ماجرای ترس محافظ حاج قاسم از مراسم عروسی
بعد از چند جلسه دیدار در خارج از منزل، یک جلسه مادر آقا وحید با عروس بزرگ شان آمدند منزل ما. مجدد تمام مسائلی را که آقا وحید در جلسهی اول گفته بود، مادرشان مرور کردند که مبادا چیزی بر ما پوشیده بماند.
چند روز گذشت. با شیرینی و دسته گل آمدند خواستگاری. تا آن روز پدر آقا وحید را ندیده بودم. وقتی وارد منزل شدند، نگاهم به نگاه پدرشان افتاد. ایشان هم با لبخندی جواب نگاه مرا دادند. این نگاه و لبخند محبت آمیز، برای من حس قشنگی بود. صحبتهایی که معمول هر شب خواستگاری است. انجام شد و قرار بله برون گذاشتند.
پنجم شهریور برای من روز بزرگی بود. مهمانها با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی و یک سری هدایای کادوپیچ شده قشنگ وارد شدند.
خریدها را روی میز گذاشتند و نشستند. برایم روسری و کیف و انگشتر آورده بودند.
به گمانم همهی خریدها را آقا وحید با سلیقهی خودش انجام داده بود انگشتر نشان را معمولاً ساده انتخاب میکنند، اما انگشتر من خاص بود بعد از گرفتن اجازه از پدرم برای خواندن صیغه، برادر آقا وحید با یکی از دوستانش که روحانی بود، تماس گرفت و صیغه محرمیت بین ما جاری شد.
من و وحید محرم هم شدیم. اعضای خانواده یکی یکی تبریک گفتند و مرا بوسیدند.
پدرشوهرم روی سرم دست کشید و گفت: «دخترم خوشبخت بشین.»
پدر و مادر آقا وحید گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم میخواد یه عروسی خوب بگیرم.» میدانست عروسی برایم مهم است. بعدا به من گفت: «زهرا فقط از یه چیز میترسم. اینکه یه جوون بیاد داخل مجلس من بشینه و توان گرفتن نداشته باشه و دلش بسوزه. اینجوری جیگرم کباب میشه.»
پرسیدم: «حالا میخوای چی کار کنی؟» گفت: «یه عروسی ساده میگیرم. هر جوونی دید، با خودش بگه: پس اینطوری هم میشه عروسی گرفت! که تشویق بشه برای ازدواج کردن.»
راوی: همسر شهید
برگرفته از کتاب «من محافظ حاج قاسمم»
خاطرات شهید وحید زمانینیا (عضو تیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی)