شهیدی که شهادت بدون رضایت والدین را نمی خواست
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمهسار هميشهجوشان حوزههاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم با جهاد پيمانى هميشگى داشتيم و در اين راه از سر و سامان گذشتيم به مرزهاى ايران اسلامى كه تجاوز شد به سنگر رزم و جهاد آمديم.
در اين مسير سرخ به مقتضاى تكليف، نه دربند لباس بوديم و نه منتظر تشكر و سپاس، گاهى با لباس روحانى كه يادگار پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله وسلم بود و زمانى با لباس بسيجى كه نشانى از امام راحل بود در مصاف با دشمن شركت جستيم و براى ما مهم ايفاى وظيفه بود.
شهید عباس حسینی پور ایسینی روحانی بندرعباسی است که در پاسگاه زید به درجه رفیع شهادت نائل شد و در سرپل ذهاب به خاک سپرده شد.
برشی از زندگی این شهید را براساس روایت کتاب تعهد سرخ مطالعه می کنیم.
پايان سال نزديك و هوا گرم شده بود، سرِ زمين كشاورزى به کمک من آمده بود، از وقتى كه طلبه يزد شده بود، مثل وقتى كه طلبه بندرعباس بود، انتظار نداشتم كه دائم ببينمش؛ براى من مهم بود كه درس بخواند و براى اسلام مفيد باشد، اما هر تعطيلى كه پيش مىآمد، خودش را به روستا مىرساند و سرزمین مىآمد، آن وقتى هم كه تعطيلى بود و سروكلهاش پيدا نمىشد، مىدانستم جبهه رفته است.
هر دو عرق كرده بوديم و خسته، نشستيم. مادرش چاى آورد و كنارمان سفره انداخت او استكان را برداشت و گفت: بابا جان، من راهى جبهه هستم اجازه مىخوام.
من هم چاى را از روى سينى برداشتم و گفتم: بابا جان! تو چند مرتبه رفتى نوبتى هم باشد، نوبت من است.
خنديد و گفت: شما حالا حالاها فرصت داريد، اما من نه!
يكجورى گفت كه مادرش لب گزيد و دستش را روى دستش كوبيد و گفت: خدا نكنه، نزن از اين حرفها.
قبلاً كه از اين خبرها نبود؛ مىرفت جبهه، اما حالا آمده بود اجازه بگيرد دلم غوغايى شده بود؛ غوغايى كه برايم در طول سالهاى عمرم سابقه نداشت، من كه هيچ وقت حساس نبودم، حالا هى بهانه مىآوردم او هم مردى بود براى خودش، بيست و يك ساله بود نهتنها مردى بود براى خودش، روحانى بود و صاحب نظر اما اينبار، به هر طريقى دوست نداشت بدون اجازه برود كه نكند من ناراحت باشم.
بالاخره ته همه حرفها گفت: حالا بگو راضى هستى؟
فكر نمىكردم، وقتى مىگويم بله، دو ساعت ديگر بيشتر وقت نداشته باشم براى ديدنش؛ براى بوسيدنش. فكر نمىكردم منظورش از رفتن، دو ساعت ديگر باشد گفتم: برو به اميد خدا.
حسابى خوشحال شد و گفت: ها... اين شد اگر راضى نبودى، فايدهاى نداشت.
فكر كردم با خودم كه چى فايدهاى نداشت؟ مگر بارِ اولِ جبهه رفتنش بود؟ گفت: اصلاً مثل اينكه حالا يكجور ديگرى جبهه به دلم مىچسبه.
اين جور وقتها زنها كمى گريه زارى مىكنند حق هم دارند او گفت: قبلاً كه مىرفتم، مثل غذايى كه تنهايى مىخوردم به دهانم زهر مىشد.
آمديم خانه بارو بنديلش را قبلاً بسته بود موقع رفتن، نگاه غريبى به من كرد همان وقت ديدم چقدر دلم برايش تنگ است حس كردم ديگر برنمىگردد. بعد به خودم نهيب زدم كه نفوس بد نزن اجازه را داده بودم و نمىتوانستم منصرفش كنم.
مىدانستم كارهايش همه درست است؛ از همان بچگى كه با طاغوت مبارزه مىكرد، از همان وقتى كه بچههاى دهات را جمع مىكرد توى نخلستان و زير نخلها برايشان موعظه مىكرد، از همان وقتى كه تصميم گرفت طلبه شود مىدانستم كارهايش درست است.
بعداً كه خبر شهادتش را آوردند، فهميدم كه فروردين ۶۶ در عمليات كربلاى هشت در منطقه شرق بصره، نزديك پاسگاه زيد، در حال پيشروى بودهاند كه تير خورده به سرش كسى كه خبرش را برايمان آورد، گريه مىكرد و مىگفت چاره اى نداشتم؛ در حالى كه رمز يا صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف را در لحظات آخر بر زبان داشت، بايد رهايش مىكردم و مىرفتيم جلو، جنگ است و احساس برنمىدارد وقتى از كنارش بلند شدم، ديگر قلبش نمىزد.
همرزمش اميد داشته موقع برگشتن، جنازه عباس را برگرداند، اما كدام برگشت؟ ديگر از آن مسير نتوانستند برگردند قسمت آنطورى پيش نمىرود كه برنامهريزى كردهاند دو- سه هفته طول نكشيد كه خبرش را آوردند، اما جنازهاش نيامد.
سالها گذشت، وقتى جنازه نباشد، وقتى قبرش را نبينى، هى فكرى مىشوى كه از كجا قلبش واقعاً از كار افتاده؛ شايد همرزمش صدا را نتوانسته بشنود توى آن همه سرو صداى تير و خمپاره؛ خب، مجروح شده و خونش رفته؛ شايد ضربان قلبش تند نبود. تازه، اين همه آدم ضربان قلبش مىرود و بعداً برمىگردد.
توى دلم مىدانستم شهيد شد، اما آن فكرها رهايم نمىكرد مىگويند خاك سرد است، اما من سرد نشده بودم شايد چون قبرى وجود نداشت بىقرار بودم تصميمم را گرفتم و گفتم زندگىام را مىفروشم و مىروم جبهه، اگر همه چيز را مىفروختم، خرجى ده سال زندگى زن و بچههاى كوچكم مىشد. بعد از ده سال هم پسر سه سالهام شده بود سيزده ساله و مىتوانست گليم خودش و مادرش را از آب بيرون بكشد.
به پسرم كه بعد از عباس است هم گفتم، بعد از برادرش نوبت اوست فرستادمش آموزش كه دوره ببيند و با هم برويم جبهه نمىتوانستم بنشينم همه اينها به تيرِ عباس بود پسرم كه رفت آموزش، من شروع كردم به تدارك رفتن همه چيز را پول مىكردم و مىگذاشتم پيش زن و يا على مدد؛ خدا را چه ديدى، شايد با عباس برگشتم يا شايد با پيكرش.
هنوز پسرم از آموزش نيامده بود كه جنگ تمام شد پذيرش قطعنامه براى من واقعاً تلختر از هر زهرى بود فكر جنازه عباس از ذهنم نمىرفت هى دستخطها و جزوات حوزهاش را ورق مىزدم و مىخواندم؛ هرچند چيزى از «حرف جَرّ» و «اِنِ شرطيه» نمىفهميدم، اما باز مىخواندم. هى وصيتنامهاش را مىخواندم كه نوشته بود: به عزّت و جلالت قسمت مىدهم كه صفات انسانى، نورانيت دل، حال توبه، توفيق عبادت و بندگى، توفيق ترك معصيت و توفيق شهادت در راهت را عنايتم كنى!
مدام با خودم فكر مىكردم شايد هم بهخاطر اسم مقدس عباس است كه رويش گذاشتيم و بايد پيكرش دورتر از ما بماند فكر و خيال است ديگر.
ده سال گذشت و چشم من سفيد شد به در؛ تا اينكه سال ۷۴ از آن بدن سرد شده و قلب از تپش ايستاده، چند تكه استخوان برايمان آوردند؛ چه استخوانهاى عزيزى؟ استخوانهايى كه در آغوش گرفتيم و با عزت و افتخار در زادگاهش روستاى پشته ايسين به خاكش سپرديم.