۱۸ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۴
کد خبر: ۷۴۹۲۶۹

بوسه‌هایی که حسرت همیشگی خاله کبری شد

بوسه‌هایی که حسرت همیشگی خاله کبری شد
پرچم را کنار زدم، چند تکه استخوان و قدری خاک، سفارش کرده بود جایی که تیر خورده را ببوسم اما تکه استخوان‌ها معلوم نمی‌کرد چه بر پسرم گذشته، پسر رعنایم شده بود چند تکه استخوان سرم را روی خاک و استخوان‌های داخل تابوت گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب.

با این که امسال برف و باران خودش را نشانمان نداده اما سوز سرمایش چند روزی بود مهمانمان شده بود و پوست دست و صورت را حسابی خشک می‌کرد، دَر بزرگ سبز رنگ انتهای کوچه را زدم زودتر از چیزی که فکر می‌کردم پیرزن دوست‌داشتنی در میان چارچوب در ظاهر شد. چروک‌های صورتش تا انتهای چشم‌هایش کشیده شده بود و بر مهربانی چهره‌اش افزوده بود. تعارفم کرد.

چشم‌انتظاری سخت

- بیا تو ننه، منتظرت بودم، خوبه به موقع اومدی، من وقتی چشم انتظار باشم دلم بهم می‌ریزه، چشم‌ انتظاری خیلی اذیتم می‌کنه.

بس قشنگ حرف می‌زد می‌خواستم همان جا بایستم و حرف بزند انگار یادم رفته بود هوا سرد است. دستم را گرفت و گفت بیا بریم کنار بخاری وقت هست برای حرف زدن.

خانه خاله کبری گرم بود. دور تا دور خانه پتو و پشتی چیده بود و در عین سادگی آرامش عجیبی داشت. عکس روی دیوار و چهره پسر نوجوان تنها زینت خانه ساده خاله کبری بود.

- ننه اون پسرمه، آیت‌الله. از بچگی عاشق امام خمینی بود، ۱۳ سالش بیشتر نبود که درگیری‌های انقلاب شروع شد. با لباس سالم می‌رفت مدرسه با لباس‌های پاره و خونی برمی‌گشت، دوست نداشت کسی به امام بد بگه و از شاه حمایت کنه. اون روزها گذشت و فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده ولی انگار تازه اول ماجرا بود.

با آمدن زمستان رفت

کلاس هفتم بود، خوب یادم هست ۴۰ روز از پاییز رفت دوره آموزشی و اول زمستان عزم جبهه کرد.

سماور قل قل می‌کرد، خاله کبری چایی خوش‌رنگی توی لیوان‌های کمرباریک ریخت و تعارفم کرد. 

دل توی دلم نبود تا قصه خاله کبری را بشنوم، چایی سرد نشده را سر کشیدم. زبانم سوخت ولی روی خود نیاوردم و چشم‌های مشتاقم را دوختم به دهانش.

- تا اسم جبهه را آورد باباش یه نه قاطع گفت. اون شب تا صبح گریه کرد و من هم پا به پایش اشک ریختم. آیت‌الله مشتاق جبهه بود و من به جثه کوچکش که نگاه می‌کردم دلم زیر و رو می‌شد. تا صبح برایم حرف زد، از امام گفت از اینکه یک عده زن و بچه بی‌گناه کشته می‌شوند. سنگ هم بود نرم می‌شد چه برسد دل من.

پدر و مادر شهید آیت‌الله اسماعیل‌زاده 

صبح آفتاب نزده دیدم شال و کلاه کرده و منتظر ایستاده. با هم رفتیم بسیج سودجان، آشنا زیاد بود به همه سفارشش را کردم که حواسشان به آیت‌الله باشد. تا سوار مینی‌بوس شد آقاجانش هم آمد.

محکم همدیگر را بغل کردند و گفت: برو به سلامت. 

انگار آیت‌الله روی ابرها حرکت می‌کرد، حالا که رضایت آقاجان هم پشت‌بند رفتنش شده بود بیشتر خوشحال بود.

یک دفعه خاله کبری بغض کرد، نگاهش را از من گرفت و به قاب عکس پسرش خیره شد.

- سه ماه و ۱۰ روز هیچ خبری از او نداشتیم. به هر دری می‌زدم کسی از پسرم خبر نداشت، یکی می‌گفت شهید شده، آن یکی می‌گفت اسیرش کردند. داشتم دق می‌کردم که برگشت ۱۰ روز از عید گذشته بود که پسرم آمد. بال درآورده بودم توی این سال‌ها هیچ وقت این همه مدت از هم دور نبودیم. می‌خواستم بیشتر ببینمش اما آیت‌الله انگار پسر سابق نبود، کمتر حرف می‌زد انگار یک شبه مرد شده بود.

آموزش نماز شب به مادر 

شب و روزش شده بود جبهه، اصلا انگار دنیایش رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود، حرف‌هایی می‌زد که من به عمرم نشنیده بودم. یک شب، نیمه‌های شب بیدار شدم تا یک لیوان آب بخورم. یک دفعه دیدم آیت‌الله وسط خانه ایستاده، ترسیدم، هرچه صدایش می‌زدم جواب نمی‌داد، فکر کردم خواب است و توی خواب راه می‌رود اما دیدم انگار نماز می‌خواند. سلام نماز را که داد معذرت‌خواهی کرد و گفت نماز شب می‌خواندم.

بیشتر تعجب کرده بودم اصلا نمی‌دانستم نماز شب چیست. خودش با حوصله کنارم نشست و یادم داد.

 ۲ هفته‌ای که اینجا بود هم خیلی کم توی خانه پیدایش می‌شد. یک پایش پایگاه بود و یک پایش مسجد. 

دروغ چرا خوشحال بودم. انگار راضی شده بودم به این نبودن‌هایی که لاقل هر چند توی خانه نیست اما همین‌جا توی روستا است و ازش باخبرم اما این خوشحالی ۲ هفته بیشتر طول نکشید.

کیف و کتابی که می‌آمد، بدون آیت‌الله

دستش را روی زانویش گذاشت و یاعلی گفت. پارچه‌ای توی طاقچه گذاشته بود. پارچه را بوسید و روی چشم‌هایش گذاشت. پارچه که باز شد چشمم خورد به دفترهای قدیمی و یک دست لباس.

- دوباره رفت، بدون خداحافظی، ظهر طبق معمول منتظر بودم از مدرسه بیاید و ناهار بخورد، اما خودش نبود، یکی از همکلاسی‌هایش کیف و وسایلش را آورده بود و گفت: آیت‌الله رفت جبهه. سه سال همین رویه بود. به بهانه مدرسه می‌رفت و سر از جبهه در می‌آورد. توی این سه سال هر بار که برمی‌گشت قدش یک وجب بلندتر شده بود. جوان رعنایی شده بود برای خودش.

یادگاری‌های شهید اسماعیل‌زاده که بوی اخلاص و سادگی می‌دهند

صدای خاله کبری می‌لرزید. انگار هر چه جلوتر می‌رفت تعریف کردن و یادآوری آن روزها برایش سخت‌تر می‌شد.

آخرین بوسه‌ها

- بار آخر که می‌خواست برود را خوب یادم هست. مهمان داشتیم و سرم گرم کارهای آشپرخانه بود. صدایم زد و گفت: میشه بوسم کنی.

تعجب کرده بودم، اهل این چیزها نبود و تا آن موقع هیچ وقت این طور حرف نزده بود.

خودش را توی بغلم جا کرد و گفت: بعد که بوسیدی دلیلش را میگم.

دست گذاشت روی پیشانی، چشم‌ها، زیر گلو و روی بازویش و خواست یکی یکی ببوسم.

سرم را بوسید و گفت: تا یادم نرفته بگم، من حالا که برم جبهه دیگه برنمی‌گردم. نمی‌دونم جنازه‌ام برگرده یا نه. ولی اگه جنازه‌ام برگشت و پیشونی تیرخورده و خون‌آلود منو دیدی یاد امام حسین(ع) بیفت، اگه گلوم تیر خورده بود یاد حنجر ۶ ماهه امام حسین بیفت و اگر دستام تیرخورده بودن یاد سقای دشت کربلا بیفت.

بغض خاله کبری شکست و به گریه افتاد، گلوله‌های اشک از گوشه چشم‌هایش سرازیر شده بودند و توی چروک‌های صورتش پیچ و تاب می‌خوردند.

چهارده سال حسرت

- دیدی موقعی که آمدی گفتم چشم‌انتظاری اذیتم می‌کند. من چهارده سال چشم‌انتظاری کشیدم. چهارده سال در حسرت یک خبر از پسرم سوختم. انگار آن سه ماه و ۱۰ روز بار اولش مقدمه این چهارده‌ سال بود. صدای در که می‌شنیدم فکر می‌کردم آیت‌الله است اما نبود. شب و روز غصه می‌خوردم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم. شب‌ها که همه می‌خوابیدند می‌رفتم روی پشت بام. سرما و گرما سرم نمی‌شد حس می‌کردم آن جا خدا بیشتر صدایم را می‌شنود. روزه را با روزه افطار می‌کردم. فکر اینکه آیت‌الله توی زندان‌های بعثی آب و غذایی ندارد، اشتهایی برایم نگذاشته بود. انتظار سخت است حسرت زنده بودنش هیچ، حسرت خبرش هم مانده بود روی دلم. روضه حضرت زینب گوش می‌دادم تا آرام شوم.

آیت‌الله آمد

بعد از چهارده سال، خبر آوردند.

صدای اذان بلند شده بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم اما احساس می‌کردم چیزی گم کردم و سرم سنگین است. جانماز را پهن کردم اما نتوانستم نماز بخوانم. پسر کوچک‌ترم مدام می‌رفت توی کوچه و برمی‌گشت. همسایه توی کوچه ایستاده بود. حالم را که دید گفت: چیزی نیست بنیاد شهید می‌خواد طبق هر سال بیاد خونتون.

قبل از اینکه برسند، خواهرشوهرم رسید، حالم بد شده بود. قیافه وارفته خواهرشوهرم را که دیدم بیشتر بهم ریختم مدام می‌پرسیدم اتفاقی افتاده و او فقط گریه می‌کرد، یکی از پسرهایم اصفهان کار می‌کرد، ترسیدم برای او اتفاقی افتاده باشد. نمی‌دانستم چه بر سرم آمده.

از بنیاد شهید آمدند اما نه برای سرکشی با مینی‌بوس به دنبالم آمده بودند.
 

 

ای پرچمت ما را کفن

به بنیاد شهید که رسیدم تابوت را جلویم گذاشتند. پاهایم جان نداشتند جلوتر بروم. من بودم و یک اتاق و یک تابوت که رویش پرچم ایران کشیده بودند. آیت‌الله آمده بود، بعد از چهارده سال چشم‌انتظاری آمده بود. صدایش توی گوشم می‌پیچید. اگر دستم تیر خورده بود به یاد سقا ببوس. تابوت یک شهید

امان از دل زینب

پرچم را کنار زدم، چند تکه استخوان و قدری خاک، سفارش کرده بود جایی که تیر خورده را ببوسم اما تکه استخوان‌ها معلوم نمی‌کرد چه بر پسرم گذشته، پسر رعنایم شده بود چند تکه استخوان سرم را روی خاک و استخوان داخل تابوت گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب.

منبع: فارس
ارسال نظرات