناه گرفته بود. وقتی به او نزدیک شدیم ناگهان از زیر پیراهنش نارنجکی بیرون کشید و منفجر کرد. چند نفر از افراد ما زخمهای سطحی برداشتند و او خود شهید شد و جنازهاش همانجا ماند.
شب عملیات فتحالمبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کردهای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما آمدم و سرباز احتیاط هستم.
در همین حین پاسداری با ریش بلند از راه رسید. به طرف آن پاسدار رفتم و گفتم «جندی احتیاط...، جندی احتیاط.»
ادامه دارد...