شهید دستجردی تصویر امام را روی تانک صهیونیستها چسباند!
به گزارش خبرگزاري رسا، شهید فصیحی میگفت که برادران لبنانی به ما اجازه نمیدادند با اسرائیلیها بجنگیم و لبنانیها میگفتند شما فقط برای تبلیغ دین به اینجا آمدهاید. اما یک شب زمانی که سربازان اسرائیلی درخواب سنگین فرو رفته بودند بچههای ایرانی از فرصت استفاده کردند و عکس حضرت امام خمینی (ره) را بردند و به تانکها و کلاههای سربازان اسرائیلی چسباندند و برگشتند
نصب تصویر حضرت امام روی تانکهای صهیونیستها یکی از نابترین خاطرات شهید رضا فصیحی دستجردی است. او که مدتی در لبنان بود، بعد از بازگشت به ایران در جبهههای جنگ تحمیلی حضور یافت و خیلی زود در 22 فروردین سال 1362 در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. در حالی که به تازگی سالگرد شهادت این شهید والامقام را پشت سرگذاشتهایم، گفتوگویی با حسین فصیحی دستجردی برادر شهید انجام دادیم که دربرگیرنده بخشهایی از خاطرات وی است. با هم میخوانیم.
برای ورود به بحث ابتدا کمی از دوران کودکی شهید فصیحی برایمان بگویید.
آقا رضا متولد سال 1342 بود که در خانوادهای مذهبی در روستای دستجرد اصفهان متولد شد. ما شش برادر بودیم و رضا کوچکترین عضو خانوادهمان بود. رضا نماز خواندن را از سن هفت سالگی شروع کرد و تا پایان دوران دبستان در روستایمان بود. شهید رضا از همان سن کودکی علاقهای وافر به فعالیتهای مذهبی و انقلابی داشت. من و بقیه برادرانم در تهران و در خیابان مولوی زندگی میکردیم. رضا هم بعد از اینکه دوران ابتدایی را تمام کرد به تهران آمد و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شد.
اشاره کردید که شهید فصیحی از دوران کودکی فعالیتهای اجتماعی داشت. چه فعالیتهایی میکرد؟
موضوع را با یک خاطره از آن دوران توضیح میدهم. به یاد دارم در مدرسه بین بچهها تغذیه توزیع میکردند. من متوجه شده بودم که رضا اصلاً تغذیههایش را استفاده نمیکند و همه را جایی مخصوص در خانه نگه میدارد. علت را که از او سؤال کردم گفت برای استفاده از تغذیهها احتیاط میکند، چون که شنیده آن را شاه توزیع میکند برای همین نمیخواهد از آن مصرف کند! البته او در مصرف مواد غذایی و خوراکی احتیاط میکرد. رضا تغذیههاش را بین افراد نیازمند توزیع میکرد که رفتارهایش در آن سن کم قابل توجه بود. رضا همچنین صدای دلنشینی داشت و قرآن را با صوت زیبایی قرائت میکرد. وقتی شروع به خواندن قرآن میکرد همه سکوت میکردند و به قرائت آن گوش میدادند. رضا به ورزش کاراته هم علاقه زیادی داشت و به باشگاه میرفت. وقتی به خانه برمیگشت فنهایی را که یاد گرفته بود اجرا میکرد و گاهی به شوخی فنهایش را روی ما برادرها امتحان میکرد و میگفت که میخواهد ببیند که فن را درست یاد گرفته است یا نه. تکیهکلامش «جانم عمو» بود. هر کس او را صدا میکرد میگفت جانم عمو.
نوجوانهای اوایل انقلاب پا منبر روحانیون رشد میکردند و به بلوغ فکری میرسیدند، شهید فصیحی هم در جلسات مذهبی شرکت میکرد؟
آقا رضا پا منبری مرحوم کافی و حاج شیخ حسین انصاریان بود و مدام در جلسات وعظ آنها شرکت میکرد. سیره او از کودکی تا جوانیاش در زندگی اجرای درست زندگی اسلامی بود و این سبب شده بود همین رفتار بخشی از زندگی مذهبی او شود. رضا همواره مدافع راه حق بود و در برابر کسانی که در دفاع از ناحق حرف میزدند سکوت نمیکرد و اجازه نمیداد حق پایمال شود. رضا در عین حال اهل گذشت بود و این رفتار او در زندگی زبانزد بود. در کار خانه کمک حال بود و در کار خودش هم سختکوش و هیچ وقت زبان به گلایه باز نمیکرد. او اخلاقی نیکو و رفتاری درست داشت و زبان گویایش سبب شده بود تا دوستان، بستگان و کسبه جذب او شوند. متوجه میشدیم که خیلیها دوست دارند رضا دامادشان شود، اما بعدها فهمیدیم او به دنبال عشقی دیگر بود و برای رسیدن به معشوق واقعی بود. خداوند هم اینهمه عشق و محبت را نسبت به خودش بیجواب نگذاشت و شهادت را روزی او کرد تا جاوید بماند.
بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید چه بود؟
بهترین خصلت اخلاقی شهید فصیحی علاقه زیاد او به نماز خصوصاً نماز اول وقت بود. او به شیوه صحیح خواندن نماز اهمیت زیادی میداد و این عشق و علاقه به نماز از دوران کودکی در او نمایان بود که از سن هفت سالگی نمازهایش را میخواند و هر چه بزرگتر میشد محبت نماز در او بیشتر شکل میگرفت و با شنیدن صدای اذان به نماز اول وقت میایستاد.
چطور شد شهید فصیحی راهی لبنان شد؟
سال 1361 رضا همزمان با فعالیت در کسب و کار در بسیج هم فعالیت میکرد. به تازگی کارگاه خیاطی راه انداخته بود که یک شب به پادگان امام حسین (ع) رفته بود که از آنجا با خانه تماس گرفت و گفت قرار است یک شب بعد راهی لبنان شود. همه با شنیدن این خبر تعجب کردیم و در حقیقت غافلگیر شدیم. فردای آن شب برای بدرقه رضا به پادگان رفتیم. راستش را بخواهید از او خواستیم اگر میشود انصراف دهد، اما دلسوزیها و نصایح ما فایده نداشت چراکه رضا راهش را خوب شناخته و در این راه بسیار مصمم و ثابتقدم بود.
با اینکه کشور درگیر جنگ بود، اما بنا به مصلحت جمهوری اسلامی با عدهای از دوستان و همرزمانش در مرداد ماه سال 1361 به لبنان اعزام شد و هفت ماه در بعلبک لبنان بود و با بچههای مقاومت لبنان همکاری میکرد. شهید فصیحی کنار خدمت صادقانهای که داشت درس فقه هم میخواند و فقط ماهی یک بار نامهای برای خانواده میفرستاد تا خبر سلامتیاش را اطلاع بدهد. پس از هفت ماه در اسفند ماه 61 به ایران بازگشت. زمانی که به ایران آمد علامت سؤالی در چشمان همه اهل منزل نمایان شد! چراکه آقارضا طی هفت ماهی که به لبنان رفته بود محاسن صورتش را کوتاه نکرده و بسیار ریشهایش بلند شده بود. وقتی از او علت را جویا شدیم، گفت: در لبنان مؤمنین ریش میگذارند و هر چه مؤمنتر باشند ریششان بلندتر است. راست میگفت فردی بهنام ابوشریف که آن زمان به ایران میآمد او نیز ریشهای بلندی داشت.
درباره راهی که در پیش گرفته بود چه حرفهایی میزد؟
قبل از اینکه شهید فصیحی به لبنان برود کارگاه خیاطیای که با کمک هم برایش اجاره کرده بودیم را به عشق خدمت به اسلام رها کرد و به لبنان رفت. زمانی که از او پرسیدیم با این کارگاه چه کنیم؟ گفت: هرچقدر اجارهاش میشود پرداخت کنید و تمام وسایلی را که خریداری کردید بفروشید و حساب و کتاب مرا روی قالب یخ بنویسید تا هر وقت توانستم به شما پرداخت کنم! منظورش این بود که به اهل خانواده بفهماند من راهم را پیدا کردم و دیگر حاضر نیستم در خیاطی کار کنم. شهید فصیحی با اینکه زندگی به او روی خوش نشان میداد و اهل خانواده بهترین حامی او از همه لحاظ بودند، اما چشم روی همه ظواهر دنیا بست و پشت پا به همه تعلقاتش زد و فقط خدا را میدید. هیچ چیز روح بیقرارش را آرام نمیکرد و به سر منزل مقصود هم رسید و با خدا همه چیز را معامله کرد و تجارتی عظیم نمود و در این راه نیز پیروز و سربلند شد.
درباره فعالیتهایشان در لبنان توضیح میداد؟
به ما گفت که آنجا درس فقه هم میخوانده و هرشب جمعه هم برای زیارت حضرت زینب (س) به سوریه میرفتند. تعریف میکرد یکبار حجتالاسلام والمسلمین قرائتی به سوریه آمده بود و ما رفتیم دیدن ایشان و با هم بودیم. همان زمان شب خواب دیدم که در عالم خواب نگهبان یک آسایشگاه هستم که همه سربازها در خواب بودند و من پاسبخش آن قسمت بودم. در همان حین دیدم امام خمینی (ره) به سمت آسایشگاه میآیند. خواستم سربازها را صدا بزنم که بلند شوید امام به اینجا آمده است؛ امام اجازه ندادند و دو بازویم را گرفتند و فرمودند: با خودت کار دارم بقیه را بیدار نکنید. امام رو به من کردند و فرمودند: شما دیگر نمیخواهد درس فقه بخوانید درس فقهت تمام شده است؛ و شهید فصیحی بعد از دیدن این خواب بیدار میشود و اگر بخواهیم تعبیری برای این خواب در نظر بگیریم شاید این باشد که از نظر ایمان و تقوا در همان هفت ماهی که در لبنان درس فقه میخواند و در حال خدمت به اسلام و مسلمین بود به درجات عالی انسانیت رسیده بود و خدا او را برای خود انتخاب و شهادتنامهاش را امضا میکند.
از خاطرات لبنان هم چیزی گفتند که در یادتان مانده باشد؟
شهید فصیحی میگفت که برادران لبنانی به ما اجازه نمیدادند با اسرائیلیها بجنگیم و لبنانیها میگفتند شما فقط برای تبلیغ دین به اینجا آمدهاید. اما یک شب زمانی که سربازان اسرائیلی درخواب سنگین فرو رفته بودند بچههای ایرانی از فرصت استفاده کردند و عکس حضرت امام خمینی (ره) را بردند و به تانکها و کلاههای سربازان اسرائیلی چسباندند و برگشتند. فردا صبح سربازان اسرائیلی با دیدن عکس امام وحشت و از ترسشان حدود 20 کیلومتری عقبنشینی میکنند. این اتفاق خوش و این پیروزی باعث خوشحالی نیروهای حزبالله لبنان میشود چراکه آن زمان تازه حزبالله لبنان شکل گرفته بود. برادرم شهید رضا فصیحی آن شب با نیروهای ایرانی همکاری کرده بود، اما اسمی از خودش بر زبان نیاورد ولی این خاطره را برای ما بازگو کرد. لبنانیها آن شب مثالزدنی را هنوز از یاد نبردهاند و از آن به عنوان یک خاطره شیرین یاد میکنند.
پس از بازگشت از لبنان چه کرد؟
چند روزی را در خدمت والدین بود. بعد هم گفت میخواهد به استخدام سپاه در آید و برای دفاع از دین راهی جبهه شود. بعد از پیگیریهایی که انجام داد در سپاه محمد تهران استخدام و در تاریخ 15 اسفند 1361 برای شرکت در عملیات والفجر یک به جبهه اعزام شد. یعنی 15 روز بعد از بازگشت از لبنان در جبهه بود. رضا به خط مقدم جنگ در منطقه شرهانی عراق اعزام شده بود و آن سال شب عید 1362 برادر دیگرم حاج اسماعیل که به رحمت خدا رفته است همراه رئیس وقت اتحادیه خشکبار تهران نیم تُن آجیل تهیه کرده و راهی منطقه عملیاتی شدند. آنها موفق شده بودند قبل از انجام عملیات با رضا ملاقات کنند. بعد از تعطیلات عید بود که مارش عملیات والفجر یک نواخته شد و آنجا بود که حس عجیبی در دل داشتیم و گویی هر لحظه منتظر خبر مهمی بودیم.
درباره حال و هوای آن روزها بیشتر بگویید.
عملیات والفجر یک در تاریخ 22 فروردین 1362 آغاز شد و ما پیگیر خبرهای جبهه بودیم. در آن روزها یکی از دوستان رضا بهنام علی برزی به شهادت رسیده بود و من با دو برادر دیگرم به مراسم تشییع و خاکسپاری این شهید والامقام رفته بودیم. پس از مراسم خاکسپاری به منزل شهید رفتیم؛ آنجا خانواده شهید برزی ما سه برادر را به اتاق دیگری بردند و به دور از همه مهمانان از ما پذیرایی کردند و خواستند زودتر به خانه برگردیم. وقتی ما سه برادر به منزل برگشتیم از مسجد لواسانی در بازارچه نایبالسلطنه به درِ منزلمان آمدند و خبر شهادت رضا را دادند و گفتند برادرم در همان روز اول عملیات یعنی 22 فروردین به شهادت رسیده است. بسیاری از بستگان و خانواده برزی و مهمانانشان از شهادت رضا خبر داشتند، اما به روی خودشان نیاوردند. ما سه برادر تا لحظه آخر بیخبر بودیم. برادرم به طور کل 37 روز در جبهه حضور داشت. در همان اعزام اول براثر اصابت ترکش به صورتش به شهادت رسید. 40 روز پس از شهادت رضا، خانواده ساک شهید را باز کردند و در وسایل شخصی شهید نامه و دستنوشتهای بود که در آن برادر شهیدم با دو نفر از همرزمانش همپیمان شده بودند که هر کدام به شهادت رسیدند روز قیامت شفاعتگوی همدیگر باشند./1360/