همیشه برای آدمهای عاشق حرف در میاورند ، شما باور نکن
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «خدا لعنت کند آدمی را که برای این آدمها حرف دربیاورد! مگر توی خانههایمان آب و غذا نداریم که پشت سرمان تهمت ردیف کردهاند؟ مگر قحطیزدهایم یا جنگزده؟ اصلا نه میخوریم، نه در موکبها بیتوته میکنیم و نه هیچ؛ مرز را باز کنند ما خودمان راهمان را بلدیم!»
دانههای عرق رگبار شده بود و از نوک دماغش میچکید، چفیه را از دور گردنش کشید و به جان صورت آفتابسوختهاش افتاد: «همین گرمای خوزستان برای منِ پیرِ مشهدی حکم جهنم را دارد، حالا فکرش را بکن بخواهم به عراق داغتر از اینجا هم بروم، خب شما به نظرت قشنگ است بگویند طرف سر نداری راهی شده؟ نه شما بیا پاسپورتم را ببین، تا دلت بخواهد مُهر سفر کربلا خورده، ندید پدید که نیستیم اما دلمان آن طرف مرزها جا مانده؛ انصافا منِ دیابتیِ فشارِ خونی چه میتوانم بخورم؟ هان؟ نه خودت بگو؛ لا اله الا الله!»
با خنده بطری آبم را تعارف دادم: «حالا کی شما را کفری کرده حاج آقا؟ زبانش لال شود آنکه بخواهد این حرفها را بدرقه راهتان کند!»
کولهپشتیاش را انداخت روی زمین و با گلایه به دیوار تکیه داد: «دیشب دخترم تلفن زد، گفت حاج بابا، ببین در این ماسماسک، چی بود اسمش؟ اینستا، آره همین، چند نفر از خدا بیخبر نوشتهاند ایرانیها برای اینکه سفرشان ارزانتر شود اینطور در موسم اربعین هجوم میآورند به مرزها! خود من سه بار با سفر هوایی مشرف شدم عتبات اما به دلم ننشست آن زیارتها؛ من به آن زیارت میگویم مدل کولری، حالا کیست این را به آنها بفهماند که بابا ما هم دستمان به دهنمان میرسد اما زیارت کولری نمیخواهیم.»
_کولری؟
قرص فشار خونش را درآورد و با نام خدا جرعه آبی را سر کشید: «توی هواپیما نشستم، کمی که چشمهایم سنگین شد رسیدم، خنک، تر، تمیز، بدون خاری در پا و زخمی در سر، اینطور زیارت را میگویند کولری، من چند بار رفتم اما دیدم آدمِ این زیارت نیستم، باید اربعین بیایم و خاک بخورد تنم، زخم شود سرم، اینطور وقتی روبهروی آقا میایستم دلشادترم، حالا باز بگویید برای غذای مفت خوردن رفتهاییم، مگر معدهی چروکیدهی منِ پیرمرد چقدر ظرفیت مفتخوری دارد، هان؟!»
خرما با پودر وانیل
پیرزن بلند بالای عربی که خرمای مغزدار را توی دهان ضعفکردهها میگذاشت با فارسی دستوپا شکستهای روبهرویم ایستاد: «ببین یما، من هم حرف دارم، بنویس ام جلال نبیزاده گفته ما خودمان فامیل داریم توی عراق، آنها اصلا اینطور نیست که با آمدن زائرهای ایرانی روترش کنند، بین خودمان باشد، من یکی که اینجا روضه گرفت و ادعای خادمی داشت والا دلم نمیگیرد که مثلا لباس زیر عزادارها را بشورم، اما آنجا چه؟ لباسهایمان را شست و تازه تشکر هم میکنند!
راست میگوید حاج آقا، من خودم خیلی فیلم دیدم که میگویند ما برای غذا رفتهایم، ببین این را، ببین، امانتی مردم است، دینار است، جا ماندهها دادند و من پیچیدم میان این پرچم سبز تا به موکبهای عراقی کمک کرد، ولی اینها را که کسی نمیداند؛ نمیگویم آدمِ فقیر نیست، ما الحمدلله وضعمان خوب است، خرمشهر کلی زمین و مغازه داریم، خدا را شکر دست جلوی کسی دراز نکردهایم اما خب نگاه کن، اینجا آدمهای فقیر هم هست که اربعین راحتتر میتوانند به زیارت رفت اما خب به آنها چه؟! برادران عراقی به استقبال برادران ایرانیشان آمدهاند، ربطی به غریبهها ندارد. خرما بردار یما، مغز گردو گذاشتم و وانیل تازه، بخور دیگر.»
با امام کار داریم
گلولهی خرما را از دست امجواد گرفتم و رفتم توی نمازخانه؛ جای سوزن انداختن نبود. دختر جوانی که برای گرفتن یک عکس هنری از پاسپورتش کلافه شده بود قد یک نفس مورچهای نشستن برایم جا باز کرد، گوشی را توی دستش تنظیم کردم: «پاسپورت را رو به پنجرهای که شلوغی جمعیت از پشتش زار میزند بگیری عکست هنریتر میافتد» با خوشحالی سر تکان داد و عکس استوریاش را گرفت، بعد ماسکش را بالا آورد: «خیلی شلوغ است، ننه بفهمد کلهام را میکند.»
با خنده به شانهاش زدم: « پس پیچاندی» ابروهایش را بالا داد و لب گزید: «پیچاندهام بدجور؛ گفتم میروم راهیان نور! من و خواهر و مادرم تنها زندگی میکنیم، در واقع مادرم ننهی ماست، یعنی چطور بگویم، پنج ساله که بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند و زاییدهی یک عشق الکی را که من و خواهرم باشیم وبال گردن ننهی بیچاره کردند. دست تنها ما دو تا را از آب و گل درآورد، دوست داشتم با خودش بیایم، به امام حسین نشانش بدهم و بگویم این پیرزن از آن دو تا نامرد و نازن آدمتر است اما دیالیزیست، یک روز در میان باید بیمارستان باشد.
من زیاد اهل دین و نماز و روزه نیستم، دروغ چرا، گاهی که دلم بگیرد میروم امامزاده صالح اما بیرون که میآیم میشوم همانی که بودم، حالا هم شوق زیارت نیست که من را کشانده اینجا، آمدهام از امام حسین یک چیز بخواهم و برگردم.»
بیانصافِ بیعقل
به جمعیتی که توی هم گره خورده بودند نگاه کردم و چشمهایم بغض شد: «میگویند این آدمها برای غذا آمدهاند ...» با اخم به طرفم چرخید: «غلط کرده هر که گفته، من پنج ساعت است اینجایم، حتی چند تا دختر دیدم که روی کولهپشتیشان نوشته بود «إلی طریق کربلا» اما از هدفونشان آهنگ بیلی آیلیش مغز میترکاند، من حتی یک پسر جوان دیدم که آن گوشه داشت موهای تازه درآمدهی زیر ابرویش را میچید اما وقتی که یک نفر لبیک یا حسین میگفت همهشان بلند شدند، همهشان لبیک یا حسین گفتند.
شاید بعضی از شماهایی که آمدهاید مرز، امام حسین را بیشتر از بقیه بشناسید و ما چاله چولهدارها کمتر، اما به خدا کسی حق ندارد بگوید این همه آدم برای غذا آمده باشند، اصلا ادعایش هم زشت است، وجدانی هوا را ببین، خر عَر میزند آنوقت ما به خاطر یک پرس غذای نذری بیاییم آنسر ایران و بدنمان کوفته و تاولزده باشد و تازه خوشحال هم باشیم؟ بعضیها وقتی میخواهند بیانصاف شوند انگار عقلشان هم زایل میشود، مثل این است یک لیوان آب آلبالوی تگری را بگذاری توی کوچه و بگویی حالا که تشنهای بفرما! آدم کوفت بخورد اما توی این گرمای وحشی از خانه بیرون نزند. ما با امام حسین کار داریم، وگرنه همان خانههایمان و زیر کولر ماندن که راحتتر است.»
آدم عاشق
از پایانه مرزی بیرون زدم و از خودم هم! توی ماشین نشستم و به ریز شدن آدمهای عاشق در مرز شلمچه خیره شدم، تا به حال این همه عاشق را یکجا ندیده بودم، دفتر را درآوردم و فکرم را پرت کردم بین سطور، آه چه لذت شگرفیست نوشتن از اینجا: «تا بوده رسم جهان این است که برای آدمهای عاشق حرف در بیاورند، و وای از آن روزی که معشوق، همهچیز تمامی چون امامِ حسین (ع) باشد، آنوقت انگ فقیری و گرسنگی و بیخانمانی که سهل است، تهمت ناروا هم به عاشقانش میبندند، ولی او، آنقدر محبوب عزیزیست که اینها همه در زهریِ راهش شکر است.
آدمهای عاشق دارند میروند و من در حال برگشتنم، شاید هنوز آنقدری که باید عاشق نشدهام ولی او، معشوق مهربان و سزاواریست که ایمان دارم روزی نیز مرا خواهد پذیرفت، به قول شاعر: ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید!، می توان از تو فقط دور شد و آه کشید ...»
پایان پیام/ی