«یک همیشه مدافع»
حساستر از آن بودم که روز اول ببوسمش. فامیلش خلیلی است و حسین خِلو صدایش میکنند. کلاس هشتم را تمام کرده اما قد و جثهاش کمتر نشان میدهد. بمباران عراق به آبادان که شروع شد پدر و مادرش؛ کاظمو و ثمینه آمدند زیدآباد. اول توی روستای نصرت آباد بودند و وقتی زهرا به دنیا آمد مجبور شدند بخاطر آبلهی زهرا و نبود بهداری بیایند زیدآباد. چهار پنج سال بعدش هم شد نوبتِ تولدِ حسین خِلو.
روز اولی که آمد سمتم و دستش را دراز کرد شک کردم که دست بدهم یا نه. با مکث و تأنی دستم را طرف دستش بردم. کف دستهایمان آرام بهم خورد و آرامتر جدا شدند. از ترس فشار ندادم. بیش از آنکه نگران سرایت و واگیر باشم میترسیدم پوستش توی دستم ور بیاید یا استخوانهای باریک و ظریف انگشتهاش خرد شود.
موهای کوتاهِ سرش بهم چسبیده بود. تمام پوست تنش خشک و تکه تکه بود. حس کردم زیر خردههای پوست شده؛ سرخِ گوشت را میبینم. پشتِ صورت سرخ و زرد و بازوهای نحیف. هرچه گذشت صمیمیتر شدیم. بیشتر تحویلش میگرفتم و دستش را طولانیتر توی مشتم نگه میداشتم. شبها یک ساعت ثمینه و زهرا تمام بدنش را با کرمی میمالند که پوستش خشک نشود و نریزد. مجبور بود روزی دوبار لباسهایش را عوض کند.
توی جزءخوانی کنارم مینشیند و موقع نماز صف اول میایستد. درست پشت سرم. اذان که میگوید دست راستش را به گوش میچسباند و سرش بالا. گنبد و دیوارها باهاش میخوانند انگار. دیشب بعدِ نماز عشاء و سلامِ بعدش ماند مسجد. وقتی همه توی حیاط دورِ سینی شربت و شیرینی یزدی و نارگیلی بودند. آمد کنارم و سرش را بالا گرفت تا درست ببیندم.
- حاج اقا رئالی یا یوونتوس؟
حبیب خندید و گفت اینجا همه رئالیان. حاجی هم رئالیه. جواد و محمد هم «ها»گویان تاییدش کردند.
- تو چی؟
با ترس دورش را با چشم پایید.
- بوفون! توروخدا دعا میکنی شب بِبُره؟
نه میتوانستم قبولش کنم و نه رد. یک مدافع همیشه مدافع بود.
- دعا میکنم فردا بخندی از بازی.
لبش وا شد و صورتش خندید.
- ها! قبول.
اذان صبح تمام نشده بود که رسیدم مسجد. کَج و تکیه به در ایستاده بود. عبوس و خسته. انگار که بعدِ بازی نخوابیده و منتظر بوده تا جوابِ دعایش را از من بگیرد. که برای کی دعا کردم؟ نمیدانست دعاهامان از سقفِ مسجد هم بالاتر نمیرود. به لوستر گیر میکند و گم میشود لای شیشه و کریستالش و گیج و گول و منگ میخورد زمین. سلام که میکند دستش را میگیرم. محکمتر. وارد مسجد نمیشویم. همانطور که دستش توی مشتم هست؛ میبرمش به مسیری که از آن آمدهام. ده بیست متر رفته میایستیم. با انگشت اشاره میکنم به سَرِ بریده خرگوش. وسط خیابان.
- میبینی؟ وایساد نگاه کرد که هرکاری میخوان باهاش بکنن.
فقط نگاه میکند. سرد و خشک و خونسرد. متعجب.
- جای بوفون که عین یخ نگاه کرد، وایسا و بجنگ.
بغلش میکنم. بی ناز و ادا صورتش را میبوسم و میرویم سمت مسجد. جواد ایستاده و از پشت شیشههای داخلی مسجد نگاهمان میکند.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی