«رضا» اسلحه نداشت، اما آشوبگران به قلبش شلیک کردند
بیش از ۱۰ ماه از ساعتهای دلتنگی برای آمدن مردی که ایستاده بود تا امنیت و آرامش به کشور بازگردد، میگذرد و امان از دلتنگیهایی که تا آخر عمر همراهیات میکند و دلتنگی کودکی که نمیدانی چه پاسخی به او بدهی!
بیش از ۱۰ ماه از شهادت پاسدار مدافع امنیت سردار «رضا الماسی» میگذرد؛ پاسداری که ۲۴ آبان ماه ۱۴۰۱ بدون سلاح در ناآرامیهای شهر بوکان ایستاد، اما آشوبگران قلب او را با گلوله نشانه گرفتند و امروز دختر ۱۶ ساله و پسر ۶ ساله این شهید در حسرت شنیدن صدای پدرشان روزگار میگذرانند؛ طوری که کودکِ خردسالِ شهید الماسی در وقت دلتنگیهایش به مادرش میگوید: «کاش بابا گوشی را با خودش میبرد پیش خدا.» و این کودک چه میداند آسمانی شدن پدر چیست؟!
«عصمت رحمتی» همسر شهید مدافع امنیت «رضا الماسی» است که او هم هنوز آسمانی شدن همسرش را باور نکرده و هنوز هم به خود دلداری میدهد که یک روز آقارضا در را باز میکند و به خانه میآید. این همسر شهید حتی وسایل و لباسهای آقارضا را جابجا نکرده و دلخوشیاش به بودن همین یادگاریها در جایجای خانه است.
در این روزهای دلتنگی پای صحبتهای همسر شهید مدافع امنیت «رضا الماسی» مینشینیم. این گفتوگو در ادامه میآید.
میخواهیم از مراحل آشنایی تا ازدواجتان با شهید الماسی برایمان بگویید.
من و آقارضا متولد و بزرگ شده شاهیندژ استان آذربایجان غربی هستیم. ما دورادور فامیل بودیم، اما همدیگر را ندیده بودیم. آقارضا با برادرم در دانشگاه همکلاس بود. وقتی برادرم ازدواج کرد، آقارضا دوره آموزشی سپاه را در شیراز میگذراند و به همین خاطر نتوانسته بود در مراسم ازدواج برادرم شرکت کند. بعد از مدتی آقارضا به همراه خواهرش برای تبریک ازدواج برادرم به منزل ما آمدند و در آنجا برای اولین بار من را دیدند.
همین دیدار، آشنایی اولیه ما بود. من هم در دانشگاه سراسری تبریز در رشته زمینشناسی تحصیل میکردم. مراحل خواستگاری و عقد انجام شد. من و آقارضا سال ۸۳ عقد کردیم و اردیبهشت سال ۸۴ ازدواج کردیم. با توجه به اینکه آقارضا در آموزشگاه نظامی مالک اشتر خدمت میکرد، از شاهیندژ به ارومیه رفتیم و حدود ۱۵ سال در آنجا زندگی کردیم. دخترمان مبینا و پسرمان امیرعلی هم در ارومیه به دنیا آمدند.
چطور شد که شهید الماسی به بوکان آمدند و در آنجا به شهادت رسیدند؟
تا دو ـ سه سال پیش در شهر ارومیه بودیم و با اینکه در ارومیه اقوام و نزدیکان نبودند، اما مردم خوبی داشت و خیلی احساس غریبی نمیکردیم. نمیدانم چه شد که آقای الماسی گفت: بهتر است برای ادامه خدمت به بوکان برویم. گرفتن انتقالی برای رفتن به شهر دیگر کمی سخت است و سخت موافقت میکنند، اما کار انتقالی آقارضا خیلی سریع انجام شد. ما به شاهیندژ نقل مکان کردیم و با توجه به اینکه بوکان در ۴۵ کیلومتری شاهیندژ است، همسرم هر روز صبح به محل کارش در بوکان میرفت و عصر به خانه برمیگشت. همسرم ۲ سال در بوکان خدمت کرد؛ تا اینکه در ۲۴ آبان ماه سال گذشته به شهادت رسید.
مأموریتی برای ایجاد امنیت نداشت، اما کنار همکارانش ماند
مسئولیت شهید الماسی در سپاه چه بود؟
همسرم در سپاه کارهای اداری انجام میداد. منتهی در ۲ ماهی که اغتشاشات بود، او تا ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب در بوکان میماند. او وظیفه و مأموریتی برای تأمین امنیت منطقه نداشت، اما میخواست کنار همکارانش بماند و خدمت کند. اغتشاشاگران شهر بوکان را بهم ریخته بودند. من گاهی به آقارضا میگفتم: «فقط در هفته دو ـ سه روز در آنجا باش!» اما میگفت: «با همکاران میروم و شب که شهر آرام شد، برمیگردم.»
با توجه به اینکه شهر شاهیندژ آرام بود، فکر نمیکردم بوکان وضعیت خوبی ندارد و این اغتشاشات را خیلی جدی نگرفته بودم. وقتی از همسرم میپرسیدم: «چه خبر شده؟» میگفت: «یک عده نوجوان ۱۵ ـ ۱۶ ساله هستند که نمیدانند چه میخواهند.» میپرسیدم: «تمام میشود؟» میگفت: «چیزی نیست؛ یک عدهای جوگیرند که از طریق شبکههای اجتماعی و ماهواره تحریک شدهاند و مملکت را شلوغ کردهاند. بالاخره تمام میشود.»
روزهای آخر حرفهایش را روی کاغذ مینوشت
همسرم به قدری شریف بود که نمیخواست در این موقعیت همکارانش را تنها بگذارد. او دو ـ سه روز قبل از شهادتش، دندانش را جراحی کرده بود و خونریزی دندانش بند نمیآمد. طوری که نمیتوانست صحبت کند و حرفهایش را روی کاغذ مینوشت. به او میگفتم: «با این شرایط خونریزی دندانت چند روز نرو بوکان.» اما میگفت: «نمیشود نروم؛ شرایط عادی نیست که بمانم.»
روزهای آشوب در بوکان
میخواهیم از روزی که شهید الماسی از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت برایمان بگویید. چه صحبتهای بین شما رد و بدل شد؟ آیا میگفت ممکن است در این شرایط اتفاقی برایش بیفتد؟ در واقع شما آمادگی این را داشتید که آقارضا شهید شود؟
هیچ وقت آقارضا پیش من از شهادتش حرفی نزده بود. چون شهر ما هم آرام بود، تصورش را نمیکردم بوکان چه وضعی دارد و ممکن است آقارضا شهید شود.
خریدهای منزل با همسرم بود. اما در دوره اغتشاشات او فرصت خرید نان را هم نداشت. صبح روزی که شهید شد، قبل از رفتن به محل کار باهم صحبت کردیم. نماز صبحش را خواند و قبل از رفتن پرسید: «نان داریم؟» گفتم: «نمیدانم.» گفت: «اگر نان نداشتیم، به برادرم میگویم برود و خرید کند.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
ظهر ۲۴ آبان با آقارضا تماس گرفتیم و گفتم: «میتوانی ناهار بیایی؟» گفت: «نه، امروز بوکان خیلی شلوغه، شب دیروقت میآیم.»
همسرم اسلحه نداشت، اما آشوبگران به قلبش شلیک کردند
عصر همان روز دخترم کلاس آنلاین داشت. سایت دچار مشکل شده بود و دخترم با پدرش تماس گرفت و مشکل را گفت. پدرش همان موقع برای ایجاد امنیت در خیابان بود، اما با این حال پیگیر کلاس دخترم شد و مشکل را حل کرد. همسرم گفت: «اگر وارد سایت شدی، ۱۰ دقیقه دیگر تماس میگیرم تا ببینم مشکلی هست یا نه.» من از آقارضا پرسیدم: «شام میآیی؟» گفت: «میآیم اما دیر میآیم.» این آخرین تماس و حرفهای بین ما بود. نیم ساعت از آخرین تماس گذشت و من هم منتظر تماس آقارضا بودم. به دخترم گفتم: «چرا بابا زنگ نزد؟ قرار بود ۱۰ دقیقهای زنگ بزند.» بعد پیش خودم گفتم حتماً کاری پیش آمده و دیگر تا شب تماس نگرفتم.
همکاران همسرم میگفتند: «آن روز خیابان خیلی شلوغ بود. به پای یکی از همکاران با سلاح ساچمهزن شلیک کرده بودند و او را به عقب بردیم. ۱۰ دقیقه بعد از تماس آقای الماسی با دخترش، دیدیم آقای الماسی به زمین افتاد. او را بردیم حیاط سپاه، دکمههای لباسش را باز کردیم و دیدیم گلوله کلت به قلبش اصابت کرده و به شهادت رسیده است.» همسرم برای ایجاد امنیت سلاح نداشت، اما آشوبگران با کلت به قلبش شلیک کردند.
چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
همان شب حدود ساعت ۸، سفره شام را باز کردم. آقای الماسی هیچ وقت دوست نداشت تنها غذا بخورد. به پسرم گفتم: «امیرعلی! به بابا زنگ بزن ببینیم کی میاد!» امیرعلی خودش همیشه به پدرش زنگ میزد. اول کمی بازی کرد و ۴۰ دقیقه بعد شماره آقارضا را گرفت. یکی از همکاران همسرم جواب داد و به امیرعلی گفت: «به عمو زنگ بزن!» من شک کردم که چرا گفتند به برادرهمسرم زنگ بزنیم. مجدد زنگ زدیم و همکار همسرم جواب داد و بدون اینکه ببیند پشت خط کی هست، گفت: «امیرعلی! به عمویت زنگ بزن» و قطع کرد. صدای همکار همسرم گرفته بود؛ معلوم بود گریه کرده است.
باز تماس گرفتم و دیدم همکار همسرم با گریه گفت: «به برادر آقارضا زنگ بزنید» پرسیدم: «چرا؟ چیزی شده؟» گفت: «تیر به شکم الماسی خورده!» به برادر همسرم زنگ زدم. او هم گفت: «نگران نباش چیزی نشده، من بوکان هستم و دارم به شاهیندژ میآیم.» این را که گفت، پرسیدم «رضا شهید شده؟» اما جوابی نداد. خانواده همسرم و همه اقوام میدانستند که آقارضا شهید شده، فقط ما سه نفر نمیدانستیم. رفتم بالکن دیدم همه همسایهها و مردم شهر در خیابان هستند. بعد هم همسایهها و اقوام به منزلمان آمدند.
شهید الماسی و فرزندش امیرعلی
کاش بابا گوشیاش را میبرد پیش خدا
امیرعلی چطوری شهادت پدرش را متوجه شد؟
امیرعلی بیشتر از سناش میفهمد. همان شب که خبر شهادت را شنیدیم، از صدای گریههای ما فهمید که پدرش شهید شده، اما تا ۵ ـ ۶ ماه هیچ حرفی نزد. امیرعلی که روزی ۱۰ بار باید به پدرش زنگ میزد تا صدایش را بشنود، اصلا نگفت چرا بابا نمیآید؟ در روزهای بعد از شهادت اصلا نگفت شماره بابا را برایم بگیر. بعد از این مدت آرام آرام سؤال کردنهای امیرعلی شروع شد. او میپرسید که «بابا کجا رفته؟ چرا گوشیاش را نبرده؟» من به امیرعلی میگفتم: «بابا رفته پیش خدا.» او هم میگفت: «کاش بابا گوشیاش را با خودش پیش خدا میبرد تا بهش زنگ بزنم و باهم صحبت کنیم.»
وابستگی امیرعلی و پدرش خیلی زیاد بود. به همسرم میگفتم: «تلفنهای امیرعلی را یکی درمیان جواب بده»، اما شهید الماسی به قدری به امیرعلی دلبسته بود که حتی در اغتشاشات به اندازه چند ثانیه جواب امیرعلی را میداد و میگفت: «خودم بهت زنگ میزنم.» آقارضا وقتی شرایط آرام میشد، در اولین فرصت با امیرعلی تماس میگرفت.
مراقب بود خودکار اداره در خانه مصرف نشود
در عکسی که از شهید دیدیم، ظاهری بسیار آرام دارند. میخواهیم خودتان از روحیات و اخلاق شهید الماسی برای ما بگویید.
من هر وقت پای تلویزیون صحبتهای خانوادههای شهدا را میشنیدم، میگفتم مگر میشود انسان اینقدر خوب باشد؟! آقای الماسی که شهید شد، فهمیدم تمام کسانی که شهید میشوند، خوبیهایی دارند که خداوند مرگشان را شهادت قرار میدهد. اگر آقای الماسی شهید هم نمیشد، خیلی مرد شریفی بود. اینکه میگویند شهادت قسمت هر کسی نمیشود، شعار نیست. او به قدری شریف بود که با وجود شرایط جسمی نامناسب و خونریزی شدید دندان، نخواست میدان را خالی کند. آقارضا در اغتشاشات میگفت: «ما این همه شهید دادهایم تا انقلاب اسلامی حفظ شود، آن وقت یک عده فریبخورده بخواهند کشور را به خطر بیندازند.»
همسرم اگر یک خودکار محل کار را به اشتباه در جیبش میگذاشت و به منزل میآمد به دخترم میگفت: «مبینا با آن خودکار ننویسی، آن را اشتباهی گذاشتم در جیبم.»
همیشه اخبار کشور را دنبال میکرد. اگر خبری از دستاوردهای کشور میشنید، خیلی خوشحال میشد و امیرعلی را روی دوشش میگذاشت و بالا و پایین میانداخت؛ انگار دنیا را به او دادهاند.
به شهید الماسی میگفتم با خدا پارتی داری!
شهید الماسی واقعا صبور بود. من عجول و کمطاقت هستم. او در مشکلات میگفت: «خدا بخواهد حل میشود» و حتی در بدترین شرایط خیلی آرام بود. من میگفتم: «شاخ درنیاورم از صبور بودنت خوبه!» میگفت: «صبور بودن خوبه دیگه؛ اگر کم طاقت باشی خودت بیشتر آسیب میبینی!»
به عنوان مثال وقتی همسرم میخواست از ارومیه به شاهیندژ انتقالی بگیرد، ما اجاره منزل را یک ساله تمدید کرده بودیم، اما صاحبخانه نیاز مالی داشت و میخواست منزلش را بفروشد. از طرفی مراحل اداری انتقالی آقای الماسی از ارومیه به بوکان داشت طی میشد و زمانبر بود؛ از طرفی هم نمیدانستم مدرسه دخترم را چکار کنم. خلاصه در آن شرایط سردرگم بودم. آقای الماسی که از محل کار به منزل میآمد، در کمال آرامش بود. میپرسیدم: «انتقالی چی شد؟ صاحبخانه چه گفت؟» میگفت: «حالا فکرش را نکن، درست میشود. امروز که سقف بالای سرمان هست و هنوز در ارومیه هستیم، برای فردا هم خداوند مسیری سر راهمان میگذرد. توکل به خدا کنیم حل میشود.»
یک هفته بعد از این ماجرا از محل کار آمد و گفت: «کار انتقالیام انجام شد.» من دیدم همسرم چگونه توکل بر خدا کرد و خداوند مشکل را حل کرد. در مشکلات مالی و بیماریها با توکل بالایی صبر میکرد. همیشه به او میگفتم: «مشکلاتت آنقدر راحت حل میشود که انگار با خدا پارتی داری!» هرچه از خدا میخواست، خداوند بهش میداد. به نظرم شهادت حقش بود.
همسرم بعد از شهادتش هم کمکم میکند
آیه قرآن هست که میفرماید شهدا زنده هستند. قطعاً در این مدت شهید کمکهایی به شما کردهاند. میخواهید از توسلهایی که به شهید کردید، برایمان بگویید؟
در این مدت که آقارضا شهید شده، هر وقت مشکلی برایم پیش بیاید و سر مسألهای در دوراهی بمانم، شب به خوابم میآید و راه درست را به من نشان میدهد. خوابهایی که میبینم من را آرام میکند. هر وقت سوالی از او میپرسم، شب به خوابم میآید و جوابم را میدهد. همه اینها سبب شده، داغ شهادتش را تحمل کنم.
تمام فامیل میدانستند که شهید الماسی خیلی خانوادهدوست بود. ۲۰ سال زندگی مشترک ما به قدری خوب بود که خیلیها زندگی ما را الگو قرار میدادند. عاشق هم بودیم و زندگی آرامی داشتیم. به لحاظ فکری و اعتقادی همکفو بودیم و من مطمئن هستم او کنار ماست و ما را تنها نمیگذارد.
درباره شهید
شهید پاسدار مدافع امنیت «رضا الماسی» متولد ۲ بهمن ۵۷ بود و ۲۱ سال در سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی خدمت کرد. دو مدرک کارشناسی داشت؛ یکی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی و یکی کارشناسی حقوق. او در زمان شهادت دانشجوی ترم اول کارشناسی ارشد حقوق بود و به گفته همسرش تصمیم گرفته بود دکترای حقوق بگیرد؛ حتی کتابهای مقطع دکترا را هم گرفته بود. اما این پاسدار مدافع امنیت در بعدازظهر ۲۴ آبان ماه ۱۴۰۱ در ناآرامیهای شهر بوکان مورد اصابت گلوله کلت قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکر مطهرش در شاهیندژ آرام گرفت