وقتی برگشت دیگر اسمش بابا نبود شهید صدایش میکردند
جنگ چیست و جبهه کجاست؟ برای ما دهه شصتیها جنگ همان بمبارانهای دم به دم و آژیرهای قرمز و نشستنهای چمباتهای توی زیرزمینهای تاریک است، جنگ تشییع تند به تند پیکر شهداست با این قید که اصلا و ابدا نمیدانستیم شهید کیست یا این حجلههای پرچراغ چرا به راه افتاده و غمی دنبالهدار محله را گرفته است.
برای ما دهه شصتیها جنگ یا نه بهتر بگویم، فریادهای یاحسین و شکستنهای پنجره قدی جلوی پاهایمان سناریوی هر روزه بود؛ تن رعشههای مادر و مادربزرگ که هیچ، به دلمان آشوب میانداخت، بالای سرشان با چشمانی از حدقه بیرون زده میایستادیم و تپش قلبمان تا خدا میرفت و سینهِ قدر یک مشتمان تا وسط هال میرفت و برمیگشت.
برای ما دهه شصتیها انتظار برای آمدن پدر یا مثلا برادر بزرگتر سوای همه انتظارها بود، انگار نقش صورت پدر و پدرانههایش را با قد کوتاه و گردن به آسمان کشیدهمان در قاب کوچک چشمهای ریز و دکمهای به زور جا میدادیم و ندانسته «نرو، بمان» غلیظی به گونه میکاشتیم.
نه اینکه میدانستیم مقصد پدرانههای بابا کجاست، نه! فقط خیالی آغشته به التهاب در سَرمان میپیچید و غمی به اندازه عالم روی دلمان آوار میشد.
جنگ برای ما دهه شصتیها، حکایت صدای رادیوی آقاجون بود و مارش آغاز عملیات، بلاشک نمیدانستیم عملیات چیست ولی سگرمههای در هم رفتهِ آقاجون بلوا به جانمان میانداخت و حالی به حالی میشدیم، گوشهای گز میکردیم و چشم میچرخاندیم بلکه پازل این غصه بیانتها را چسب هم بگذاریم و بفهمیم قصه از چه قرار است.
جبهه هم سفری بود که از قوم و خویش و خانواده حتما مسافر داشت، از آن مسافرهایی که به وقت رفتن از قرآن رد میشدند و به وقت آمدن سلام و صلوات محله را برمیداشت و قند در دل مادران آب میشد.
جبهه جایی دور بود، آنقدری دور که آقاجون صبح تا شب به همان پنجره نیمبند و وصله شده خیره میماند تا شاید زنگ صدای پای بابا گوشش را نوازش دهد و بعد به اندازه قامتش از روی نیمکت چوبی زهوار دررفته بلند شود و شانههایش عرض دَر را بگیرد و بابا در آغوشش گم شود.
البته نمیدانم چرا هنوز یک دل سیر بغل و روبوسی تمام نشده بود سَرش را رو به سمت آسمان میگرفت و زیر لب چیزهایی میگفت و دوباره بابا را بین شانههایش زندانی میکرد.
جبهه برای ما دهه شصتیها، یک مفهوم داشت، بابا نیست؛ و جواب بابا کجاست؟ میشد، «بابا رفته از کشور دفاع کنه، رفته که دشمن با ما کاری نداشته باشه. بابا رفته جلوی دشمنو بگیره».
دشمن، آشنا بود. کلمهای که آمد و رفت بابا و دستهای پرمهرش به او گره خورده بود، حتی آشناتر، دعاهای شبانه مادر پای سجاده و قاب عکس جمع و جور بابا کنار مهر لب شکستهاش هم، وصله به اسم دشمن بود.
تلویزیونهای ته تهش ۱۴ اینچ رنگی که فوق فوقش کنترل داشت، اسم دشمن را پشت هم تکرار میکرد و ما دهه شصتیها دل خوشی از دشمن و تکرار نامش نداشتیم. نه که فکر کنید میدانستیم دقیقا کیست و چه شمایلی دارد نه! فقط چون وقتی بابا از پیش دشمن میآمد، ردی از خون روی بازو داشت و تنش زخم برداشته بود، هیچ از ریخت بدترکیبش خوشمان نمیآمد.
وقتی بابا زخمی به خانه میآمد با تمام وجود آرزو میکردیم دست دشمن بشکند، فقط چندوقتی پیشمان بود و دوباره راهی جبهه میشد، وقتی که بود خانه مشترکمان با آقاجون پر میشد از عطر خوب بودن بابا، قبول دارید باباهای دهه شصتیها بوی خاصی داشتند که دل کوچک ما را تنگتر میکرد!.
اصلا یک جوری بود که اگر بابا نبود و لابد پیش دشمن بود، قاصدکواجب میشدیم تا شاید پیغام ببرد و راه دوری که همه شهر از دوریاش گِله داشتند زودی کوتاه شود و بابا و عطر قشنگش بیاید و دل ما بچههای دهه شصت وا شود.
این را هم بگویم، زخمهای بابا که درد میگرفت، انگار مسری باشد دردش به جان ما هم مینشست و همه صورت قدر کف دستمان مچاله میشد و دلمان ریش، حتما عزم میکردیم رد پانسمان و باندی که مادر هر روز از نو میبست را بگیریم و زخم بابا را ببینیم و بعد کلی بد و بیراه به دشمن بفرستیم که بابا را زخم و زیلی کرده.
روی موزاییکهای حیاط که میافتادیم و خراشی روی زانوی به گمانم پای راستمان مهمان میشد، آقاجون و مادربزرگ از یک طرف و مادر از طرف دیگر دوان دوان به سراغمان میآمدند و یک عالم بغل برای ما باز میشد و یک عالم دلداری.
ولی نمیدانم آقای دشمن هر دفعه یک زخم روی تن بابای ما میکاشت، چه کسی؟ دلداریش میداد، چه کسی؟ تند تند زخمش را فوت میکرد که مبادا سوزشش بیتابش کند. آخر این وظیفه بزرگ مادر بود حتی اگر شده شب تا وقتی خوابمان ببرد زخمهایمان را فوت میکرد و قصه میگفت، از همان قصههای «بابا اومده، چیچی آورده؟».
قدری که گذشت برای بیشتر دهه شصتیها قصه «بابا اومده ...» قدغن شد، نام و یادش خلاصه شد در نیامدن و ماندن پیش نیزارهای اروند. مادر هم یک بند از اروند خروشان میگفت و ما اروند را شبیه بابا میدیدیم در خیالمان.
۱۰، ۱۲ سالی این طرفتر که بابا آمد، اسمش بابا نبود، شهید صدایش میکردند و ما دهه شصتیها خیلی بعدترها فهمیدیم شهید شدن یعنی چه؛ به وقت ۲۷، ۲۸ سالگی که بار دیگر جنگ چیست و جبهه کجاست؟ زمزمه مردم شد.
درست وقتی که دهه شصتیها قامت رزم بستند و بچههای دهه نودیشان را چشم انتظار گذاشتند و به راه دور که همه از دوریش گلایه داشتند، رفتند.
نه فکر کنید دهه شصتیها هم سر از اروند و جزیره مجنون درآوردند نه! دهه شصتیها به راه بابا ولی در حلب و در دفاع از حریم حرم عمه سادات از زیر قرآن رد شدند و بچههای دهه نودیشان بیقرار بابایی شدند که باز پیش دشمن بود.
جنگ این بار شد، تصاویر گنگی که رسانههای آنلاین و تلویزیونهای ۵۰ اینچ از جنایتهای تکفیریهای داعش پخش میکرد، جنگ دوش آتش دشمن بود در حلب، حنابندان بدون حنای دهه شصتیها بود شب عملیات.
جبهه هم این بار شد، اخباری که چپ و راست میآمد که جوان دهه شصتی خانواده، سوریه را در آغوش کشیده و چه رشادتی به جا گذاشته؛ انگار جبهههای آن روزها حسابی به تن دهه شصتیها قواره و غوغای روزهای دهه نود با مدافعان حرم به پا شده.
جنگ و جبهه حتما به غیر از منتظران دهه شصتی و قاصدک واجب آن سالها مشتریان پروپاقرص دیگری هم داشت که معنا و مفهومش را فارغ از تعلقات دنیایی به تصویر میکشیدند. مشتریان که برای پیوستن به جبهه، همان راه دور، قید خانه و خانواده و جانش را میزنند، حتی قید بچههای دهه شصت که پشت سر هم لحظههای ملتهب داشتند و چشمان خیره به دَر.
مشتریانی که جبهه را واجب میدانستند و دلشان شور یک وجب خاک ایران را میزد، انگار روزهای سخت ایران به نامشان خورده و تنها دغدغه روزگارشان ایران بود.
جنگ و جبهه خریدار زیاد داشت، خریدارانی که نه به شوق جنگافروزی، برای آبیاری خاک این مرز و بوم با اشک و خون، برای به شکوه نشستن این خاک با داغ لاله و سرفراز شدن با عشق به وطن خریدار جنگ بودند. خریدارانی به اندازه همه مردم ایران در کنار دهه شصتیها.