شهید فرقانی؛ از فعالت به عنوان «تخریب چی» تا غواصی در ام الرصاص
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچهپسكوچه هاى حوزههاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.
محمد فرقانی یکی دیگر از 4هزار شهید روحانی است که در کنار فعالیت های تبلیغی در عملیات های نظامی نیز شرکت می کردند، او متولد سال 48 در دارالمومنین یزد بود که ام الرصاص گهواره شهادت او شد و به واقع آنچه عاشوراییان سال 61 هجری قمری در کنار اباعبدالله به دنبالش بودند، محمد در 64 هجری شمسی به آن دست یافت و اباعبدالله همانگونه که بر پیکر جون و بریر رسید به بالین محمد فرقانی آمدند و او را تا بهشت برزخی استقبال کردند.
برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
نشانى در بىنشانها:
مادر، سوزنى را كه با شعله چراغ گردسوز داغ كرده بود، به آرامى روى كف پاى محمد حركت داد پسرك چشمانش را بست و از شدت سوزش، لبهايش را روى هم فشرد بينىاش چروك افتاد و لحظهاى بعد وقتى به خارى كه روى سوزن نشسته بود، نگاه كرد، خنديد: اين خار كوچك نگذاشت امروز آنطورى كه دوست داشتم، در شادى مردم شركت كنم، اما حالا به مسجد مىروم و كمك مىكنم مادر به دستهاى پسرك نگاه كرد؛ دستهايى كه در اثر كار سخت كشاورزى ترك خورده بود.
بهار پا به روستا گذاشته بود؛ اولين بهارى كه عطر پيروزى انقلاب را با خود آورده بود، سال ۱۳۵۸ بود و محمد تازه وارد ده سالگى مىشد. در چشم مادر پلك برهم زدنى گذشته بود؛ محمد با شور و هيجانى بىنهايت، روزهاى آخر سال تحصيلى را مىگذراند و مادر داشت به آينده پيش روى پنجمين فرزندش فكر مىكرد. براى مادر، همه بچهها مثل انگشتهاى دست، عزيزند اما محمد با همه فرق داشت. اين تفاوت را زمانى باور كرد كه امتحانات سوم راهنمايىاش را به پايان رساند. آخرين روز امتحانات بود كه بعد از كمك به پدر در صحرا، با پشتهاى هيزم به خانه آمد و كنار مادر نشست. بىمقدمه در حضور پدر و مادرش لب به سخن گشود: من تصميم گرفتهام به قم بروم مىخواهم درس دين بخوانم و به اسلام خدمت كنم.
پدرى كه تمام عمرش را به كسب روزى حلال و زنده كردن زمين كشاورزى گذرانده بود،پاسخى جز اعلام رضايت به اين تصميم نداشت، خانهاى كه همراه عطر معنويت و قرآن در آن جارى بود، بايد هم به اراده محمد احترام مىگذاشت. از مادرى عفيف و مؤمن انتظارى جز اين نمىرفت كه نام بانويش حضرت معصومه عليهاالسلام را زير لب تكرار كند و بگويد: محمدجان! سلام مرا به بى بى حضرت معصومه برسان و بگو مرا هم بطلبد.
روزهاى مباحثه و شبهاى حجره در نظرش شيرينترين لحظههاى زندگى بود. دنياى طلبگى، محمد را با معارفى تازه پيوند داده بود. درست زمانى كه اوج دلبستگى او با زندگى جديدش به شمار مىآمد، درخواست پدر به دستش رسيد؛ پدر و مادر، در روزهاى ناتوانى خود، محمد را به يارى خوانده بودند. مىخواستند به يزد برگردد و عصاى دستشان باشد. دل مهربان محمد را ياراى آن نبود كه در روزهاى پيرى والدين، آنها را به حال خودشان بگذارد. از اين رو در اطاعت از امر پدر، به خانه برگشت و سنگر خدمت به والدين را به درس و بحث داد. چيزى نگذشت كه در كنار اين خدمت مقدس، در مدرسه خان يزد ثبتنام كرد و به ادامه تحصيل روى آورد.
مادر با دستهاى پينهبسته، صداى راديو را بالا برد كه ناگهان صداى گوينده خبر، دنياى او را تكان داد؛ جنگ تحميلى از سوى متجاوزان بعثى عراق آغاز شده است خبر حمله دشمن نه فقط خانه و محله و شهر محمد را، بلكه بيش از هرچيز، عالم درونش را برهم ريخت مدتى بعد مقابل پدر زانو زد: مىخواهم به جبهه بروم!
مادر سرش را به ديوار تكيه داد و به سقف كاهگلى اتاق خيره شد. لحن محمدش را متفاوت با هميشه دريافته بود؛ در آن عزمى نهفته بود كه مىدانست هيچ چيزى مانع رفتنش نخواهد شد صداى سكوت پسرش را مىشنيد. انگار كه داشت مىگفت: تو اى مادر! اگر يك فرزند ناقابل خود را در راه خدا كه همان راه حق است مىدهى، زينب عليهاالسلام ۷۲ رزمنده داد و صبر كرد مبادا براى من گريه كنيد! براى مولايم حسين اشك بريزيد كه با لب تشنه كشته شد.
مادر گريه نكرد در آرامشى صبورانه، برايش آينه و قرآن آورد و او را كه در واحد تخريب آموزش ديده بود، راهى جبهه كرد.
عمليات قدس پنج بود و جزيره مجنون، محمد چنان خالصانه و پرشور در ميدان حاضر شده بود كه ديگران او را سرباز پاسدارى مىديدند كه وظيفه حضور در ميدان را دارد. اين در حالى بود كه او درحالىكه هنوز روزهاى نوجوانى را مىگذراند به عنوان بسيجى داوطلب به جبهه دل سپرده بود. در گرماگرم عمليات تركشهاى دشمن تن او را هدف قرار داد و به اصفهان اعزام شد.
وقتى قامت خميده پدر را در بيمارستان اصفهان ديد كه به عيادتش آمده، انگار زخمهاى تركش روى بدنش به يكباره ترميم شد از آن روز محمد بود و اصرار پيوسته: من بايد دوباره به جبهه بروم و حالم خوب است، مرا اعزام كنيد.
مدتى بعد آرزويش محقق شد و لباس غواصى را تحويل گرفت عمليات والفجر ۸ در پيش بود. شبانه قلم روى كاغذ برد و وصيت نوشت:
- اگرچه من يك طلبه بودم و شما گفته و مىگوييد كه اسلام به فكر، انديشه و ديگر خصوصيات ما طلاب نياز دارد، ولى در اين زمان، اسلام به خون ما بيشتر نيازمند است.
محور عمليات به معبرى سخت رسيده بود محمد داوطلبانه پا پيش نهاد و به همراه هشت نفر ديگر از دوستانش وارد محور شدند و پيش رفتند.
گرداب تند و سرعت پرشتاب آب، به استقبالِ مردان غواص آمد. امواج خروشان، مردان خدا را در جزيره امالرصاص به كام خويش فروبرد و سالها پدر و مادر محمد را چشم به راه و گوش به زنگ قدمهاى او نگه داشت.
هفتمين سالگرد پيروزى انقلاب در راه بود كه محمد، نشان بىنشانى را به نام خويش مهر كرد و تا ابديت در افلاك جاودانه شد؛ درحالىكه طنين حماسى صدايش همچنان در گوش تاريخ دفاع مقدس جارى است:
- حال كه ما راه خويش را انتخاب كرده و به استقبال شهادت رفتيم، بر شما باد كه پويندگان راهمان باشيد و خداى نكرده غفلت نكنيد كه اگر سلاح ما روى زمين بيفتد، آنوقت خداوند كه معشوق و ياور ماست، از شما نمىگذرد. ما عزادار نمىخواهيم، بلكه رهرو مىخواهيم.