«محسن وزوایی» میخواست برود آمریکا، سر از بهشت درآورد!
حاج حسین اهل دین و مذهب بود. آن هم نه فقط از آن مذهبیها که چند رکعت نمازشان را بخوانند و دیگر برایشان فرقی نداشته باشد دنیا را آب میبرد یا خواب. در آن ایام حق را در کنار آیت الله کاشانی میدید برای همین کنارش ایستاد و هر کاری میتوانست برای پیشبرد اهدافش میکرد. نان حلال حاج حسین و اینطور قدم گذاشتن برای دین خدا بود که محسن هم از پدرش آموخت باید هر کجا هست و هر کاری میکند تمام و کمال برای خدا باشد.
برای ادامه تحصیل میآیم آمریکا
اصلا بین بچههای حاج حسین وزوایی، محسن با بقیه یک جورهایی فرق داشت. او عادت داشت آنچه را میخواهد بهترین شکلش را رقم بزند. هنوز انقلاب پیروز نشده بود و او میخواست درسش را ادامه دهد. بچه درسخوانی بود. برای همین بهترین دانشگاه در همان رشتهای قبول شد که دلش میخواست. اتفاقا در نامهای برای خواهرش که در خارج درس میخواند، نوشت: «آنقدر خوشحالم که حد و مرز ندارد و به قول معروف، دارم پر درمیآورم. من در دانشگاه آریامهر تهران (شریف فعلی) قبول شدم. به این ترتیب فکر میکنم مسأله خارج رفتن منتفی شده و به خواست خدا اگر ممکن شود، برای گرفتن فوق لیسانس و بالاتر به آمریکا خواهم رفت.»
سفارت آمریکا یا لانه جاسوسی؟
اتفاقا در همان دوران دانشجویی بود که انقلاب پیروز شد و محسن یکی از آن سربازهای حضرت روح الله بود که برای نظام هر کاری میتوانست میکرد و برایش فرقی نمیکرد چه خواهد شد. همین شد که به جمع دانشجویان پیرو خط امام پیوست و سفارت آمریکا را ـ که بیشتر یک لانه جاسوسی علیه مردم کشورش بود ـ تسخیر کردند. محسن به زبان انگلیسی مسلط بود و چون به لحاظ فکری، اشراف خوبی داشت، سخنگویی دانشجویان را بر عهده گرفت تا در این مدت با رسانهها صحبت کند.
بعد از جمع شدن این ماجرا و با آغاز جنگ تحمیلی، سر پرشور محسن نگذاشت او به زندگی عادی در پایتخت روی آورد. لباس جهاد بر تن کرد و عازم غرب کشور شد. همان وقتی که ضدانقلاب، امان مردم کُرد را بریده بود. او رفت و کنار مردانی چون احمد متوسلیان جنگید.
وقتی قرار بود صدام هم اسیر شود!
مدتی که از حضورش در غرب گذشت، حالا جبهه جنوب به محسن نیاز داشت. او به جنوب رفت و قرار شد در عملیات فتحالمبین یکی از فرماندهانی باشد که محوری از حمله را فرماندهی میکند. این بار هم محسن به خطر زد و به قدری کار را تمام و کمال انجام داد که حتی فرماندهانی چون صیاد شیرازی باور نمیکردند او و نیروهایش تا این حد پیشروی کرده باشند. آیتالله خامنهای در یکی از دیدارهایشان با مسؤولان نظام اشارهای به این عملیات میکنند و میفرمایند: «در عملیات فتحالمبین نزدیک بود صدام به اسارت ایرانیها دربیاید». اتفاقا در این قضیه هم پای آقا محسن وزوایی در میان بود. ماجرا اینطور بود که وقتی نیروهای ایرانی توپخانه بعثیها را گرفتند، شهید وزوایی به قرارگاه مرکزی میگوید: «ما توپخانه را فتح کردیم و همه را سالم گرفتیم. توانمان هم خیلی زیاد است.»
آنها پیشروی را ادامه دادند و تا محل ستاد اصلی قرارگاه صدام رسیدند. یکی از فرماندهان به صدام گفت: «از اینجا فرار کن، چون ممکن است به اسارت ایرانیها دربیایی» صدام با دوربین نگاه کرد و دید ایرانیها نزدیک هستند؛ بنابراین او، وزیر دفاع و چند نفر با جیپ فرار کردند. وقتی نیروهای ایرانی به قرارگاه خبر دادند که برقازه را فتح کردهاند، شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی باور نکردند و گفتند: اشتباه گرفتید، شاید جای دیگر است!
در خاطرات شهید صیاد شیرازی است که مینویسد: «وقتی این خبر را دادند، من و محسن رضایی تصمیم گرفتیم با هلیکوپتر برویم و با چشم ببینیم اگر دیدیم این خبر درست است، از رسانه اعلام کنیم. ما رفتیم و دیدیم بله، نیروهای وزوایی تا برقازه را فتح کردهاند».
گفتم دنبال این انقلاب نرو!
بعد از تمام شدن عملیات پیروزمند فتحالمبین محسن دوباره به غرب و ارتفاعات بازیدراز بر میگردد. همانجایی که دیگر قرار بود مزد جهادش را هم بگیرد. اتفاقا محسن یکبار سال ۶۰ در همین منطقه مجروح شد. عبدالرضا برادرش خاطره جالبی را از اعتقاد محسن به جهادش اینطور روایت میکند: در روز اول عملیات دو تیر به گلویش میخورد که یکی از گلولهها تا شهادتش در گلو مانده بود. بار دیگر به شدت در عملیات بعدی بازیدراز مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و آنقدر مجروحیتش شدید بود که همه فکر میکردند شهید شده است. یکی از بستگان ما خیلی مخالف انقلاب بود، ولی محسن را دوست داشت، از نخبگان علمی بود که در یکی از کشورهای اروپایی سمت بالای پزشکی داشت، ایشان هر وقت محسن را میدید، میگفت محسن هوش و علم تو حیف است. تا اینکه محسن مجروح شد و وقتی این فامیل ما خبر را شنید سریع خودش را به ایران رساند. زمانی که کمی محسن حال بهتری پیدا کرده بود در بیمارستان سجاد به دیدنش رفت.
آن روزها محسن فقط میتوانست برخی حرفهایش را بنویسد و امکان صحبت نداشت. این فامیل ما اصلا انتظار نداشت محسن را با این وضعیت ببیند. با آن علاقهای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یک باره به هم ریخت و گفت: «محسن! ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند. گفتم دنبال این انقلاب نرو.» چند دقیقهای صحبت کرد و در تمام مدت محسن فقط نگاه میکرد و چشمش تکان میخورد. محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم. با سختی روی کاغذ نوشت: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام دادهایم» و اشاره کرد این را بالای سرش بچسبانم. به فامیلمان اشاره کرد این نوشته را بخواند، نوشته را که خواند منقلب شد، گفت: محسن تو چه روحی پیدا کردی از عظمت روح تو من ماندهام.»
وقتی محرم بیعلمدار شد...
عباس شعف همرزم محسن در بازیدراز چند قدمی با او فاصله داشت که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد. عباس به سرعت بالای سر محسن رسید، او را دید که به همراه معاون دومش حسین تقویمنش و بیسیمچیشان به شهادت رسیدند. چفیه سیاهرنگ دور گردن محسن را باز کرد و با همان، صورت خاکآلود شهید وزوایی را پوشاند، سپس گوشی بیسیم را به دست گرفت: احمد، احمد، شعف. متوسلیان: شعف، احمد بگوشم. حاج آقا، خوب گوش کن؛ آتیش سنگین؛ محرم بیعلمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن... شعف دیگر نای صحبت کردن نداشت و احمد متوسلیان آنچه را که میبایست بشنود، شنیده بود.
شهید محسن وزوایی به تاریخ ۱۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید و پیکرش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
امروز قرار است به مناسبت چهل و یکمین سالگرد شهادت این سردار شهید، مراسمی بر سر مزار آن شهید برگزار شود. این برنامه از ساعت ۱۱ صبح امروز دوشنبه ۱۱ اردیبهشت در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۶ ردیف ۴۴ شماره ۴۶ برپا میشود و همرزمان و دوستان شهید، یاد محسن وزوایی را گرامی خواهند داشت.