جوانه زدن محبت در میان آوارهای بم با اشک سردار
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در مازندران، تیک تاکِ ساعت، قطاری از ثانیه ها را به راه میاندازد که بر ریل شب تا مقصد ایستگاه فراق بدون توقف در حرکت است، مسافران هم در سکوتی که زائیدهی حسرت و دلتنگیست چشم به این مسیرِ دلهره آور دوخته اند، و انتظارِ صبح را میکشند تا پایانی باشد بر دلهرهی نرسیدن.
اما ناگهان صدای سوت قطار، مسافران را به خود میآورد، هراس بیشتر میشود؛ آخر اینجا که ایستگاهی نیست! در همین گیرودار برخوردِ سهمگین قطارِ ثانیه ها با ساعتِ 1:20 دقیقه رودی از خونِ دل به راه می دازد، رشتههای فکر را از هم میپاشد و ضجههای فراق را در گلو رسوب میکند، فرودگاه بغداد، کدِ حبیب، شبِ جمعه و موشکِ حرارتیِ پهباد آمریکایی، سردارِ دلها را در آغوشِ آسمان ابدی کرد.
حالا سه سال میگذرد و سیاهی سرمای دی ماه در این سه سال بیشتر شده. فراقِ حبیب برای جاماندگانِ قافلهی شهادت، برای مردمی که چون جان دوستش داشتند و برای ایران که عزیزترین فرزندش را درخاک گلزار شهدای کرمان برای همیشه قرار داد.
حالا دیگر سیزدهم دی ماه فصل رویش جوانه های یست که سردار دلها بذر آن را در دِل ملت کاشت و با خونِ سرخش آبیاری نمود.
از دامنه کویر تا جنگل های هیرکانی
منور سیدی متولد کرمان، با مدرک فوق لیسانس فیزیک درسال ۱۳۷۳برای تدریس در مقطعِ دبیرستان به سوادکوه آمد، در شهر زیراب ساکن شد و معلمی درس فیزیک در دبیرستان شهید کساییان پل سفید را آغاز کرد. فرزندِ کویر بود و حالا در میان سرسبزی انبوهِ جنگلهای هیرکانی شوق تعلیم دانش آموزان او را به غریبهای آشنا تبدیل کرده. او در آستانهی سالگرد شهادت سردار دلها و سومین سالِ فراق حبیب خاطرهای را بازگو میکند تا بدانیم چرا حاج قاسم بر دلها حکومت داشت.
مدیر دبیرستان شهید کساییان در یادآوری حادثه سال ۱۳۸۲بواسطهی زلزله در شهرِ بم میگوید: صبح جمعه پنجم دی ماه تلویزیون را روشن کردم مجری برنامه کودک میگفت یاد همهی کودکانی که در زلزله جان باختند را گرامی میداریم؛ هنوز نمیدانستم چه شده پس تلویزیون را خاموش کردم و به کارهای منزل مشغول شدم.
غروب که شد تلویزیون صحنه های آشنایی را برایم داشت اما شدت ویرانی برایم نا آشنابود، برادرم مجید با تلفن صحبت میکرد، نزدیکش شدم صدای خواهرزادهام که ساکن اصفهان بود را شنیدم که با بغض میگفت: دایی بیچاره شدیم همه مردند؛ گوشی را از دست برادرم کشیدم و با تحیر سوال میکردم چه شده و آنجا بود که فهمیدم صحنه های ناآشنای ویرانی تلویزیون شهر من بوده.
درخواست از امامزاده عبدالحق علیه السلام
خانهام در زیرابِ سوادکوه، نزدیک امامزاده عبدالحق علیه السلام بود، هرچه پول نقد داشتم برداشتم و به برادرم گفتم اگر میآیی بیا که راهی کرمانم، در ایوان خانه چشمم به گلدسته های امامزاده افتاد، دلم لرزید گفتم: یا امامزاده عبدالحق تا حال به شما علقهای نداشتم اما الان از شما میخواهم خانواده ام را بیمه خودتان کنید، گفتم و به راه افتادیم.
به میدان اصلی زیراب که رسیدیم ناباورانه دیدیم یک تاکسی خط تهران شمال آماده حرکت است، بلافاصله سوار شدیم و حرکت کردیم.
حوالی ساعت ۱۰شب رسیدیم تهران، برادرم پیشنهاد کرد به فرودگاه برویم اما گفتم پولمان کفاف سفر هوایی را نمیدهد، بیخبر از اینکه در فرودگاه برای اهالی بم پروازِ رایگان تدارک دیدهاند، پس به سمت ترمینال جنوب رفتیم.
سیدی میافزاید: وقتی به ترمینال رسیدیم دیگر تعطیل شده بود اما اتوبوس های گذری بیرون ترمینال حاضر بودند، ولی هیچ ماشینی به مقصد بم پیدا نمیشد، اجبارن سوار اتوبوسی شدیم که به اصفهان میرفت.
بانوی کرمانی حرفهایش را اینگونه ادامه میدهد: ساعت ۴صبح رسیدیم اصفهان اما آنجا هم برای بم ماشینی نبود، ناچار سوار اتوبوس های یزد شدیم.
صحنه های آخرالزمانی در یزد
سیدی در بیان صحنههای دلخراش ترمینال یزد میگوید: حوالیِ ساعت یازده صبح به یزد رسیدیم، محشری برپا بود پارچه های سفید کفن همه جا را پر کرده بود، جنازه های بسیاری برای شناسایی تغسیل و تکفین در انتظار بودند، دقیقن صحنه های فیلمهای آخرالزمانی برایم تداعی شده بود، بلندگو صدا میزد افرادی که طاقتش را دارند برای شناسایی بیایند، افرادی که میتوانند برای غسل و کفن به کمک بیایند و من با گریه به مجید گفتم برو ببین آیا کسی از اقوام و آشنایان را شناسایی میکنی؟
برادرم بعد از مدتی برگشت و کسی را نشناخته بود، ناگهان دو نفر از اقوام را دیدیم که از تهران مثل ما خودشان را به یزد رسانده بودند، البته اخبار خوبی هم نداشتند، اضطراب همهی وجود ما را در برگرفته بود، درماندگی هم دائم نق میزد، بازهم برای بم وسلیهی نقلیه ای پیدا نمیشد، تا اینکه بعد از کلی جستجو و التماس سوارِ اتوبوسی شدیم که مقصدش زاهدان بود و برای چهار نفر در قسمت انتهایی (بوفه) جا داشت.
رسیدنی از جنسِ نرسیدن
بانوی کرمانی در ادامه میافزاید: هجده کیلومتری بم راهها مسدود بود و امکان پیشروی برای اتوبوس وجود نداشت، برادرم با تندی و عصبانیت گفت: اگر تو نبودی پیاده میرفتم و مادر را نجات میدادم؛ گفتم: اگر مردِ میدان هستی بسم الله.
هوا سیزده درجه زیرِ صفر بود و تاریکی مطلق و ما فقط به رسیدن فکر میکردم اما هرچه میکردیم نمیرسیدیم.
از روبرو آمبولانس ها آژیرکشان میآمدند، لودرها و بولدوزرها کنار جاده ایستاده بودند و مردم هم در تکاپوی رسیدن و کمک رساندن، تردد خیلی سخت و کند بود، برادرم پیشنهاد کرد در بسترِ یک رودخانهی فصلی که آن زمان آب نداشت وارد شویم تا زودتر برسیم، رفتیم و رفتیم تا ورودی شهر.
عروس و دامادِ عزادار
نورِ خودرویی توجه ما را جلب کرد، مجید سوت میزد و من فریاد میکشیدم که ما را زودتر برساند، آمد به سمتِ ما، یک پرایدِ هاچبک بود، تازه عروس و دامادی داخل خودرو بودند و بعد از اینکه فهمیدند ما اهلِ محلهی عرب خانه هستیم سوارمان کردند؛ کمی آب به ما دادند، نفسی تازه کردیم و درمیان راه فهمیدیم شب قبل از زلزله عروسی کردند و حالا همهی نزدیکان و خانواده را از دست دادهاند و از شوک این مصیبت فقط با خودرو در خیابانها پرسه میزنند، به ماگفتند: برای هر صحنه ای خودتان را آماده کنید کسی زنده نمانده.
در راه نور چراغ اتومبیل که بر آسفالت میافتاد، ترکهای بزرگ و وحشتناک ناشی از زلزله را میدیدیم و باز صحنههای فیلم های آخرالزمانی درنظرم میآمد.
محله ای که دیگر جز آوار چیزی نداشت
سیدی در بیان مواجهه با محلهی مادریاش میگوید: وقتی به محلهی عرب خانه رسیدیم چیزی جز آوارهایی که به ارتفاع ۳متر روی هم جمع شده بودند به چشم نمیخورد، سراغ خانه برادر بزرگتر که نبش خیابان بود رفتیم اما خانه ای نبود، مات و مبهوت بودیم که با صدای کامیون امدادی هلال احمر به خودمان آمدیم؛ امدادگر صدا زد که چیزی نمیخواهید؟ اینجا تا صبح یخ میزنید ساعت نزدیک دو بامداد بود و سرما بیشتر شده بود، مجید درخواست کبریت کرد، امدادگر سه چوب کبریت درون قوطی با دو پتوی سربازی به ما داد و رفتند.
به سمت خانهی بیبی رفتیم که در کوچه ای بن بست بود، آنجا هم فقط تَلهای افراشته از آوار بود، مجید کبریت زد تا بهتر ببیند که من صدای نالهای راشنیدم، ترس همهی وجودم را فرا گرفت، از مجید خواستم برویم کمک بیاوریم، نخلستان مقابل را نگاه کردم نورِ آتش را دیدم به آنجا رفتیم، دو پیرمرد هم محلهایمان چادری که نشانِ هلال احمر داشت را برپاکرده بودند، نزدیک شدیم مجید را شناختند و ما را داخل چادر بردند تا استراحت کنیم، اما مگر پس لرزههای پشتِ هم میگذاشت، نمیدانم کی خوابم برد اما وقتی از خواب پریدم مجید رفته بود، از چادر خارج شدم تا او را پیدا کنم، آقای بهرامی گفت: استراحت کن اما قبول نکردم.
مردِ میانسال با موهای جو گندمی
سیدی میافزاید: در هوایِ گرگ و میش مردی را دیدم که شبیه برادر بزرگترم راه میرفت اما قیافهاش را نمیدیدم، جلوتر که رفتم دیدم وحید است به همراه خواهرزادهام، با گریه او را در آغوش کشیدم، از مادرم و دیگر خواهران پرسیدم که وحید گفت: نگران نباش همه سلامت هستند، باور نمیکردم؛ مگر میشود؟ خانه کاملن تخریب شده چطور زندهاند وسالم؟ وحید قسم میخورد که همه زندهاند.
در این وقت مجید سوار بر موتورِ دوستش با بیل و کلنگی که همراه داشت رسید.
ناگهان دوازده جوان هم که لباس بسیجی یه تن داشتند رسیدند. مردِ میانسالی با موهای جو گندمی جلوی آنها در حرکت بود، آمد بالای تلِ آوار و گفت: بچه ها شما اهل اینجا هستید؟
وحید پاسخ داد: بله
گفت: خبر دارید کسی زیر آوار زنده است یانه؟ یا جنازهای مانده باشد؟
مجید آرام به من گفت: میدانی او کیست؟
گفتم: نه
گفت: حاج قاسم
خب من او را نمیشناختم چون آن سالها مشهور نبود و بعد فهمیدم مسئولِ مبارزه با مواد مخدرِ سیستان و بلوچستان است، اختیارم از کفم رفت، چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم و هرچه ناسزا بود نثارش کردم، مدام فریاد میزدم گناهِ این مردم چه بود؟ و حرفهایی که بعدِ سالها از بخاطر آوردنش شرم دارم.
حاج قاسم روی خاک زانو زد، دست بر زانو نهاد و گریه میکرد، قطراتِ اشکش برخاک میافتاد من هم فریاد میزدم.
برادرم نهیب زد، ساکت باش حاج قاسم چه گناهی کرده؟ با او چکار داری؟!
اما حاجی میگفت: بگو دخترم هر چه میخواهی به قاسم سلیمانی بگو، بعد از مدتی آرام شدم و از ایشان عذرخواهی کردم، او میتوانست هر کاری بکند اما فقط اشک میریخت و میگفت: بگو به من بگو.
بانوی کرمانی می افزاید: حاج قاسم همراهمان شد، رفتیم روی آوارهای خانهای که دیشب صدای ناله شنیده بودم؛ بسیجیها مشغول شدند و جنازه دو نفر از پسرانِ همسایه را باز حمت فراوان از زیرآوار بیرون آوردند.
حاجی رفت اما جوانهی محبتِ او از میان آوارهای محلهی ما که با اشک او آبیاری شده بود در دلِ من سر برآورد، و حالا درختی تنومند از مهر و ارادت است که درجانم ریشه دوانده.
همهی خانوادهام زنده بودند و امامزاده عبدالحق علیه السلام انگار علاوه بر آنها برادرِ دیگری را برایم انتخاب کرده بود به نامِ حاج قاسم سلیمانی، حاج قاسمی که آن روز نمیدانستیم چقدر عظمت دارد، نمیدانستیم برادری را برای همه ایران و عراق و یمن و سوریه تمام خواهد کرد و نمیدانستیم وجودِ این برادر چقدر برایمان آرامش و امنیت خواهد داشت.
شانزده سال بعد، ساعت یک و بیست دقیقه بامداد
منور سیدی در چگونگی شنیدنِ خبرِ شهادتِ سردار جبههی مقاومت میگوید: پنج شنبه شبِ دی ماه ۱۳۹۸انگار خواب از سرم پریده بود، در شبکه های اجتماعی پرسه میزدم نمیدانستم چه، اما انگار باید دنبالِ چیزی میگشتم، گشتم اما پیدانکردم، تا اینکه خوابم برد، ناگهان مثل اینکه کسی مرا تکان بدهد از خواب پریدم، تلفن همراهم را برداشتم ساعت یک و بیست دقیقهی بامداد بود دقیقن یک و بیست دقیقه، باز هم چرخی در شبکه های اجتماعی اجتماعی زدم با همان حس جستجو اما دست از پا درازتر خوابیدم.
صبح سیزدهم دی ماه ساعت شش ونیم تلویزیون را روشن کردم، زیر نویسِ شبکهی خبر دنیا را بر سرم خراب کرد، با وحشت همسرم را از خواب بیدار کردم، خبر را به او گفتم، باورش نمیشد، میگفت: دروغ است، اما دروغ نبود.
از همان لحظه خانهی ما عزاخانهی حاج قاسم شد، همان مردِ مهربان و صبورِ محلهی عرب خانهی بَم که حتی در قبالِ ناسزاهای من اخم نکرد و حالا من ماندم و یک خروار حسرت و شرمندگی./950/
محسن قبادیان قادی
۱۴۰۱/۱۰/۱۰