اثبات غیرعقلانی بودن آدمها به نفع چه کسانی تمام میشود؟
به گزارش خبرگزاري رسا، ویلیام دیویس، لندن ریویو آو بوکس — تقریباً پنج سال پیش، وقتی داشتم دربارۀ تجاریسازی تحقیقات روانشناسی مطالعه میکردم، با مدیر برنامههای دن آریلی، استاد روانشناسی و اقتصاد رفتاری در دانشگاه دوک، تماس گرفتم تا ببینم آیا آریلی تمایل دارد در کنفرانسی در لندن سخنرانی کند؟ نتیجهای نداشت؛ مجبور شدم برایش توضیح دهم بودجه من کفاف دستمزد ۷۵۰۰۰ دلاری سخنران و تهیۀ بلیت درجه یک پرواز بازگشت را نمیدهد. آریلی یک استاد معمولی نیست؛ سخنرانیهای مشهوری در تد تاک ارائه کرده است، مشاورههایش در حوزۀ پیشبینی رفتاری فروش خوبی دارند، و چندین شرکت تأسیس کرده تا از نظراتش دربارۀ پیشبینیناپذیری تصمیمگیریهای انسانی کسب سود کند. تمرکز پژوهشهای آریلی بر غیرعقلانی بودن انسان است.
کتاب مشهورش غیرعقلانی پیشبینیپذیر: نیروهای پنهانی که تصمیمات ما را شکل میدهند۱ (۲۰۰۸) نام دارد و دو سال بعد از آن نیز کتاب دیگری به نام جنبه مثبت غیرعقلانی بودن: مزایای غیرمنتظره روی برگرداندن از منطق۲ منتشر کرد. شور و شوقی که اهالی بازاریابی به چنین کتابهایی نشان میدهند، نیاز به توضیح ندارد: از زمان طلوع تحقیقات بازار و تبلیغات در اواخر قرن نوزدهم، علاقهای تجاری به این موضوع وجود داشته است که چه چیزی انتخابهای فرد را شکل میدهد، که با آنچه اقتصاددانها و فیلسوفان اخلاق میپندارند، متفاوت است.
بازریابها تنها کسانی نیستند که تشنۀ چنین بینشی اند. عمومیت یافتن اقتصاد رفتاری نتیجۀ کتاب ریچارد تیلر و کس سانستین به نام سقلمه (۲۰۰۸) بود، که الهامبخش دولتهای سرتاسر جهان (و در خط مقدم؛ دولت ائتلافی کامرون) برای تشکیل تیمهای «بینشهای رفتاری» شد، و به رشد دیدگاهی در سیاست انجامید که بر خطاهای ناخودآگاه و تمایلات غیرعقلانی انسانها تمرکز دارد. اقتصاددانهای ارتدکس با این پیشفرض که هر انسانی مانند ماشین حساب دقیقی است که هزینه و فایده هر تصمیم را میسنجد، رفتار را بر مبنای انتخابهای عقلانی تبیین میکنند؛ اما دغدغۀ «سقلمهزنها» ناهنجاریها است؛ یعنی موقعیتهایی که ما، از روی عادت، کارهایی را انجام میدهیم که عواقبی خطرناک درپی دارند؛ مانند عادات بد غذایی، نادیده گرفتن بازیافت، یا ناتوانی از پسانداز برای دوران بازنشستگی. به اعتقاد سقلمهزنها، وظیفۀ سیاستگذاران این است که تغییراتی جزئی در «معماری انتخاب» (اینکه گزینههای گوناگون چگونه بر ما عرضه میشوند) بهوجود آورند تا بهشکلی نامحسوس ما را به مسیر عقلانیت هدایت کند. در حوزههایی همچون تغذیه و مسائل مالی شخصی، کارفرماها و کسبوکارها تشویق میشوند گزینههای پیشفرضشان را به گزینههای «خوب» تغییر دهند. برنامههای مستمری به شکلی طراحی میشوند که افراد به جای آنکه تصمیم بگیرند در آنها ثبت نام کنند، میتوانند تصمیم بگیرند از آنها انصراف دهند، بدینترتیب افراد به شکل پیشفرض صندوق بازنشستگی بهتری دارند. سیستم منوی لمسی مکدونالد اکنون به گونهای طراحی شده است که مشتریان را به سمت سالادها و نوشیدنیهای بدون شکر راهنمایی کند، تا بدین ترتیب جلوی این را بگیرند که فرد با انتخاب برگر، چیپس و نوشابه به دست خودش زندگیاش را تباه کند. اینها تلاشهایی هستند برای محافظت از ما دربرابر رفتارهای غیرعاقلانۀ خودمان، اما شاید بعضیها خوششان نیاید که قدرتمندان با شهروندان مثلِ بچهها رفتار کنند.
این دلبستگی جدید به تصمیمگیری غیرعقلانی مصادف بود با بحران مالی جهانی. مرشدانی همچون آریلی، تیلر و سانستین به پرورش نوعی ایدئولوژیِ بازار آزاد کمک کردند که بر اساس آن مشتریان و سرمایهگذاران به اندازۀ کافی باهوش هستند (دست کم باهوشتر از قانونگذاران) که مخاطرات را در نظر بگیرند. اما این طرز تفکر همچنین زمانی عمومیت یافت که تلفیق شبکههای اجتماعی با گوشیهای هوشمند صدها میلیون نفر را در نظامِ بیامانِ بازخورد و جمعآوری داده به دام انداخت. میزان غیرعقلانی بودنِ «پیشبینیپذیر» ما، منوط به این است که پیشبینیکننده چقدر از رفتار ما آگاه است. و از زمان به بازار آمدن آیفون و اوج گرفتن فیسبوک در سال ۲۰۰۷، حجم غیرمنطقی بودن انسانیای که قابل بررسی و استفاده باشد نیز به شکل فزایندهای افزایش یافته است.
علیرغم این تشکیلاتِ روان-صنعتیِ گسترده و پرسود، شاید فکر کنید ذهن انسان نمیتواند آنقدرها برای نخبگان سیاسی و تجاری جذابیت داشته باشد. اینکه نه منافع شخصی عقلانی، بلکه هنجارها، عادات، غرایز و احساسات هستند که بر رفتار ما حاکماند، در جرگۀ این نخبگان به نوعی عقیدۀ جدید تبدیل شده است. بااینحال، وقتی در سال ۲۰۱۶ این نیروهای غیرعقلانی، با تکنیکهای آزمایشهای روانشناختیای که سقلمهزنها در شبکههای اجتماعی بهکار میبرند تلفیق شدند، و عرصۀ دموکراسی را تنگ کردند، درست مانند این بود که دیونیزوس۳، شخصاً، به پا خاسته و رقصکنان این سوی و آن سو میخرامد. شاید غیرعقلانیبودن پیشبینیپذیر باشد، اما دیگر نه آنقدر که دونالد ترامپ سر از کاخ سفید درآورد.
آنچه سقلمهزنها را اینچنین نزدیکبین میکند، فرضی است که میگوید غیرعقلانی بودن نوعی «رفتار» است که مانند دیگر رفتارها، میتوان ردیابی و مهارش (یعنی عقلانیاش) کرد. درست است که ارتباط میان عقلانیبودن و غیرعقلانیبودن درنهایت نوعی رابطۀ مبتنی بر قدرت
شاید غیرعقلانی بودن پیشبینیپذیر باشد، اما دیگر نه آنقدر که دونالد ترامپ سر از کاخ سفید درآورد
است: یعنی مسئله بر سر این است که کدام بخش از جامعه (یا خود) میتواند بر بخش دیگر ریاست کند. بااینحال انتخاب ترامپ، خام بودن این پندار را نشان داد که عقل عاقبت پیروز میشود. شاید با نظارت کافی بتوان منطق نهفته در پس دیوانگیِ کنونی ما را دریافت؛ شاید جف بزوس، بنیانگذار آمازون (که در حال حاضر هر ۳۰ ثانیه ۷۵۰۰۰ دلار درآمد دارد)، با آن شبکۀ جهانی سنسورهای خانگی و ردیابی مشتریانش، عقلگرای واقعی دوران ماست. اما اگر سیلیکونولی (نه، اصلاً دانشگاه) جایگاه عینیت و خرد در روزگار ما باشد، عقلانیت از چشمِ بخش بزرگی از ما میافتد. سقلمهای که با استفاده از فیس بوک برای اثرگذاری بر انتخابات به راه افتاد، به این دلیل نبود که این شبکه اجتماعی قدرت مطلق را در دست دارد، بلکه از اینجا بود که هیچ درکی از ظرفیتهای واقعیاش نداشتیم. پارانویا، واکنشی عقلانی به سیستمی است که قواعد و اهدافش در هالهای از رمز و راز قرار دارد.
سلطۀ جدید غولهای فنآوری، مانند فیسبوک و گوگل، نشاندهندۀ تهدیدی متمایز علیه وضعیت خرد در جامعه است. این کسب و کارها با جمعآوری اطلاعات دربارۀ رفتار ما پول در میآورند، و سپس از هوشِ مصنوعیای که با این اطلاعات به دست آمده است بهرهبرداری میکنند؛ همانچیزی که شوشانا زوبوف به آن «سرمایهداری نظارتی» میگوید. بااینحال، از مجادلاتی که پیرامون «اخبار جعلی» در فیسبوک و محتواهای افراطگرایانه در یوتیوب وجود دارد متوجه میشویم که این شبکهها علاقهای به برقراریِ هنجارهای رفتاری ندارند، بلکه تنها به دنبال افزایش اعضایشان هستند. تاجاییکه به منافع تجاری مارک زاکربرگ مربوط میشود، مادامی که پستی در فیسبوک منتشر شود، هیچ اهمیتی ندارد که چقدر بیمعنی، احمقانه، خطرناک، یا دروغین باشد.
نمونۀ برجستۀ فنآوری نظارتیْ زندانِ سراسربینی است که جرمی بنتام طراحی کرد. در آن زندان، صرفنظر از اینکه زندانبانها در حال نظارت بر زندانیان باشند یا نه، زندانیان همواره احساس میکنند در معرض دید قرار دارند. همانگونه که میشل فوکو اشاره کرده است، سراسربین یک ابزار تأدیبی بود، که هدفش بیدارکردن وجدان اخلاقی زندانی تا حدی بود که خودش پلیس رفتار خود باشد، و در نتیجه بهعنوان فردی خوب و عقلانی به جامعه بازگردانده شود. اما پلتفرمهای جدید متفاوتند؛ به دنبال تأدیب ما نیستند، بلکه صرفاً میخواهند بیشتر و بیشتر دربارهمان بدانند. و ما هرچه عجیبتر و دیوانهتر شویم، بینشهای روانشناختی آنها هم بهتر میشود. ما نمیرویم ساکن اندرزگاهی اخلاقی شویم، بلکه به بحث گروهی متمرکز میپیوندیم که پر از آشوب و خوشگذرانی است و در آن، از ما خواسته میشود تمام قید و بندها را کنار بگذاریم؛ اما همین کنار گذاشتن قید و بندها در خدمت منافع ناظری است که آن سوی آینه ایستاده است. ارزشمندترین اطلاعات در این اقتصاد، واکنشهای کمتر آگاهانهاند؛ «لایک» با لمس صفحه، اسکرول صفحه، یا ایموجیهایی که حقایقی پنهان را دربارۀ چرایی رفتارهایمان آشکار میسازند. هرچه کمتر عقلانی رفتار کنیم، تحلیلگران داده بیشتر میآموزند.
سقلمهزنها، مانند بنتام، عقلانیت را همچون عادتی میبینند که میباید به دست دولتی خیرخواه در ما نهادینه شود تا به سوی سلامتی و سعادت رهنمون شویم. بدینترتیب، شاید روزی علاقۀ من به بیگ مک۴، به یاری شرطیسازی، به طور کامل از بین برود. اما درمقابل، غولهای پلتفرمی عقلانیت را بهنوعی دارایی فکری خود میدانند؛ چیزی که محصول محاسباتی است که در خفا انجام میشود. اگر بتوانند از منطقی ریاضیای که در پس جامعه در جریان است رمزگشایی کنند، باز هم تمایلی به افشای آن ندارند. این نگرش به عقلانیت از نظر سیاسی هم جذابیتی ندارند. مشکل در خود رفتارگرایی، و این پیشفرضِ آن است که آزادیِ انسانْ برنامهریزی شده یا قابل برنامهریزی است. عقلانیت درکل ارتباطی با عمل آگاهانه ندارد، بلکه از چشمانداز یک ناظر همهچیزبین معنا مییابد. در این نگرش به خرد، جایی -و اساسا زمانی- برای تفکر، خودنگری، یا تأمل وجود ندارد: هریک از ما به نقطهای در یک شبکه فروکاسته شدهایم، و با محرکهایی بمباران میشویم که به آنها تنها به شکلی خودکار میتوانیم واکنش نشان دهیم. رفتارگرایی، عقلانیتگرایی را به عقلانیتگریزی تبدیل میکند. سرمایهداری نظارتی بهگونهای با جمعیت جهان رفتار میکند که انگار یک باغ وحش بزرگ است، طوری به مطالعۀ رفتار انسانها میپردازد که آنها، مانند موشهای آزمایشگاهی، هیچگاه از آن خبردار نمیشوند. از آنجاییکه دموکراسی و گفتمان عمومی در منطق پلتفرمها نهادینه شدهاند، تا وقتی افراد به استفاده از پلتفرم ادامه دهند، هیچ اهمیتی ندارد چه میگویند و چه میکنند. دونالد ترامپ نشانۀ جامعهای است که عقلانیت را ویژگی ماشینها میداند، نه انسانها.
کتاب غیرعقلانیت۵ جاستین اسمیت، یکی از بیشمار کتابهایی است که با الهام از انفجار سیاسی سال ۲۰۱۶ نوشته شدند. ترامپ، به خودی خود، نوعی مشغولیت دائمی است، اما اینترنت و کارناوال یاوههای یکبندش نیز چنیناند. گذاشتن این دو مضمون در کنار هم -دروغگویی مهملباف در کاخ سفید، و فرهنگ میم۶ لودهواری که کمک کرد او به آنجا راه یابد- بدان معنا است که پدیدهای آشکارا جدید و خطرناک ظهور کرده است. به نظر میرسد ترامپ گوی سبقت را از تمامی نظریهپردازان توطئه و عوامفریبان پیش از خود ربوده است. انتخابشدن او به معنای «از بین رفتن تقریباً کامل فضای عمومی و مفروضات مشترکی بود که میتوانستیم به یاری آنها دربارۀ تفاوتهایمان صحبت کنیم». در سال ۲۰۱۶، شاهد «تغییر قاطع اینترنت از مجمعی برای روشنایی به محملی برای تاریکی بودیم». برتری ترامپ ناگزیرمان میکند از قواعد و نهادهایی دفاع کنیم که اصولاً نباید نیازی به دفاع داشته باشند.
دونالد ترامپ نشانۀ جامعهای است که عقلانیت را ویژگی ماشینها میداند، نه انسانها
اکنون مجبوریم بگوییم استدلالآوریِ خوب بهتر از استدلالآوریِ بد است، سیاستهای عقلانی دولتی از سیاستهای غیرعقلانی بهترند. حالا دیگر باید تمایز میان واقعیات علمی و نظریۀ توطئه تبیین و توجیه شود. اینها همان کارهایی هستند که بسیاری از عقلگراها، در سنت «خداناباوران نوِ» استیون پینکر و ریچارد داوکینز، با خوشحالی در پی آن هستند. این مدافعان خرِد غربی، که به طبلی توخالی میمانند، بیوقفه دربارۀ چیزهایی بحث میکنند که به زعمِ خودشان نسبیگرایی چپ و جزمگرایی راست است، خصومتی آشکار با افرادی دارند که جرئت به خرج دهند و درستی و فایدۀ علوم طبیعی را زیر سؤال ببرند. داوکینز به طور اخص دفاع از روش علمی را به دفاع از سلسلهمراتب فرهنگیای بدل کرده است که «غرب» در رأس آن است. پینکر به شکلی از بنتامیسم چسبیده است که در آن، صرفنظر از این همه پریشانی سیاسی و فرهنگی، دادههای آماری ثابت میکنند مدرنیته همچنان در مسیر درستی قرار دارد.
به نظر میرسد اسمیت، در مواجهه با انتخاب بین جهانی که عقلانیت حیوانی پینکری بر آن حکفرماست، با کابوس دادائیستی افسانهبافی و پروپاگاندایی که از کاخ سفید برمیخیزد، تردیدی دربارۀ موضع خود ندارد. چیزی که برای اسمیت دردسرساز میشود، این است که «عقلانیت» بدون حضور حدی از «غیرعقلانیت» که به کمک آن مرزهای خویش را مشخص سازد، هیچ معنایی ندارد، اگرچه تعیین ماهیت دقیق این تمایز ناممکن است. هرگاه به عمل یا پدیداری بهظاهر «عقلانی» عمیقتر بنگریم، درمییابیم «غیرعقلانی بودن» چندان هم از آن غایب نیست، بلکه پنهان یا نادیدهگرفته شده است. دوران روشنگری را درنظر بگیرید؛ دورانی که پینکر به طور خاص آن را ارج مینهد. همانگونه که بسیاری از منتقدان پینکر در واکنش به کتاب اینک روشنگری۷ (۲۰۱۸) اشاره کردهاند، قواعد خرد علمی ظاهراً تنها زمانی چیرگی یافتند که یک جریان رمانتیک ضد روشنگری داشت حساسیتهای فرهنگی را بازآفرینی میکرد. یعنی تا پیش از اواخر قرن نوزدهم، که رشتههای دانشگاهی قاعدهمند شدند و علم به طور کامل از حوزۀ فلسفه و علوم انسانی جدا شد، خبری از خرد علمی نبود. اما پس از آن، خودمختاری نهادی «علم» بلافاصله با طغیان روانکاوی، مدرنیسم و فلسفۀ قارهای به چالش کشیده شد، و کار تا به زیر سؤال بردن جدایی حقیقت از زیباییشناسی و میل نیز رسید. چنانکه اسمیت با مهارت نشان میدهد، به هرنقطه از تاریخ فلسفه غرب که بنگریم، میبینیم عقلانیت تحت تسخیر غیرعقلانیت بوده است.
ابعادی از روشنگری که پینکر ستایششان میکند -برای مثال قدرتگرفتن روش علمی- همانقدر که نتیجۀ خرد بود، نتیجۀ تکبر و زور نیز بود. در اروپای پایان قرن هفدهم، نوع خاصی از «خِرد مهاجم»۸ قدرت گرفت که برآمده از آرای دکارت بود. این تفکر، اروپا را نمایندۀ تمام بشریت به حساب میآورد، تاریخ اروپا برایش تاریخ تمام جهان بود، و منطق ریاضی را زبانی جهانی میدانست. دلالتهای امپریالیستیاش نیاز به توضیح ندارد. کاسبان «خرد تهاجمی» درکی بسیار سادهانگارانهای از تمایز میان عقلانیت و غیرعقلانیت داشتند (و آنگونه که از امثال داوکینز برمیآید، کماکان نیز دارند)؛ یعنی اینکه عقلانیت چیزی است متعلق به «غرب» و بقیۀ جهان ناچارند آن را از غرب وارد کنند. خطرات عقلانیت، در دستان دولتهای مدرن، تبدیل به ابزاری برای استعمار و استبداد شد، بهویژه در مناطقی که کنجکاویای دربارۀ زندگی و فرهنگهایی که در ورای مرزهای تمدن «غربی» بودند، وجود نداشت. هرچه روشنگری بیشتر با جهانگرایی قهرآمیز ترکیب میشود، بیشتر با واکنشهای بهظاهر غیرعقلانیِ رمانتیک و ملیگرایانه مواجه میشد. عقلانیت میتوانست تبدیل به اصلی جزمی شود که اجازۀ هیچگونه ابراز عقیدۀ مخالفی را ندهد. همین بههمتنیدگیِ عقل و اسطوره -دیالکتیک روشنگری- بود که منجر به چنان بدبینیای در مکتب فرانکفورت در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ شد؛ چیزی که اسمیت نیز تا حدی به ارث برده است.
تعریف معنای عقلانیت (و بنابراین غیرعقلانیت) به دور از مرزها و اسطورهپردازیهای روشنگری، دشوار است. میتوانید به عقاید آنجهانیای دربارۀ منطق و ریاضیات پناه ببرید که از سر و کولِ فرهنگ و سیاست بالا میروند. اما اگر مسیر مطالعۀ دانشگاهیِ «انتخاب عقلانی» از مشکلات راهبردی -جنگ و سود- (همان مشکلاتی که حل کردنشان برای سالها وظیفۀ نظریۀ انتخاب عقلانی بوده است) منحرف شود، معنایش را از دست میدهد. وقتی به این میاندیشیم که درواقع چگونه زندگی میکنیم، تشخیص اینکه کدام عمل یا انتخاب «غیرعقلانی» بوده است، دشوار مینماید. اسمیت میگوید «اگر انسانشناسی خارج از جهان فرهنگی ما، در هنگام مطالعهمان قادر باشد تفاوتی مشخص میان طالعبینی، آزمونهای شخصیتی، و رتبهبندی اعتباری قائل شود» یا حتی بتواند بگوید «خود ما به روشنی متوجه تفاوتشان هستیم»، بازهم مشخص نیست چگونه یک نفر میتواند تمایزی میان جوامع علمی قرن ۱۷ (که پیشرفتهای آتی مدیونشان هستند) و برای مثال، وبسایتی برقرار کند که از میان شواهد گوناگون آنهایی را گلچین میکند که ثابت میکنند واکسن زدن منجر به اتیسم میشود. عقلانیت، خواه به معنای «فرهنگ» گرفته شود یا «رفتار»، تبدیل به مناسک یا (آنگونه که سقلمهزنها میگویند) عادت میشود، و «غیرعقلانیت» به اصطلاحی منفی برای عاداتهایی که بد میپنداریم.
پاسخ دموکراتیک، و همچنین عملگرایانه، به این وضعیت، شانه بالا انداختن است و پذیرش اینکه «عقلانیت» چیزی نیست جز آنچه مردم از آن مراد میکنند، حتی اگر هیچگاه کاملاً به آگاهی نرسند. حقیقت، همانگونه که ریچارد رورتی میگوید، هرآنچیزی است که همعصرانم با آن مخالفتی نداشته باشند. قدرت کارشناسان در جامعه، درنهایت منوط به
برخلاف این افسانۀ تسکیندهندۀ روشنگری، غیرعقلانیت دیگر در حاشیه علم یا لیبرال دموکراسی نیست، بلکه ظاهراً به سمت مرکز میخزد
افرادی است که به آنهایی اعتماد کردهاند که بهعنوان کارشناس منصوب شدهاند. تعداد کمی از ما درک درستی از بیماری و ایمنیشناسی داریم، بنابراین دشوار است که دقیقاً بگوییم چرا اینکه کسی فرزندش را واکسن بزند «عقلانی» است و اگر نزند «غیرعقلانی». حقایق مسلم در جوامع مدرن و سکولار کمتر از جوامع مذهبی وابسته به سلسله مراتب و اعتماد نیستند. اسمیت مینویسد اعتماد به کارشناسان «تعهدی است که احتمال مورد تهدید قرار گرفتن، یا شکننده شدن آن در اثر تغییرات در تار و پود اجتماعی، بیشتر از تهدیدِ آن از سوی شواهد تجربی جدید درباره حقیقت علمی موضوع است». مسئلۀ بهظاهر معرفتشناختی «پساحقیقت» ، که در سال ۲۰۱۶ عمومیت یافت، در نهایت مسئلۀ سیاسی «پسااعتماد» است. در غیاب تعریفی قطعی از «عقلانیت»، شاید بهترین گزینه سیاسی نوعی عملگرایی رورتیوار باشد. اگر همگان با آنچه «غیرعقلانی» محسوب میشود مخالف باشند، بنابراین ناگزیریم بپذیریم حدی از این مسئله باید در هرجامعۀ دموکراتیک اصیل وجود داشته باشد. شاید گهگاهی «تشویقِ» عجیب و غریب و بیضرری که برآمده از محاسبات کارشناسان است، ایرادی نداشته باشد، «اما اگر صرفاً به دنبال چیزهایی باشیم که برایمان خوب است، خودِ این کار در ذاتش برایمان خوب نیست».
بااینحال، دو منبع پریشانکننده در غیرعقلانیت وجود دارد که سد راه این بازار آزاد خوشبختی است. نخست، اینترنت است. صرفنظر از اینکه چقدر از ناامیدی سیاسی سال ۲۰۱۶ را به تأثیر فیسبوک یا کمبریج آنالیتیکا نسبت دهیم، آشکار است که شبکههای اجتماعی نقشی مهم در تغییرشکل بنیادین عرصۀ عمومی داشتهاند. آن هم به نحوی که به سود چهرههایی همچون ترامپ بوده است. پدیدۀ موسوم به «اقتصاد توجه»، که درآن تمام برندها، احزاب سیاسی، و اینفلوئنسرها بر سر جلب توجه کاربران رقابت میکنند، به نوعی از خشم، هیاهو و شوک ارجحیت میبخشد که بیشک ترامپ تولیدشان میکند. در روایت اسمیت، آنچه بیش از همه در گفتگوهای آنلاین ویرانگر است، این است که مرزهای (همیشه مبهمِ) میان «عقلانیت» و «غیرعقلانیت»، به یاری آمیختهای از بدخواهی و جنگ روانی، طور کامل نابود میشوند. برای کسی که بخواهد لوده بازی در بیاورد، اینترنت جای بینظیری است، همیشه هم به بهای آبروی یکنفر دیگر و آسیب زدن به دموکراسی و درک مشترک تمام میشود. گفتگو تبدیل به نوعی هنر نمایشگری میشود و غیرعقلانیتگراها میتوانند، در زمان مناسب، جامۀ عقلانیتگرایی بر تن کنند. تهدیدهایی که شبهعلم و خودِ ترامپ ارائه میکنند بدین دلیل است که، در رفتار و در ظاهر، کم و بیش شبیه به علم بههنجار و رییسجمهورِ بههنجار هستند. برخلاف این افسانۀ تسکیندهندۀ روشنگری، غیرعقلانیت دیگر در حاشیه علم یا لیبرال دموکراسی نیست، بلکه ظاهراً به سمت مرکز میخزد.
آنچه اسمیت را بهویژه نگران میکند، ارتقای جایگاه بازی و شوخی در این مدینۀ فاسده است («لطیفهها مانند تکههای کوچک و غلیظشدۀ «غیرعقلانیت» هستند»). «روحیۀ لشکر اوباشان اینترنتیِ راست بدیل۹، یعنی همان نیرویی که نقشی سرنوشتساز در پیروزی ترامپ داشتند، بیشتر از آنکه شبیه به جمهوریخواهانی جوان در انجمن پیران باشد، شبیه به انفجارِ هیاهو و غوغایی است که در کنسرت ووداستاک۱۰ جاری بود». کناییگویی و توجهطلبی شوخطبعان اینترنتی، از بسیاری جهات، پاسخ مقتضی سیاسی و فرهنگی است به فضای عمومیای که در آن اهمیتی ندارد که هرکه چه میگوید، منظورش چیست و چه میکند. به نظر میرسد شوخیهای لیبرال، در مواجهه با این نمایش، فاقد گزندگی سیاسی بوده، و تبدیل به «مُسکن صرف» شدهاند. نوشتارِ خود اسمیت هم لحنی طعنهآمیز و بامزه دارد، اما شاید این نشانهای باشد از اینکه چطور همۀ ما گیر افتادهایم.
سیلیکونولی سزاوار سرزنش است. تلاقی مهندسان نرمافزار غیر مسئول، که توهم عقلانیتْ دیدگاهشان را تنگنظرانه کرده است، با جامعهای که با دروغ و داستان دست و پنجه نرم میکند، منجر به انفجار سال ۲۰۱۶ شد. تکبر رفتارگرایانهای که غولهای پلتفرمی را شکل میدهد، منطقیتر و کمخطرتر از نظریات توطئه و «اخبار جعلیای» نیست که آنها به گردش درمیآورند. زمانی که منطق به ابزاری برای قدرت انحصاری تبدیل شود، خواه در دستان یک دولت باشد یا یک پلتفرم شرکتی، دیگر وسیلهای برای فهمیدن نیست، بلکه تبدیل چیز میشود سوءاستفادهگر و بالقوه خشونتبار. این چهرۀ جدید «خِرد مهاجم» است که دست از هیچ اندیشه، احساس و عملی نمیکشد، و اصرار میکند همهچیز باید کامپیوتری شود، تا جهان، تحت نظارت غولهای فنآوری، تبدیل به جایی شود که غیرعقلانیبودنِ پیشبینی پذیرش بیشتر و بیشتر گردد. عقلانیت، در عصر پلتفرمها، به عنوان نوعی مزیت رقابتی احتکار میشود و نوعی «نخبهسالاری» بهوجود میآورد که امثال بزوس و زاکربرگ کنترلاش میکنند. انشقاقی به وجود میآید میان شرایط الگوریتمی زندگی اجتماعی (که برای اکثریت ما نامرئی است) و «محتوای» مرئی و آشفتهای که بهسرعت تمام اینترنت را در مینوردد. انشقاقی که ردی از هرج و مرج و قهقهه۱۱ بر جا میگذارد.
مرکز بحرانی که در آن هستیم، از همینجاست. نمیتوان به سادگی گفت غیرعقلانی بودن بد یا زائد است؛ هر جامعهای -درواقع هر انسانی- باید جایی برای غیرعقلانیبودن داشته باشد؛ در هنر، در خواب، یا نزد روانپزشک. افسانۀ روشنگری استعماری این بود که امر غیرمنطقی خارج از حیطۀ مردان سفیدپوست اروپایی است؛ افسانۀ رفتارگرایان دیجیتال این است که غیرمنطقی خارج از حیطۀ الگوریتمها است. یکی از تفاوتهای مهم این است که همچنان که معیار منطق از ذهن مردان سفیدپوست اروپایی به ماشینهای سیلیکون ولی تغییر مییابد، جامعه نیز دیگر نمیخواهد مردان سفید پوست الگوی رفتار منطقی را فراهم آورند، به همینتریب، دونالد ترامپ هم نمیخواهد.
به نظر میرسد منبع دیگر پریشانی غیرمنطقیبودن،
عقلانیت، در عصر پلتفرمها، به عنوان نوعی مزیت رقابتی احتکار میشود و نوعی «نخبهسالاری» بهوجود میآورد که امثال بزوس و زاکربرگ کنترلاش میکنند
جایی در درون خود اسمیت نهفته است، یا دست کم در ارتباط او با قواعد فلسفی، این همان چیزی است که به کتاب رنگ و بویی اگزیستانسیالیستی میبخشد. پراکندگی سرنخهای وقایع ۲۰۱۶ بر شخص اسمیت اثرگذار بوده است، بهویژه نحوۀ مواجهه با برخی گوشههای تاریکتر و عجیبتر فرهنگ آنلاین، مفروضات بنیادین او را زیر و زبر کردهاند. به نظر میرسد فرهنگ میمِ راست بدیل که کارزار ۲۰۱۶ ترامپ را احاطه کرده بود، اسمیت را تکان داده، دیدگاهش را دربارۀ طنز و جایگاه منطق در جامعه دگرگون کرده، و جدیت تازهای را در این فرایند بهوجود آورده است. او در مصاحبهای در ماه اکتبر با نشریۀ پوینت، مجلهای در شیکاگو که گرایشات روشنفکرانهای همچون اسمیت دارد، تنگنایی را تشریح میکند که جدی نبودن و «شوخ و شنگی» بهوجود آورده است: چگونه میتوان بدون تبدیلشدن به یک آدم غُرغرو و محافظهکار به نقد بیهودگی اینهمه گفتگوی آنلاین پرداخت؟ او میگوید چه کنیم که تبدیل به تئودور آدورنو نشویم؟ کسی که در سال ۱۹۶۹، کمی پس از آنکه «ترولهای» امروزی درست و حسابی شستوشویاش دادند؛ همان وقتی که دانشجویان معترضِ عریان با ریختن گلبرگ روی سرش، سخنرانیاش را قطع کردند، سکتۀ قلبی کرد و از دنیا رفت. بخشی از این موضوع مربوط به چرخۀ زندگی روشنفکری است، که در آن ناگهان تندروهای سابق متوجه میشوند نسل جوانْ روشنفکران را نیز همچون بخشی از سیستم میبینند. این تنگنا، برای اسمیت، عمیقاً برخاسته از این است که او بر فرهنگ لودگی و حماقت آنلاینی آگاه است (شاید کمی هم بیش از حد ذهنش را اشغال کرده باشد) که به نظرش تهدید آمیز میآید. بهنظر میرسد او تمایلی ندارد، یا قادر نیست، شبکههای اجتماعی را رویهمرفته نادیده بگیرد، خواه به دلیل تعهد مردمنگارانه، یا اینکه او هم مانند بقیۀ ما در برابر افسون پلتفرمها آسیبپذیر است. پرسش این است که آیا هیچ بخشی از فرهنگ نقد عمومیِ پیش از اینترنت میتواند در این عصر جان به در ببرد؟ عصری که درآن تمام تبادلات روشنفکرانه میتواند بهسرعت، با جُکها، حمله به شخصیت، فریاد تظلم خواهی، یا سوءتفاهمهای راهبردی دربارۀ بحثها منحرف شود. اگر هیچ نتواند چه؟ اگر، طبق تیتری که اسمیت روی یکی از مقالاتش در مجلۀ پوینت گذاشته، «همهچیز تمام شده» باشد چه؟
فلسفه و علوم طبیعی، بهعنوان رشتههایی دانشگاهی، از عصر ترامپ و فیسبوک جان به درمیبرند. نظریهپردازان بازی و اقتصاددانها در دانشگاهها به مدلسازی انتخابهای «عقلانی» براساس اصطلاحات انتزاعی ریاضی ادامه خواهند داد. بااینحال، بخشی از پیام «غیرعقلانی بودن» به شکستهای مکرر فلسفه در ارائۀ منطق و روشنگریِ کافی دربارۀ جهان بازمیگردد. تلاشها برای متمایزکردنِ فلسفه از سفسطه (بازی با کلمات) یا مکاشفات عرفانی هیچگاه به طور کامل رضایتبخش نبودهاند. فلسفه آنچنان برای تحکیم پایههایش تقلا میکند که کار به ظاهرسازی میرسد. وانگهی، اتکای فیلسوفان بر الگویی صادقانه و برابریگرا از تفکر، بهعنوان محکی برای بحث «منطقی»، موانعی را دستکم میگیرد که چنین الگوهایی در جهان واقعی با آن مواجه میشوند. اسمیت، به شکل ستایش برانگیزی، با ذهنی باز به مصاف این مسئله میرود، اما متقاعد شده است که هنوز باید دربارۀ مسائل قدیمی نیز بحث کرد. فیلسوف، دستکم این قدرت را دارد که آخرالزمان فرهنگی را روایت کند؛ همان کاری که آدورنو زمانی انجام داد. بخش بزرگی از کتاب غیرعقلانیت خشمآلود، شگفتانگیز و فریادگرِ شکستی خفتبار است؛ پژواکی است از ادبیات اولیه مکتب فرانکفورت. جستجوی سترگ اسمیت رگههایی شجاعانه، اگرچه خود-مجازاتگرانه، برای آوردن فلسفه به عرصۀ عمومیای دارد که تحت سلطۀ لودهها و اوباش است؛ جایی که قواعد تبادل فکری پیوسته در حال تغییرند. او شبیه به فردی است که هرگز لب به الکل نزده و اصرار دارد تا ساعت ۲ صبح در مهمانی بماند تا با مردم بحث کند، و قیل و قال آدمها هرلحظه بیشتر ناامیدش میکند؛ با خود میاندیشد چرا هیچکس به حرفهای دیگری گوش نمیدهد؟ خطر این موقعیت، و شاید خطر فلسفه به طور کلی، این است که به جایی میرسید که خودتان را بیش از حد جدی میگیرید، و درنتیجه بیشتر موجبات خندۀ دیگران را فراهم میکنید. اما از سوی دیگر، شاید این تنها راه بدیل دربرابر هیاهو و فریبکاریای باشد که در چند سال گذشته زیر پای دموکراسی دیجیتال را جارو کرده است.
پینوشتها:
• این مطلب را ویلیام دیویس نوشته است و ابتدا در شمارۀ ۵ دسامبر ۲۰۱۹ مجلۀ لندن ریویو آو بوکس منتشر شده و سپس با عنوان «Let’s eat badly» در وبسایت این مجله بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۹۸ با عنوان «اثبات غیرعقلانیبودن آدمها به نفع چه کسانی تمام میشود؟» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• ویلیام دیویس (William Davies) جامعهشناس و استاد اقتصاد سیاسی در دانشگاه لندن است و در عرصۀ روزنامهنگاری نیز کارنامۀ پرباری دارد. صنعت شادی (The Happiness Industry) از کتابهای اوست. ترجمان پیش از این مطالبی همچون «هیجانها و خطرهای یک سیاست جدید چپ» و «چطور دوستی به آلتِ دست زورمندان تبدیل شد» را از او ترجمه و منتشر کرده است.
[۱] Predictably Irrational: The Hidden Forces that Shape Our Decisions
[۲] The Upside of Irrationality: The Unexpected Benefits of Defying Logic
[۳] خدای نوشخواری، لذت، هوسرانی و دیوانگی در یونان باستان [مترجم].
[۴] نوعی همبرگر مک دونالد [مترجم].
[۵] Irrationality
[۶] meme culture: میم ها، ایده ها و مفاهیمی هستند، که با به اشتراک گذاری به صورت آنلاین و از شخصی به شخص دیگر گسترش پیدا می کنند. میم ها می توانند تصویر، ویدئو، و حتی کلمات و عبارات باشند [مترجم].
[۷] Enlightenment Now
[۸] aggressive reason
[۹] alt-right: به راستگراهای افراطی در ایالات متحده گفته میشود که حضور چشمگیر آنلاین دارند و بخشی از فرهنگ آنلاین را تعریف میکنند. تفاوت اصلیشان با راستگرایان در همین فرهنگ آنلاین است [مترجم].
[۱۰] Woodstockکنسرت موسیقی سه روزه در سال ۱۹۶۹ در حوالی نیویورک که نزدیک به ۴۰۰ هزار نفر درآن شرکت کردند [مترجم].
[۱۱] LOL: اشاره نویسنده به کوتهنوشتی است که در اینترنت برای اشاره به خنده استفاده میشود [مترجم].
/1360/
منبع:سایت مترجمان