رمز و راز عاشقی بچههای کربلایی
اربعین لطایف و قشنگیاش را مدیون بچههاست
آفتاب شرم دارد از اینپاها!
هنوز کوچهها مانده تا رسیدن و چند خیابان دور و دراز قدمهایمان را میخوانند تا وصلمان کنند به امنترین گوشه دنیا. از پدرش سراغ حرم را میگیرد؛« چیزی نمانده. این خیابان را هم رد کنیم. ضریح را میبینی!» از قدمهای تند و تیز پدر و مادرش جا میماند. میایستد و هراس دارم در آن شلوغی از پدر و مادرش جدا شود و مسیر گم کند. قدمهایم را نزدیکش میکنم و حواسم به پسربچه شاید 7 سالهای است که هموطنم است. چیزی نمیگذرد که دلیل توقفش اشک از چشمهایمان میگیرد. کفش از پا در میآورد و بندهای کتانی را گره میزند به هم. حوالی ظهر است. آفتاب دامن پهن کرده روی آسفالت و تن تبدار و داغ زمین پاهایش را میسوزاند. این را مادر هم میگوید:« کفشهایت را چرا درآوردی زمین داغ است. پاهایت میسوزد!» این پا و آن پا میکند اما سراغ کفشهایش را نمیگیرد. میخواهد پابرهنه خودش را برساند به حرم. چند دقیقه بعد کفشها هم از پای پدر و مادر در میآید و هم از پای ما و من تا حرم به این فکر میکنم چه پسربچههایی که در این راه مرد شدن!
چه پسربچههایی که در این راه مرد شدن!
چرخ دستی جادویی بچههای کربلا!
یکچرخ دستی کوچک مگر به تنهایی چه ارزشی دارد! اما همین چرخ دستی را اگر به بچهها بسپاری خوب میدانند چطور با ذهن خلاقشان و دلهای پاکشان تبدیلش کنند به یک چرخ دستی جادویی و چرخ روزگار را به کام خودشان بگردانند. چندپسر بچهاند و یک دختربچه که سبقت در خدمت را از پدران عراقیشان به ارث بردهاند.
دستهایشان کوچکتر از آن است که توان هل دادن آن چرخ دستی را به تنهایی داشته باشند. چند نفری پشتش ایستادهاند و دستهای کوچکشان را گذاشتهاند کنار هم تا کوچه به کوچه کربلا را با چرخشان خادمی کنند. چند لحظه یکبار مثل فرفره یکیشان میدود زبالهها و کارتونهای خالی کنار موکبها را برمیدارد و میگذارد روی چرخ. حسابی که کوچه را تمیز میکنند آن وقت ماموریت حمل زبالهها را تا سطل زباله به دوش میکشند. خیال میکنم کار دلپذیری نمیتواند باشد برای بچهها. اصلا اگر کسی مامورشان بکند به این کار، مگر بازیگوشیشان اجازه میدهد پای کار بمانند مدام شانه خالی میکنند. اما چه میشود که حالا خسته و عرق ریزان، زیر این آفتاب پا به پای هم میدوند که نکند کمتر از دیگری کار کرده باشند و گوی سبقت از دستشان ربوده شود.
پا به پای هم میدوند که نکند کمتر از دیگری کار کرده باشند و گوی سبقت از دستشان ربوده شود.
مهماننوازی همسایههای کوچک اباعبدالله(ع)!
چهار پسر قد و نیم قد و پدرشان که همه یک دست و یک رنگ دشداشه عربی به تن کردهاند. تصویر جالبی است برایم در کوچه پس کوچههای کربلا. تلفن همراهم را در میآورم و از پدرشان اجازه میگیرم برای عکاسی. کنارهم که میایستند با زبان دست و پا شکسته عربی میخواهم لبخند بزنند اما اخمشان گره خورده به هم و انگار پسرها حوصله خندیدن ندارند. پدرشان چند کلامی فارسی میداند. از حرفهایش متوجه میشوم که کار هر روز این پسرها همین است.
کوچه به کوچه راه میافتند و از زائران خسته اباعبدالله دعوت میکنند که مهمان خانهشان شوند و امروز هنوز مهمانی پیدا نکردند که با خود به خانه ببرند. اخمشان در قاب دوربینم ثبت میشود اما از آن اخمهای شیرین است و حال خوب کن! بیشتر که همکلام پدرشان میشوم.میگوید پسرانش از سادات هستند و با اینکه سنی ندارند اما ارزش خدمت به زائر اباعبدالله(ع) را خوب میدانند. پسرها پای ماندن ندارند. این پا و آن پا میکنند و با چشمهایشان دنبال زائران را میگیرند. به قول پدرشان خانهشان کم زائر ندارد اما همسایههای کوچک آقا مهمان تازه میخواهند. حتی اگر قرار باشد چند شبی را سخت بخوابند.
همسایههای کوچک آقا مهمان تازه میخواهند. حتی اگر قرار باشد چند شبی را سخت بخوابند.
لشگر ظهور و سربازان کوچک کربلایی!
پرچم حشدالشعبی را انداخته روی شانهاش، تلفن همراه پدرش را میگیرد و به دست دوستش می سپارد تا از او عکس بگیرد. به یکی دو عکس هم راضی نیست. مدام با آن پرچم مقدس ژست میگیرد و دستور عکاسی را صادر میکند.به قد و بالایش و آن صورت معصومش می خورد که 6 یا 7 ساله باشد اما از همین حالا راه و رسمش را انتخاب کرده.
عمود به عمود که عکس لبخند شهدای حشدالشعبی و موکب به موکب که تصویر شهید ابومهدی المهندس و حاج قاسم را که دیده، برای آیندهاش نقشه کشیده که یک روز لباس حشدالشعبی را به تن کند. بندهای پوتینش را محکم کند و سالها بعد وقتی قد و قامت کشید و برای خودش مردی شد، پای رکاب امام زمانش سربازی کند. سالها بعد همقدم مهدی موعود«عج» مسیر پیادهروی تا ششگوشه را طی کند. نماز روز اربعینش را به امامش اقتدا کند و دعای اربعین را کنار او نجوا کند.
تصویر آنچنان که باید ثبت نشد اما شما میان این نور کم حدیث عشق بخوانید و ببینید