از دفتر امام جمعه تبریز چه خبر
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در تبریز، ساعت حدود ده صبح است که ميرسم به حوالي چهارراه باغشمال. با دوستان رسانهاي دفتر هماهنگ کردهام تا يک روز مهمان دفتر حاجآقا آلهاشم باشم و آمدوشدهاي دفتر را براي خودم بنويسم و شاهدي باشم براي يک روز اين دفتر. با همان عزيزي که ترتيب حضورم را داده تماس ميگيرم که من حوالي دفتر هستم و او ميگويد حاجآقا در برنامهاي هستند در دانشگاه و تا دقايقي ديگر ميرسند و خلاصه کلام که بيا. ميروم و در ميزنم؛ دو پيرمرد که معلوم است شهرستاني هستند و چند خانم هم پشت در منتظرند.
همه روزه، قبل از ظهر
ميروم داخل و بعد سلام و احوالپرسي، با سيد حميد ميرويم زيرزمين که محل ملاقاتهاي مردمي است. صندليهاي دفتر را جوري رديف ميچينند که ترتيب ملاقات بسته به زمان حضور باشد و حق کسي ضايع نشود. سيد توضيح ميدهد که در چند هفته گذشته، همه روزه قبل از ظهر در براي همه باز بوده و حاجآقا به مشکلات مردم رسيدگي ميکردند، منتها با توجه به حجم مراجعات خواهش کرديم از حاج آقا که يک روز در ميان باشد. در همين حين بچهها خبر ميدهند که چند نفري پشت در هستند و هوا هم سرد است و توافق ميکنند زودتر از ساعت مشخص درهاي حسينيه را باز کنند.
يکييکي ميآيند و به ترتيب زودتر رسيدن، مينشينند به انتظار؛ من دارم قيافهها را تماشا ميکنند. چهره شاد و بشاش در ميان چهرهها خيلي کم است. يکي هم قوطي شيريني دستش هست و مواظب هست که به شخص حاجآقا برساند.
چند دقيقهاي از ساعت يازده گذشته و تقريبا همه صندليها پر شده که امامجمعه تبريز تشريف ميآورند و جماعت به احترامشان ميايستند و صلواتي ميفرستند. به حاجآقا سلامي ميکنم و اجازه ميخواهم با دو صندلي فاصله نزديکشان بنشينم براي مشاهده و يادداشتبرداري از آنچه ميبينم.
تأیید برای تسریع
بلافاصله ديدارهاي رو در رو شروع ميشود. اولين ملاقاتکنندهها دو خانم هستند؛ نامهاي در دستشان دارند که پايينش پر از مهر و امضاست و معلوم است که استشهاديهاي است که اهالي محل هم تاييد کردهاند. گويا درخواستي است براي انتقال سربازشان از راه دور به تبريز که حاجآقا فوري در کاغذي خوشرنگ يادداشتي مينويسند و ميچسبانند روي نامه خانمها و راهنمايي ميکنند به دفترشان تا مسئولان دفتر نامه رسمي حاوي يادداشت تايپ شده حاجآقا را روي نامه بگذارند و خانم ببرد به پادگان.
پيرمردي آمد و با صداي بلند که همه بشنوند ميگويد: «هيچ عرضي ندارم و فقط آمدهام از شما تشکر کنم. تشکر يک استاد بازنشسته دانشگاه تهران را به خاطر اقداماتتان بپذيريد.» با بدرقه حاجآقا رفت و نوبت به خواهر شهيدي رسيد که از وضعيت کاري همسرش گلايه دارد و اين که بيمه بيکاري تعلق نميگيرد؛ باز هم يادداشتي روي کاغذ خردلي و چسباندن روي نامه خانم و هدايت به سمت دفتر.
از حضور تیمسار ارتش تا بررسی مشکلات سربازان وظیفه
گويا خيليها فهميدهاند که حرف حاجآقا در ارتش بالاتر از تيمسار و سرهنگ برش دارد و خيليها نامه آوردهاند براي انتقالي سربازيشان از شهرهاي دور و نزديک به تبريز؛ يکي سلماس بود و ديگري عجبشير و يکي هم پاوه. توصيه حاجآقا را گرفتند و خوشحال رفتند.
تيمساري ارتشي آمد و از مالياتي که به کسب و کارش آمده گلايهمند بود. نامهاي به اداره امور مالياتي نوشته شد و توصيه به رأفت! نوجواني هم آمد و در نامهاي که معلوم بود جوهرش هنوز خشک نشده و همينجا در مدت انتظار نوشته، خواستار حضور در ديدار بيستونه بهمن با رهبري بود. آقاي آلهاشم جواب ميدهند: «واقعا برنامهريزي اين ديدار دست من نيست.» در مقابل اصرار، قول ميدهند به مسئولان هماهنگي ديدار سفارشي بکنند.
پيرمردي از بستانآباد آمده؛ اختلافات ملکي با بنياد مستضعفان دارند و حاجآقا نامهاي مينويسند که من نميتوانم بخوانم، اما هرچه هست پيرمرد راضي بيرون ميرود.
بدرقه مدافع حرم
آقاي ميانسالي ميآيد و از سخنان با تُن پايينش ميفهمم اعزامي به سوريه است و با دعاي خير حاجآقا. التماس دعايشان راهي ميشود.
يک ارتشي ديگر هم آمده به نيابت از برادرش که درگير مشکلات خانوادگي است و از حاجآقا ميخواهد زمينه انتقال او از بندرعباس به تبريز که در واقع شامل عمليات پيچيده انتقال از نيروي دريايي به نيروي زميني يا هوايي است را فراهم کند و حاجآقا هم پيچيدگي کار و تقريبا محال بودنش را براي او توضيح ميدهد اما با اين همه نامهاي برايشان مينويسد. حضور حاجآقا که طي ساليان متمادي مسئوليت عقيدتي و سياسي ارتش را بر عهده داشتند در تبريز ارتشيها را سر ذوق آورده و با سابقهاي که از او در ذهن دارند بيشتر ترغيب شدهاند براي حل مشکلاتشان نزدشان بيايند.
تندخوانی؛ بهترین فرصت
يکي از مراجعان نامهاي را در مقابل حاجآقا قرار ميدهد و حاجآقا سوالي درباره مشکل ميپرسد که همان آقا از حاج آقا ميخواهد نامه را با دقت بيشتري بخوانند و حاجآقا جواب ميدهند «سرعت من در درک مطلب و سوال از مشکل ناشي از بيدقتي نيست، من مسلط به تندخواني هستم و صدر تا ذيل نامه را فوري خواندم.».
خانم و آقاي مسني آمدند و گفتند که فرزندشان با دو ليسانس نميتواند شغلي پيدا کند و از اين بابت ناراحت هستند. آقاي آلهاشم نامهاي مينويسند و توصيهاي براي استخدام فرزند اين دو مراجع به نهادي ميکند.
فعال اقتصادی گلایه مند
فعالي اقتصادي آمده و از سرمايهگذارياش در يک امر اشتغالزا و توليدي «پارکت» ميگويد و مدارکش را نشان ميدهد و از قول مسئولان براي رساندن وامي به او براي تکميل و آغاز پروژه نقل ميکند و ماحصل کلام اين که بخاطر نرسيدن اين وام، دويست ميليارد سرمايهگذاري در خطر است. حاجآقا شماره تلفن ميگيرند و قول ميدهند شخصا پيگير قضيه باشند.
جانبازي ارتشي آمده و مدارک پسرش را نشان ميدهد که تک فرزند خانواده است و با حاجآقا درددل ميکند که در آزمون يکي از شرکتهاي آستانقدس براي استخدام قبول شده و حالا بهانه ميآورند و پسرم قصد مهاجرت به انگلستان را دارد و من و مادرش به فکر تنهايي بعد اين رفتن هستيم. مدارک قبولي در آزمون و پذيرش در شرکتي در لندن را هم نشان ميدهد. حاجآقا يادداشتي براي نماينده آستان قدس در تبريز مينويسند و دعاي خيري براي حل اين مشکل.
اخم جالب
زيرچشمي نامه مراجع بعدي را سعي ميکنم بخوانم و از ته و توي خواستهاش سر در بياورم که متوجه ميشوم عجيب دارد چشم غره ميآيد برايم و چپ چپ نگاهم ميکند. با لبخندي از ادامه کاويدن کارش منصرف ميشوم.
يکي چند نامه آورده و اول کار ميگويد حاجآقا حلال کنيد؛ عرض من زياد است. يکي هم بعد از گرفتن يک توصيهنامه از حاجآقا براي مشکل سربازي همسايه متاهلش، موقع خداحافظي ميگويد: «حاجآقا من چايريز هيئت قاسميه شتربان هستم، انشااله اگر هيئت ما تشريف بياوريد يک چايي پررنگ تقديمتان خواهم کرد.». حاجآقا لبخندي ميزنند و چاديريز هم ميرود.
چند نفري با مشکل مالي آمدهاند که معرفي ميشوند به کميته امداد و در چند موردي که اضطراري تشخيص داده ميشوند از سوي حاجآقا توصيه نامهاي به دوستان خيرشان ميکنند. جواني آمده و ميگويد شغلش حکاکي است و از آنجا که قيمت فلزاتي که بايد رويشان حکاکي شود مثل طلا و نقره بالا رفته توان خريد ندارد و عملا بيکار شده؛ توصيهنامهاي براي وام دريافت ميکند و البته دعاي خيري براي گشايش در کارش.
معرفی به دوست دندانپزشک
آقايي از گذشته دارايش ميگويد و امروز ندارياش و مشکلات فراوان. حاجآقا اول يادداشتي براي دوست پزشکي مينويسند براي درست کردن دندانهاي آن آقا و بعد نامهاي براي دريافت وام.
موقع اذان ظهر شده است و موذني اذان ميگويد. بلافاصله حاجآقا به سمت گوشه حسينيه ميروند و نماز جماعت آغاز ميشود. وضودارها سريع و کساني که براي گرفتن وضو ميروند با تاخير به جماعت ملحق ميشوند و نماز برپا ميشود. قبل از اين که حاجآقا از سجاده به صندليشان برگردند، روحاني و يک نظامي و چند ميانسال دورش مينشينند و بعد سلام و معرفي متوجه ميشوم از شهر «تيمورلو» گوگان آمدهاند براي دعوت از حاجآقا جهت سفر به اين شهر و سخنراني براي مردم. حاجآقا که عملا دعوتهاي شهرستاني را رد نميکنند تا حد مقدور، اين دعوت را مشروط به نبود دعوت قبلي در تاريخ مقرر ميکنند و به مسئول دفترشان حواله ميدهند.
همسایه قدیمی و خنده حضار
اولين مراجعان بعد از نماز خانم ميانسالي است با آقايي جوان که مشخص است فرزندش است. خانم رو به حاجآقا ميگويد:«حاجآقا به من نگاه کن ببين من را ميشناسي!». من خندهام گرفته اين سمت حاجآقا و محافظ امام جمعه هم آن سمت دارد لبخند ميزند. حاجآقا ميگويد: «امرتان را بفرماييد.» و پسر خانم، مادرش را معرفي ميکند و حاجآقا تازه به خاطر ميآورد همسايه سالهاي دور خانه پدري را و احوال «مصي باجي» مادر همان خانم را ميپرسد.
جمعي از محله «لاله» آمدهاند براي حل مشکلي و حاجآقا با شوخي از سابقه گشادهدستيشان در ارسال شاهسپرن و نعناع و گوجه ميگويد و تنگ شدن آسمان لاله! ميخندند و با لبهاي خندان ميروند.
پسر جواني يک برگه يادداشت ميدهد به حاجآقا که رويش با خط نستعليق و البته با خودکار نوشته شده: «حجتالاسلام دکتر محمد علي آلهاشم». دوره خوشنويسي با خودکار ديده و درخواستش را هم با خطي بسيار خوش نوشته و تقديم ميکند.
از اطمینان در پخش چای تا فیلم بازی نکردن
براي حاجآقا چايي ميآورند. ايشان رد ميکنند که يا بايد به همه حاضران داده شود و يا نميخورم. سيني چايي فرا ميرسد و پس از اطمينان از رسيدن ليوان چاي به همه، گلويي تازه ميکنند.
در همين اثنا، از راديو ايران تماس گرفتهاند براي مصاحبه در خصوص اقدام اخير حاجآقا در برداشتن نردههاي مصلي. اول امتناع ميکنند و بعد با اصرار چند دوست حاضر و البته من، مصاحبه کوتاهي ميکنند. ميگويند اگر غير اين اقدامات را بکنيم جاي تعجب دارد؛ امام(ره) به مردم اعتماد داشتند و سعي نميکردند خودشان را از مردم جدا کنند و حق هم همين است و رهبري هم شيوهشان مردمداري است. بعد از گفتوگو رو به من ميکنند و ميگويند: «من زندگي عادي خودم را ميکنم و نه فيلمي بازي ميکنم و نه قصدي براي خودنمايي دارم. شما خبرنگارها خوشتان ميآيد و ما را هم به زحمت مياندازيد (با خنده)».
هنوز هم پینگ پنگ باز ماهری هستم
دو آقاي ميانسال آمدهاند که به محض سلام حاجآقا به خاطر ميآورد و سلام و احوالپرسي گرمي ميکند. يکي از آن دو به ديگري ميگويد: «ديدي گفتم حاج آقا خواهد شناخت.». متوجه ميشوم آن دو از محافظان شهيد آيتاله مدني هستند و در دوراني که حاجآقا هم از ياران دفتر آن شهيد بودند حشر و نشر داشتهاند و حالا با گذشت بيش از سي سال آنها را به خاطر آوردند و تحويلشان گرفتند. يکي ميگويد: «حاجآقا يادتان هست چه ماهرانه پينگپنگ بازي ميکرديد؟» و جواب ميشنود: «هنوز هم پينگ پنگ باز ماهري هستم و کسي نميتواند شکستم دهد.».
ساعت حدود سه است و چند نفري مانده هنوز. واقعا خسته شدهام و اين در حالي است که من فقط نظارهگر بودهام. در دلم به انرژي و حوصله و مردمداري حاجآقا اعتراف ميکنم. سه و ربع است که تمام حاضران ملاقات ميشوند و به حاجآقا اعلام ميکنند برنامه بعدي کنسل است و رو به من ميگويند: «پس ميتوانيم بيست دقيقه استراحت کنيم»./۹۳۵/ز۵۰۲/س
حامد حامدی خسروشاهی