دفاع مقدس اما یکی از کربلاییترین عرصههای تاریخ انقلاب است
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: کربلا، تابلویی ممتد از حماسه است. در رگهای روزهای تاریخ جاری میشود و مدام، عاشورا رقم میزند. هشت سال دفاع مقدس اما یکی از کربلاییترین عرصههای تاریخ انقلاب است. جاهایی چنان شبیه که وقتی قصههایش را میشنوی، عطر سیب و بوی کربلا مشامت را پر میکند. جایی خوانده بودم که نوشته بود: کربلای هشت سال دفاع مقدس ایران را مدیون جوانانی هستیم که علیاکبری رفتند و علیاصغری برگشتند. اینجا در روز بزرگداشت حضرت علیاکبر(ع)؛ روز هشتم محرم روایت شهادت سه جوان جبهههای دفاع مقدس را میخوانیم که علیاکبرهای جبههها ما بودند.
روایت اول؛ عجیبترین ذکر یا حسین(ع) جبههها
حجتالاسلام «صادق سرایانی» را خیلیها میشناسند، روحانی و راوی دفاع مقدس که ماجرای حضور خودش در جبهههای دفاع مقدس کم، جذاب نیست. او ازجمله افرادی است که لقب «شهید زنده دارد.» فکر کرده بودند، شهید شده اما طی ماجرایی جالب به زندگی برگشته. حالا اما اینجا قصه زندگی خودش، بهانه نوشتن نیست. او روایت جالبی از زندگی یکی از همرزمان شهیدش مرور کرده؛ روایت شهیدی که یکی از علیاکبرهای دفاع مقدس بود؛ شهید «علیاکبر دهقانی». هم خاکریزهای دهقانی خوب، از میزان ارادت و علاقهاش به سیدالشهدا(ع) خبر داشتند. حتی خبر داشتند که در هیئت دیارشان روضه های علی اکبری می خوانده و دل و زبانش به روضه بند بوده است. سرایانی درباره شهادت این رزمنده میگوید: «تعدادی از رزمندهها در جاده بصره-شلمچه در حال حرکت بودند که انفجارهای پیاپی دشمن شروع و شهید علیاکبر از پشت، سرش مجروح شد. دوستانش در حال پناه گرفتن و دور شدن از منطقه انفجار بودند که ناگهان با صحنهای عجیب روبرو شدند. علیاکبر در حالی چند قدمی دوید و افتاد که سر در بدن نداشت و سرش همینطور روی تپه میغلتید و در همان حال می شنیدند که یا حسین(ع) میگفت.»
شهید علی اکبر دهقانی
سری به ذکر مشغول؛ چه حس غریبی...سرایانی که راوی این ماجرای صادقانه است که توسط دیگر رزمنده ها هم روایت و تایید شده بود، ماجرا را بهتر شرح می دهد: «رزمندهها از دیدن صحنهای که میدیدند، خشکشان زده بود. حال غریبی بود و اشک امانشان نمیداد. یکی از رفقایش گفت، بیایید کوله علیاکبر را بازکنیم شاید مشخص شود علیاکبر چه کرده و چه خواسته که چنین شهادت خاصی نصیبش شده است؟ کوله را باز کردند. حسن مطلع و جمله اول وصیتنامه، پرده از ناگفته و اسرار جوان شهید برداشت: السلام علی الرأس المرفوع...(سلام بر آن سری که بلندبالا شد...)
دیگر جملات وصیت نامه را هم مرور می کند: «خدایا من شنیدهام که امام حسین(ع) با لبتشنه شهید شده، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم. خدایا شنیدهام که سر امام حسین(ع) را از پشت بریدهاند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیدهام سر امام حسین(ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام، اسرار قرآن را نمیدانم که بتوانم با او انس بگیرم و بتوانم بعد از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی عشق دارم. دوست دارم وقتی شهید میشوم، سربریدهام به ذکر یا حسین یا حسین باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است/ دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است...»
شهید علی اکبر صادقی
روایت دوم؛ چشمان علی اکبر، لیلا را دید
«لیلا» برای ما عاشقان اباعبدالله(ع) و مریدان مکتب عاشورا فقط یک نام نیست. لیلا، فقط مادری ذکر شده در تاریخ نیست، کوچ کرده و نامش ارث رسیده به ما همه بانوان این سرزمین. در منابع تاریخی، نام مادر حضرت علیاکبر(ع) را لیلا نوشتهاند. مادری که ارباً اربا شدن جوان رشیدش، داغ بزرگی به سینهاش نهاد اما نگران احوال مولا و ولی زمانهاش؛ امام حسین(ع) بود. دفاع مقدس هم به تأسی از این بانوی بزرگوار، لیلا پرور بوده است. مثل مادر سردار شهید حاج علیاکبر صادقی. جوانی که از فرماندهان لشکر حضرت رسول(ص) بود و خرداد 1366 در منطقه عملیاتی «شاخ شمیران» بر اثر اصابت ترکش دوپای خود را از دست داد. برای درمان در بیمارستان بقیةالله(عج) بستری شد. مادر شهید که تا همین چند سال پیش در قید حیات بود و درب خانهشان در خیابان سادات منطقه 10 تهران، هر عصر جمعه به روی مردم باز بود تا دورهم دعای سمات بخوانند به نیت ظهور، در مصاحبهای درباره لطف خدا در اجابت دعایش ماجرایی جالب را روایت کرده بود.
عکس از لحظه تدفین شهید صادقی
مادر شهید صادقی می گوید: «وقتی علیاکبرم در بیمارستان بستری شد تعداد ملاقاتکنندگانش خیلی زیاد بود. برای اینکه مراعات حال دوستان و عیادت کنندگانش را کرده باشم، اکثراً از پشت شیشه اتاق، فرزندم را میدیدم. چشمانش بسته بود. بعد از شهادتش وقتی میخواستند پیکرش را به خاک بسپارند، احساس کردم زمان وداع آخر با پسرم رسیده. خیلی دلم شکست. فکر کردم مدتهاست او را با چشمباز ندیدهام. وقتی بند کفنش را باز کردند تا صورتش را روی خاک بگذارند. همان لحظه بادلی شکسته به امام حسین(ع) متوسل شدم و گفتم:آقاجان من در مصیبت فرزندم گریه و زاری و شیون نمیکنم. شما هم در کربلا به بالین فرزندت علیاکبر(ع) رفتی و میدانی که چه حالی و چه اشتیاقی دارم که یکبار دیگر، روی فرزندم را ببینم و به چشمانم نگاه کند. بعد از خدا خواستم که علیاکبرم قبل از وداع آخر و همیشگی دنیاییاش چشمش را باز کند.»
مادر به اینجای حرفهایش که رسیده، بغضکرده بود. حال مادر را خوب میشد، فهمید چون ما بارها طعم این مصرع را زندگی چشیده و نمک گیر اهل بیت(ع) شده ایم؛ با کریمان کارها دشوار نیست... حتی اگر پای محالها به میان بیاید. علیاکبر چشمانش را بازکرده و بعد از مدتی برای همیشه چشمانش را بسته بود. لیلای علیاکبر ازدستداده و داغ جوان دیده فکر کرده بود فقط خودش این صحنه را دیده اما وقتی عکسهای پی در پی مراسم را نگاه کردند و تأیید اطرافیان حاضر در تشییع را شنیدند، مطمئن شد امام حسین(ع) تاب این را نداشته، لیلایی دیگر تشنه و حسرتبهدل دیدن نگاه علیاکبرش بماند.
چیلات، تفحص پیکر شهیدان اسماعیل زاده
روایت سوم؛ چیلات و سری به دامان پدر
بعضی خبرها انگار فقط یک خبر ساده نیست. گوشهای از ما، عشق و ارادتهای ما را دوباره زنده میکند. یکی از روضههای کربلا، زمانی است که امام حسین(ع) سر علیاکبر(ع) را به دامن گرفت تا وقت شهادت آرام جان فرزند باشد. ما گاهی روضه تفحص میکنیم مثلاً سال 1396 در چیلات. پیکر دو رزمنده از شیارها بیرون میآید با توسل و صلوات. پیکری، پیکر دیگر را در آغوش گرفته است. اعداد پلاکها پشت سر هم است؛ ۵۵۵ و ۵۵۶. خیلیها فکر کردند شاید هر دو دوستی بودهاند به هم وابسته. آنقدر که باهم برای آمدن به جبهه اقدام کرده و باهم پلاک گرفته بودند. جزئیات بررسی میشود و معلوم که آنکه نشسته، پدراست و آنکه سرش به دامن گرفتهشده پسر.
از روستای باقر لنگه بابلسر به جبهه آمده بودند به دهلران. لباس زمستانیشان، نشان میداد، در یک زمستان به شهادت رسیدهاند. پدر، شهید سید ابراهیم اسماعیلزاده است و پسر، شهیدسیدحسن اسماعیلزاده. ما اینجا روضه تفحص میکنیم، در چیلات. دوباره سر پسری روی زانوان پدر است در لحظه شهادت. به خودت میآیی، میبینی خیلیها مثل خودت نشستهاند به گریه به زمزمه دَمِ معروفی که میگوید: جوانان بنیهاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید... می گویند هر روز عاشورا و کربلا به عاشقان حسینی ارث میرسد به شهید سید ابراهیم چه خوب سهمی عنایت شد؛ مثل امامش سر جوانش را به دامن گرفت و منتظر ماند تا جوانانی بعد از 35 سال بیایند و پیکرشان را به خیمه گاه برسانند. پیکر هر دو، علی اصغری تشییع شد؛ یادگاری کوچک برای تسلای قلب خانواده ای که روزی مردان رشیدش را به جبهه فرستاد.
/انتهای پیام