ماجرای قرعه کشی و طلبیده شدن یک زوج جوان به سفر اربعین
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه زندگی: هنوز که هنوز است و به هشت سال پیش فکر میکنم، حرفهایی یادم می آید که در گوشم زنگ میزند: «وا، حالا چرا کربلا برای ماه عسل؟»، «اونم پیاده روی اربعین؟» ، «دیگه این مگه ماه عسل میشه؟» یا «حالا ماه عسلتونو میرفتید جای دیگه، بعدا خدا قسمت میکرد، کربلا هم میرفتید». از این دست حرفها کم نشنیدم. هر چند اگر واقعیت را هم بگویم، خودم هم تصمیم قطعی نداشتم، قرص و محکمی همسرم، پای مرا به این سفر کشاند.
زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم، ماه بعدش در محل کارمان حرف افتاد که قرار است برای رفتن بعضی از بچهها به کربلا و پیاده روی اربعین قرعه کشی کنند. تعداد متقاضی ها زیاد شده بود و مجبور به قرعه کشی شدند، همه جمع شده بودیم، همه کسانی که متقاضی سفر کربلا بودند. همسرم اسم من و خودش را در تنگ قرعه کشی انداخته بود.
*ماجرای قرعه کشی طلبیده شدنمان
قرار بود از این قرعه کشی اسم سه نفر بیرون بیاید و آنها اجازه داشته باشند که به پیاده روی اربعین بروند. نفر اول اسم همسرم در آمد، خوشحال و خندان نگاهم کرد و گفت: «ببین آقا طلبیده» من هم لبخند کجی به او تحویل دادم و گفتم:«تنها که نمی تونی بروی، بین این همه آدم امکان ندارد اسم من هم در بیاید! دوباره خندید و گفت: «اسمت در میاد». نوبت نفر دوم بود. با کمال ناباوری اسم من از تنگ قرعه کشی بیرون آمد. همه همکاران از تعجب دهانشان باز مانده بود. یک تعداد هم اشک در چشمانشان جمع شده بود و می گفتند این یک معجزه است، برخی اعتراض میکردند که ما هم میخواهیم برویم. مدیران وقتی دیدند که این بلبشو بین بچه ها افتاده، دوباره شور کردند و قرار بر این شد که تعداد دوستاران عازم کربلا بیشتر شوند . بچه ها ما را بغل میکردند و میگفتند که باعث و بانی این خیر شما هستید و همه خوشحال خود را برای این سفر آماده میکردند.
اما هنوز برای من این سفر قطعی نشده بود، آخر تازه یک ماه بود ازدواج کرده بودیم، هنوز به ماه عسل هم نرفته بودیم. همسرم میگفت: «چه ماه عسلی از این بهتر و چه سعادتی که اسم هر دویمان از قرعه کشی در آمده و حتما آقا ما را طلبیده است.» خوان بعدی اما گذرنامههایی بود که تمدیدش تمام شده بود و در آن زمان کوتاه بعید می دانستم، جور شود. سپردم به همسرم و دیگر فکرش را هم نکردم. زیاد از دور و اطراف شنیده بودم که می گفتند: «آخر چه کسی برای ماه عسل پیاده روی اربعین را انتخاب می کند، آن هم بدون هتل و هواپیما و شرایط مناسب!» به این چیزها اهمیتی ندادم اما سه روزبیشتر تا زمان سفر نمانده بود و ما هنوز گذرنامه نداشتیم.
در همین فکرها بودم و داشتم ظرفهای نهار را میشستم که همسرم از راه رسید صدای شادیاش مرا از افکارم بیرون آورد، همسرم با دو گذرنامه در دست و خندان میگفت : «دیدی گذر نامه ها را گرفتم ، دیگه چه میگی؟ می بینی که بساط ماه عسلمون جور شده، وسایلت رو جمع کن» با دهان باز نگاهش می کردم و مانده بودم که در این زمان کوتاه باید چه کنم. تازه داشت باورم می شد که انگار طلبیدن یعنی چی؟ از آن چند روز باقیمانده تا رفتن هاله ای از خاطرات یادم است، کوله های سنگینی که بستیم و در میانه راه نیمی از آنها را از بساطمان بیرون ریختیم، خداحافظی با فامیل و دوستان و خانواده، شلوغی مرز زمینی و در نهایت خاک کربلایی که ما را به خود فراخواند. چشم باز کردم در حال راه رفتن بودیم، شب بود. تاریک بود و عمودها را می شمردم.
*میهمانی در منزل یک بانوی عراقی
شب اول را خوب به خاطر می آورم، نیمه های شب رسیده بودیم در مسیر کربلا ، موکب ها همه شلوغ و هیچکدام جا برایمان نبود. ما را به خانه عراقی ها فرستادند، تا آن زمان برخوردی با هیچ خارجی نداشتم، آن هم اینکه در منزلش سکونت کنم. با چند نفر از دوستانم به خانه یک خانم عراقی رفتیم که با مهربانی از ما پذیرایی کرد. همه نوع امکاناتی از شام گرفته تا لباس در اختیارمان گذاشت. و خانه خانم ها از آقایان جدا شد. این نخستین بار بود که بعد از شروع زندگی مشترک از همسرم جدا می شدم. شاید برای برخی خنده دار باشد که این چه مدل ماه عسلی است؟! اما واقعیت عشق ما به پایان رساندن این عمودها باعث شد، تا عمود زندگی مشترکمان را درست بنا کنیم.
آن شب ابتدا ترسی عجیب مرا فرا گرفت که همسرم کجاست؟ چه می کند؟ من در این خانه چه می کنم؟ اما بعد به خاطر وجود دوستانم و سپس خانم مهربان عراقی این ترس را فراموش کردم . صبح که شد صبحانه مفصلی برایمان تدارک دیدند. خانم عراقی اشک می ریخت و موقع خداحافظی طلب دعا از ما می کرد. مردهای کاروان به دنبالمان آمدند و من هم در کنار همسرم با کوله پشتی های سنگینی که حال قدری سبک ترشان کرده و برخی وسایل را در مسیر جا گذاشته بودیم، به راه افتادیم. در طول مسیر عمودها را می شمردیم، این کار هر روزمان شده بود، عده ای از دوستان خسته می شدند و با ماشین یا موتور به راه می افتادند و جلو می رفتند. ما اما کماکان پیاده می رفتیم.
در میانه های راه بودیم که برخی دوستان گفتند به نجف برویم و زیارت امام علی(ع)، شاید دیگر پس از اربعین فرصت نشود. مدیران کاروانمان اجازه نمی دادند. همه اعتراض می کردند که می خواهند، نجف بروند. ماشین گیر نمی آمد که آن همه راه ما را به نجف ببرد. هیچوقت فکر نمی کردم با یک کامیون مسقف سفر کنم، آن روز با یک کامیون مسیری طولانی را به نجف رفتیم. وقتی به حرم امام علی(ع) رسیدیم ، همه بسیار خسته بودیم اما شوق زیارت ما را رها نمی کرد. باورم نمی شد کجا هستم. من و حرم علی بن ابی طالب(ع) ، امام اول شیعیان. درب ورودی به صحن حرم را از بخش زنان بسته بودند. همه اعتراض می کردند که درب را باز کنید ، من اما مات و مبهوت نگاه می کردم که چطور خدا مرا به اینجا رسانده است. نمازمان را خواندیم و گوشه ای استراحت کردیم اما خیلی زود مجبور به ترک نجف شدیم. آنجا دعا می کردم که امام علی(ع) کمک کند همه دختران دم بخت ازدواج کنند و همه تازه عروس ها خوشبخت شوند.
آن شب با همه خستگی به مسیر کربلا بازگشتیم و در موکبی که برایمان تدارک دیده بودند و خوشبختانه هم خیلی تمیز بود، استراحت کردیم. شنیده بودم که موکب ها خیلی کثیف هستند و از حمام ها اصلا نمیشود، استفاده کرد. اما واقعا اینطور نبود و از این لحاظ راحت بودیم. روزهای بعدی به پیاده روی گذشت تا زمانی که نزدیک به بین الحرمین شدیم. آن لحظه را هیچگاه فراموش نمی کنم که با همسرم به بین الحرمین رفتیم، آنگار به تکه ای از بهشت وارد شده بودیم، ابهت آن فضا از یک طرف حرم امام حسین(ع) و از سوی دیگر حضرت ابالفضل العباس(ع) چنان وجودم را گرفته بود که عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود، مغزم قفل شده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم. مدام همسرم میگفت که سلام بده ، چرا هیچکار نمیکنی؟ من اما در دلم میگفتم آقا من کجا و اینجا کجا؟ چطور مرا به اینجا رساندی؟
بالاخره با فشار جمعیت به خودم آمدم، یک عده ای برای عزاداری هیئت وار به بین الحرمین آمده بودند و می دویدند، خودم را کنار کشیدم و مدام به همسرم میگفتم که دستم را محکم بگیر، مبادا گم شوم. موبایل ها آنتن نمیدهد. خودمان را به حرم حضرت عباس(ع) رساندیم تا اجازه بگیریم برای رفتن به حرم امام حسین(ع). برای ورود میله هایی فلزی کشیده بودند و خانم ها و آقایان جدا و با نظم خاصی به داخل می رفتیم و زیارت می کردیم. وقتی سرم را روی ضریح فلزی حضرت عباس گذاشتم، اشک امانم نمی داد و به یاد کسانی بودم که التماس دعا داشتند. برخی دعاهایم را گذاشتم دعاهایم را برای ضریح امام حسین(ع). نماز خواندیم و دوباره راه افتادیم در بین الحرمین.
دیگر شب اربعین شده بود. من و یکی از دوستانم به داخل حرم رفتیم . از همسرم جدا شدم و قرار شد که تا زمان ممکن در حرم بمانیم. نمیدانستم امکان اینکه در حرم بمانیم هست یا خیر، اما قرار شد که شرایط را بسنجیم. ما به داخل رفتیم و بعد از زیارت و نماز در جایی مشغول به استراحت شدیم. آنقدر جمعیت زیاد بود، نشسته همه خوابیده بودند. چشمانم را بستم و فکر می کردم که چه ماه عسلی شیرین تر از بودن در جوار سید و سالار شهدا و فقط از او خوشبختی جوانان و خودمان را می خواستم. اینکه طناب زندگیهای مشترکمان اگر به مو هم برسد، پاره نشود. لبخندمیزنم و چشمانم را باز میکنم، دور و اطرافم همه در حال استراحتند. شنیدیم که دربهای حرم را بسته اند و اجازه نمیدهند که کسی وارد شود. خوشحال بودم که آن شب را در حرم امام حسین و در جوارش هستم.
بعدها که برای اطرافیانم تعریف میکردم، گفتم که آن شب به نظرم شیرین ترین شب زندگی ام بود، حتی از شب ازدواجمان هم شیرین تر. پس از آن هر مصیبت و مشکلی که در زندگی برایم پیش آمد، یاد آن شب افتادم. حتی مشکلاتی که تصورش هم برای کسی سخت بود ، چه رسد که آنها را تحمل کند، با توکل به امام حسینی که آن شب اربعین با او در حرمش عهد بستم، مسیرها برایم هموار شد. این توصیه را به همه عروس و دامادهای جوان می کنم که ماه عسلشان در اربعین و پیاده روی می تواند شیرین چون عسل باشد. این تجربه به یادماندنی را از خودشان دریغ نکنند.
انتهای پیام/