آیا این موج عظیمِ کوفه نباید برای دریا شدن به حسین میپیوست؟
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کوفه محاصره شد. ابنزیاد کوچه به کوچه و دیوار به دیوار را گزمه و مأمور کاشته بود. کافی بود یک نفر بگوید «حسین» تا بریزند روی سرش و شقه شقهاش کنند! صورتم را با شال کمرم پوشاندم و به میان بازار رفتم. آسمان، ذلت میبارید. دستهای مردم در سبدهای خرما و معامله و پارچه و ادویه سرگرم بود اما عطر خون حسین را میداد.
عطر دعوتنامههایی که زیرش را مُهر زدند و امروز از ترس جان، زیرش زده بودند و انکار میکردند که حسین را همانها فراخواندهاند!
خون مسلم و هانی و سرهای به دارشان هم نور علی نور شد و کورسو جرأتی که در وجود مردان کوفه بود را خاموش کرد. اما چشمان مسلم بیقرار بود، زیر دارش ایستادم، گزمهها برای ممانعت از جلو آمدنم سینه ستبر کردند و شمشیرها علم شد، اما شال را که از صورتم گشودم تعظیمی کردند و عقب کشیدند؛ چشمان مسلم از روی دار هم به راه بود، به راهی که وعدهی آمدن حسین را میداد و او تا آخرین لحظات عمرش از عمر بن سعد میخواست که به پیکی، پسر عماش را از آمدن بازدارند؛ ولی مگر نمیدانست که کوفه برای بلعیدن نور دهان گشوده است؟
معصوم اما پریشان
دیگر تاب تحمل تردیدم نمانده بود؛ سراسیمه از چشمان معصوم اما پریشان مسلم رو گرفتم و به مسجد رفتم تا در هیاهوی تزویر، بلکه خدا را در خانهاش بیابم، هرچند جز رقص شیاطین بر منبر رسولالله چیزی نیافتم؛ ردایم را دور خودم پیچیدم و زیر سایهی نخلی به اندیشه نشستم: «حسین که خود نیامد، ما برایش نامه نوشتیم و از او خواستیم کشتی نجاتمان شود، این ما بودیم که نماند ظالمی مگر اینکه بر گردن ما سوار شد، این ما بودیم که از پسر علی بن ابیطالب خواستیم به شهر دوران حکومت پدرش بازگردد تا شاید طعم شیرین عزت و عدالت را پس از سالها ذلت و خفت به کاممان بنشاند، این ما بودیم و حال ما را چه شده؟»
صدای پای کوفتن و هلهله سپاهیان کوفه از کوچه میآمد، رشتهی افکارم دریده شد، دستی به شمشیرم کشیدم و به میانهشان رفتم، زنی از قبای شویَش آویزان بود: «تو خود نیک میدانی که زیور و خلخال حجاز چه ترکیب درخشانی دارد، نه بر حسین تیر بزن نه در تیررس مردانش باش؛ تنها غنیمتیها را بو بکش و خورجین پُر دار که در این حال از آتش جهنم و غضب پیامبر در امان خواهی بود!» مردک به تایید سر تکان داد و با خندهای پلید و مستانه، سکههای زر ابن زیاد را بو کشید؛ بیمروتها خدا و خرما را با هم میخواستند و در این واقعه، اسطوره شدند!
او یا آنها؟
عمر بن سعد اما با قبایی زربافت و چشمانی هیز، بر بلندای ورودی دارالإماره ایستاده بود و با آغوشی باز به سپاهیانش خوشآمد میگفت، اما خوشآمد به چه؟ به کجا؟ من جنجگویی بودم که در غزوات پیامبر در برابر یهود و روم ایستاده بود ولی حسین که هیچ یک از آنها نبود! آیا این موج عظیمِ کوفه نباید برای دریا شدن به حسین میپیوست؟ مگر یک جان چقدر میتواند شیرین باشد که بیم از دست دادنش ما را به مصاف با حسین بکشاند؟
ناگاه سنگینی دستی آشنا بر شانهام نشست: «مرحبا شیخ، با مایی یا بر ما؟» سوالهای دوپلهو را باید دوپهلو پاسخ داد و آه از تردیدی که تو را وادار به گرم گرفتن با عمر بن سعد کند: «و علیکم السلام، با حقم پسر سعد ابی وقاص؛ با حق!» عمر بن سعد ابرو در هم کشید و حرفم را نشنیده گرفت، نگاهش کردم، با صدایی بم به جلودارانِ سپاهش اشاره داد: «میبینی شیخ؟ چالاکند و جوان؛ سوارکارانی کوفی با اسبهایی حجازی؛ حال سوارکار جنگهای اسلام، ما را پیاده همراهی میکند؟» گویی میخکوبم کرده باشند، میدانستم که ورودی و خروجی کوفه در قرق نگهبانان پسر زیاد است، میدانستم که هیچ راهی برای رسیدن به نور نمانده، میدانستم که پایان تردیدم حسین است و برای رسیدن به او، سوارکارِ پیشتاز سپاه عمر بن سعد شدم؛ من را که بر زین اسب دید تهلیل کرد، تهلیل فرماندهای که پیروزیاش حتمی بود.
من نیز لجام اسب را کشیدم و تاختم، در سپاه عمر بن سعد اما به سوی حسین!
حق
کمی بعد از طلوع آفتاب بود که حسین بن علی سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود و به سوی سپاه ما پیش آمد. هر چه نزدیکتر میآمد جانم برای خروج از بدن به شور میافتاد، عجبا و واعجبا که چه بسیار هیبتش چونان رسول الله بود، گویی این پیامبر خداست که بر شترش نشسته و ما گِردش حلقه زدهایم.
از اسب به زیر آمدم و میان کمانداران زانو زدم، دوست داشتم ببینمش و چه بهانهای بهتر از این که زاویهی تیر کماندارها نیازمند تنظیم است. ایستاده بودیم، در محشری به نام کربلا؛ حسین دستش را بالا آورد، نفسها ناخودآگاه در سینهها حبس شد، چشمهایم را بستم، صدایش رسا بود: «ای مردم! حرف مرا بشنوید و در جنگ و خونریزی شتاب نکنید تا وظیفه خود را که نصیحت و موعظه شماست، انجام بدهم و انگیزه سفر خود را به این منطقه توضیح بدهم، اگر دلیل مرا پذیرفتید و با من از راه انصاف درآمدید راه سعادت را دریافته و دلیلی برای جنگ با من ندارید و اگر دلیل مرا نپذیرفتید و از راه انصاف نیامدید، همه شما دست به هم بدهید و هر تصمیم و اندیشه باطل که دارید درباره من به اجرا بگذارید و مهلتم ندهید؛ ولی به هرحال امر بر شما پوشیده نماند، یار و پشتیبان من خدایی است که قرآن را فرو فرستاد و اوست یار و یاور نیکان.»
حزب شیطان
به سوی سپاهیان چشم گرداندم اما سکوت حکمفرما بود، دست بر گوشهایشان بسته بودند تا سخنش را نشنوند، پس حسین اینچنین ادامه داد: «مردم ! دنیا شما را گول نزند که هرکس بدو تکیه کند ناامیدش سازد و هرکس بر وی طمع کند به یأس و ناامیدیاش کشاند و شما اینک به امری هم پیمان شدهاید که خشم خدا را برانگیخته و به سبب آن، خدا از شما اعراض کرده و غضبش را بر شما فرستاده است، چه نیکوست خدای ما و چه بد بندگانی هستید شماها که به فرمان خدا گردن نهاده و به پیامبرش ایمان آوردید و سپس برای کشتن اهل بیت و فرزندانش هجوم کردید؛ شیطان بر شما مسلط شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است، ننگ بر شما و ننگ بر ایده و هدفتان. انا لله و انا الیه راجعون.»
خون در رگهایم دوید، به پا خواستم، خواستم بگویم که «نه، من سخنانت را شنیدم، با توام» اما حسین اینبار به اسم، بزرگان سپاه کوفه را خطاب قرار داد: «ای شبث بن ربعی و ای حجار بن ابجر و ای قیس بن اشعث و ای یزید بن حارث! آیا شما برای من نامه ننوشتید که میوههایمان رسیده و درختانمان سرسبز و خرم است و در انتظار تو دقیقهشماری میکنیم؟ آیا ننوشتید که در کوفه لشکریانی مجهز و آماده در اختیار توست؟»
شبث و حجار در حالی که نوشتن این نامهها را انکار میکردند سر در گریبان فرو برده و چشم از چشم حسین دزدیدند، اما قیس گستاخانه جلو آمد و صدایش را در گلو انداخت: «ای حسین! چرا با پسرعمویت بیعت نمیکنی تا ماجرا تمام شود؟ که در این صورت با تو به دلخواهت رفتار خواهند کرد و کوچکترین ناراحتی متوجه تو نخواهد شد.»
حسین اسبش را گردادند و در حالی که قصد خیمهگاه کرده بود اینگونه گفت: «نه به خدا سوگند! نه دست ذلت در دست آنان میگذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ و از برابر دشمن فرار میکنم.» سپس نامههایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است.
محبوب رفت
حسین رفت و جانم را با خودش برد؛ سپاهیان در هم ریختند و هر کس به عیشی نوش شد؛ من اما آشوب بودم. بر اسبم پریدم و تا خیمهی عمر بن سعد تاختم؛ بوی تند شراب، پرده را هم رد کرده بود، دستی به دماغم گرفتم و تا پیش پای نگهبان جلو رفتم: «چه شد؟» من را که دید تعظیم کرد: «ساعاتی دیگر به حسین و یارانش یورش میبرند، عمر بن سعد خواسته تا شما جلودار سوارکارانش باشید!» بند دلم پاره شد، نیرویی در وجودم شروع به فریاد کرد: «تردید تا کِی؟ آنها به سوی حقیقت خواهند تاخت و آیا تو ای شیخ، برای کوبیدن حقیقت آمدهای؟»
عمامه از سر بر شانه گشودم و با نگاهی خجل به سوی حسین تاختم، گرمای بیابان سپیدی محاسنم را به سخره گرفته بود اما من میتاختم و وقتی به محبوب رسیدم جوان شدم، زنده شدم، مانند مردهای که مسیح بر پیکرش دمیده باشد.
راوی: عمر بن سعد که از شتافتن زبدهترین سوارکار کوفه به سوی امام حسین (ع) غضبناک شده بود، چاره را در آن دید که پیش از گرویدن باقی سپاهیانش به خیمهگاه فرزند پیامبر، کار را خاتمه دهد.
پس سوارکارانش را فراخواند و آنها را به سوی آل الله گسیل داشت؛ خاک کربلا به آسمان رفت، چشم چشم را نمیدید که ناگاه عمرو بن ضبیعه تمیمی، با محاسنی سپید و در حالی که اینبار جلودار سوارکاران سپاه مولایش حسین بن علی (ع) شده بود تاخت، تاختنی که در آن، سوارکاران عمر بن سعد زیر و زبر شدند.
او ساعتی را اینچنین جنگید تا از اسب به زیر افتاد، در این هنگام کفتارها از هر سو بر پیکر شیخ هجوم آورده و او را آماج تیغ کینهشان قرار دادند تا با محاسنی خونین و مظلوم، نه ظالم، و در آغوش دلدارش حسین (ع) به دیدار محبوب حقیقی بشتابد.
انتهای پیام/ی