فقط حسرت میخوردم که چرا آقا نطلبیده؟!
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه زندگی-زینب نادعلی: اولین توقفگاهمان در مسیر کربلا، همدان است. اذان ظهر را گفتهاند. کنار یک نمازخانه بینراهی توقف میکنیم تا هم نماز بخوانیم و هم کمی استراحت کنیم. وضو میگیرم و قبل از اینکه وارد شوم سرکی به بخش بانوان نمازخانه میکشم. دختر جوان و محجبهای گوشهای ایستاده و نماز میخواند، من هم جانمازم را پهن میکنم. سلام نماز را که میدهم سر صحبت را باز میکند(عازم کربلایید؟!) همانطور که تسبیحات حضرت زهرا را با انگشتانم میگویم سری به نشانه تایید تکان میدهم. چشمانش برق میزند و میگوید :(پس انشالله تو حرم آقا ببینمتون!) تا آقایان نمازشان تمام شود و صدایمان بزنند، چند جملهای هم کلام میشویم و برایم قصهآمدنش را میگوید:(از چندماه قبل از اربعین یک قران یک قران پسانداز کرده بودیم که برای سفر دغدغه مالی نداشته باشیم.با خودمان حساب و کتاب کرده بودیم که آقا کریمتر از این حرفها است که ما را میان آن سیل زوار راه ندهد. هزینه سفر هم که جور باشد دیگر دوپای عاشق میخواهد برای رفتن که این را هم داشتیم! ایمان داشتیم به کریمی آقا و طلبیده شدنمان! تمام دغدغهمان مثل همه جوانها مسائل مالی بود. دودوتا چهارتا کرده بودیم که اگر از قبل پسانداز نکنیم هزینههای زندگی اجازه سفر را نمیدهد. چندماه صرفه جویی کردیم و چشم بستیم روی بعضی خواستهها تا پول سفرمان جور شود. نزدیکی های اربعین کبکمان خروس میخواند که پولمان جور شده و حتما راهی میشویم! دل توی دلمان نبود که زودتر کولهمان را جمع کنیم و دل را بزنیم به دریای عاشقان اباعبدالله. روزها را میشمردیم و پای ثابت حرفهای شبانهمان شده بود کربلا! خلاصه سرتان را درد نیارم حال و هوایی داشتیم برای خودمان. این اولین اربعین دوتایی مان بود و ذوقمان را برای رفتن چندین برابر کرده بود.میخواستیم ارباب ما را کنار هم ببینید. دوتایی خدمت برسیم و عرض ارادت کنیم. دوست داشتیم همپای هم تا کربلا قدم برداریم و به چشم آقا بیاییم.
جاماندهایم؛ حوصله شرح قصهه نیست!
خوشحالی و رویاپردازیمان زیاد دوام نیاورد. درست دو_سه هفته قبل از اربعین مشکلی پیش آمد و مجبور شدیم تمام هزینه سفر را خرج کنیم. افسرده شده بودیم، خودمان را گذاشتیم در لیست جاماندهها و حسرت کم سعادتیمان را میخوردیم. روزهای بدی بود. تا اسمی از کربلا میآمد و کسی راهی میشد یکدفعه بغضم میشکست. قبل تر به همه گفته بودیم که عازمیم و حالا هرکس پیام میداد و زنگ میزد میپرسید: چی شد به سلامتی کی عازمید؟! دلش را نداشتم بگویم قسمتمان نشد. بغضم را با هزار دردسر قورت میدادم و میگفتم انشالله هروقت امام حسین صدایمان بزند! صدایمان زده بود اما ما توان رفتن نداشتیم. همسرم یک روز رفت بیرون و گفت هر طور شده هزینه سفر را جور میکنم و برمیگردم. اما جور نشد پیام داد( دست از پا درازتر برگشتم نشد از کسی قرض بگیرم همه این روزها خودشان گرفتاری دارند.) ناراحت بود، خودم بیشتر اما گفتم فدای سر امام حسین یا قسمتمان میشود و میرویم یا میسوزیم پای این فراق!
کربلا را دیدن با کربلایی شد فرق دارد
یک روز حال و احوال خوبی نداشتم. نشسته بودم خودخوری میکردم و توی ذهنم حرف میزدم. از خودم پرسیدم میخواهم کربلایی شوم یا فقط کربلا را ببینم؟! خیلی سوال چالشیای بود نمیدانم یکدفعه از کجا به ذهنم خطور کرد اما تمام فکرم را درگیر کرد. یاد آنهایی افتادم که برای کربلا رفتن از دستهایشان میگذشتند و به قیمت کربلایی شدن دستشان قطع میشد. من از چه چیزم گذشته بودم؟! از هیچ...نشسته بودم و فقط اسم خودم را گذاشته بودم جامانده! فکرم کشیده شد سمت چیزهای ارزشمندی که داشتم. بیاختیار بلند شدم و انگشترم را آوردم و دادم دست همسرم. گفتم: میخواهم این انگشتر را بفروشم و خرج کربلایمان شود. مخالفت کرد و گفت: تو خیلی این را دوست داری اصلا حرفش را هم نزن گفتم: گذشتمازش! راضی نمیشد اما قانعش کردم و این شد که حالا اینجاییم. وقتی داشتم انگشترم را میفروختم به آقا گفتم. این خیلی کم است برای سفر اما آقا ایمان دارم تو به این پول برکت میدهی و داد. نمیدانی چه برکتی داشت!
این سفر فرق دارد!
به چشمهایم که خیره نگاهش میکند و نگاهی میاندازد و میگوید:«شاید حالا فکر کنی ناراحتم از اینکه انگشترم را فروختم اما اصلا اینطور نیست احساس میکنم این کربلایم با همه کربلاهایی که رفتم فرق دارد. چون برایش سختی کشیدم. درد فراق چشیدم و اشک ریختم. به قول همسرم اینکه از چیزی که خیلی دوست داشتم گذشتم، به چشم آقا میآید. خیره میشود به انگشتانش، دستش را توی هوا تکان میدهد و میگوید تازه نمیدانید وقتی جای خالیاش را میبینم چه ذوقی مینشیند توی دلم! چون من را کربلایی کرد این انگشتر...
صدای ناآشنایی از مردانه کسی را صدا میزند. بلند میشود چادرش را روی سرش مرتب میکند، محکم بغلم میکند و میگوید وقتی رفتی حرم التماس دعا.
انتهای پیام/