ناگفتههای آیت الله مهدوی از مبارزات انقلابی خود در اصفهان
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در اصفهان، نقش حوزه علمیه و روحانیت و فعالیت انقلابی طلاب در شکل گیری، به ثمر رسیدن و پیروزی انقلاب اسلامی برکسی پوشیده نیست، چرا که اساسا یک انقلاب دینی با گفتمان دینی نیازمند حضور عالمان دینی در خط مقدم مبارزه است، انقلاب اسلامی ایران شاهد جانفشانیها، ازخودگذشتگیها و زحمات زیادی از سوی طلاب و روحانیون و علما در عرصههای مختلف بوده است، مسألهای که دشمنان با توجه به اهمیت آن برای ادامه پیدا کردن نهضت انقلاب همواره در تلاش بودهاند آن را سانسور و شانتاژ کنند.
متأسفانه برخی افراد کمتر مطلع و دارای فاصله با مبانی انقلاب چنین خیال میکنند که روحانیون در نهضت مبارزه با رژیم ستمگر شاهنشاهی تنها در نقش مشوق مردم و منبریهای بودند که مردم را به جلوی گلوله میفرستادند تا خودشان بتوانند حکومتی به دست بیاورند و نقش عملی در مبارزه با مزدوران رژیم شاهنشاهی نداشتند.
اما حقیقت این است که علمای حوزه علمیه همواره نه در کنار مردم بلکه در یک خط جلوتر از دیگر اقشار و اصناف جامعه به مبارزه به رژیم طاغوت پرداختند، شکنجهها و ستمهای بسیار را تحمل کردند.
آیت الله سید ابوالحسن مهدوی، استاد درس خارج حوزه علمیه، امام جمعه موقت و نماینده مردم اصفهان در مجلس خبرگان رهبری، متولد سال 1341 است، وی یکی از علمای مشهور به مباحث اخلاقی و استدلالات عقلی در حوزه دین و اثبات مباحث دینی است که ارتباطی نزدیک با اقشار مختلف جامعه به ویژه نسل جوان دارد.
اگر چه آیت الله مهدوی با معذورات اخلاقی ویژهای که به آن مقید هستند چندان مایل به بیان خاطرات مبارزات و زحمات خود نبود، اما به خاطر امید بخشی و تعیین مسیر راه برای نسل نوجوان و جوان رضایت به بیان برخی از خاطرات نوجوانی و جوانی خود در زمان مبارزه با طاغوت شد، از حوض شیر در مدرسه راهنمایی هدف تا تشییع تابوت بدون جنازه و شعار انقلابی به زبان آذری که بعد از چهل سال هنوز در ذهن آیت الله مهدوی به خوبی مانده است، خاطراتی جالب و جذاب که نخستین بار این عالم انقلابی به زبان آورد و در ادامه میتوانید این خاطرات را مطالعه کنید.
همه چیز انقلاب ما از اهل بیت(ع) است
انقلاب ما یک انقلاب فاطمی، حسینی و امام زمانی است، همه چیز انقلاب ما از اهل بیت(ع) است، امام خمینی و رهبری معظم هر دو از نسل اهل بیت(ع) هستند و هر دو به شدت مروج دین اسلام هستند، ما «هیهات من الذلة» را از امام حسین(ع) یاد گرفتهایم، وگرنه کشورهای مسلمان بسیاری هستند که کاری با امام حسین(ع) ندارند و خبری از احیای دین در این کشورها نیست. تاسوعا و عاشورای سال 57 آخرین ضربه را به رژیم طاغوت زد و دیگر بساط طاغوت درهم چیده شد.
در زمان طاغوت ساواک اجازه نمیداد معارف دینی در مدارس مطرح شود، اما در مدرسه ای که ما بودیم، صبحگاهی ما صبحگاهی معمولی نبود، مدرسه ما مدرسه راهنمایی هدف بود، صبحگاحی مدرسه ما به مدت 20 دقیقه بود که مدت 5 دقیقه خودم قرآن را در مراسم صبحگاهی قرائت میکردم و یکی از دوستانم مسؤول ترجمه آیات قرآن کریم بود، بعد از قرائت قرآن یک جمله از نهج البلاغه با ترجمه خوانده میشد و در پایان کار نیز یک جمله از گلستان سعدی برای اینکه کار هنری نیز انجام شده باشد میخواندیم. صبحگاهی متنوعی بود و تنها مدرسهای بودیم که چنین برنامهای داشتیم.
در آن زمان ناظمی داشتیم که با ما خیلی همراهی میکرد و به من لقب عبدالباسط داده بود و خیلی به ما برای انجام مراسم صبحگاهی میدان داده بود، متأسفانه نام ایشان را در یاد ندارم، اما متأسفانه ناظم مدرسه ما پس از مدتی تغییر کرد و شخصی آمد که از طرفداران شاه بود و همان روز اول که بر سر کار آمد پس از مراسم صبحگاهی صحبتهایی در دفاع از شاه مطرح کرد، آن زمان در مدرسه نیروهایی داشتم که با یکدیگر هم فکر بودیم و فعالیت انقلابی داشتیم، در حین صحبتهای ناظم در دفاع از شاه به دوستانم گفتم «هو» بکشید، با این کار دوستان من که در حدود 15 نفر بودیم تمام مدرسه از ما تبعیت کردند و ناظم شاه دوست را «هو» کرد، این موضوع باعث شد نتوانند من و دوستانم را شناسایی کرده و اذیت کنند.
با این کار ناظم عصبانی شد و میان بچه ها حاضر شد و با فحاشی همه را راهی کلاس کرد، این ناظم فرد کم حافظهای بود و ما از این حسن استفاده میکردیم، در آن زمان آموزش و پرورش تعدادی از دانش آموزان تمام مدارس را آموزش داده بود برای اجرای برنامه موسیقی تحت عنوان ورزش، ورزشی که همراه با موسیقی و حرکات هماهنگ با موسیقی بود.
ناظم شاه دوست ما به محض ورود به مدرسه دستور به اجرایی شدن این برنامه داد که رسما با آن مخالفت کردم و گفتم این برنامه با قرآن تناسب ندارد، بنا بر این شد که ما قرآن را بخوانیم و سپس بعد از قرائت قرآن از صف و مدرسه خارج شویم تا برنامه ورزش انجام شود، این موضوع با همراهی بخش زیادی از دانش آموزان همراه شد و ناظم شاهد بود تعداد زیادی از دانش آموزان با من و دوستانم در این کار همراهی میکردند، من و دوستانم آن زمان گروه زیر زمینی به نام اثنی عشریون داشتیم و حتی مهر هم درست کرده بودیم، گروه ما در حد یار گیری افراد مدرسه بود و آنها را چهره به چهره دعوت به مراسم مذهبی مساجد میکردیم، حدود سال 53 تا 55 این فعالیت ما در دوران راهنمایی بود و موجب شده بود افراد زیادی از دیگر دانش آموزان با ما همراهی کنند.
ناظم با دیدن این موضوع مانع خروج ما از مدرسه بعد از قرائت قرآن شد به همین دلیل ماهم اعلام کردیم که دیگر قرآن را نخواهیم خواند که حرمت آن حفظ شود، سپس تصمیم گرفتیم که در مراسم صبحگاه مدرسه حاضر نشویم و دیرتر به مدرسه برویم تا مراسم موسیقی و ورزش تمام شد، عده زیادی بازهم در این حرکت با ما همراه شدند و صبح پشت در مدرسه منتظر میماندیم تا صبحگاه تمام شود سپس وارد مدرسه می شدیم، این مسأله با تنبیه شدید بدنی از سوی ناظم برای همه افرادی که دیر به مدرسه میآمدند همراه شد.
یک روز ناظم تصمیم گرفت ما را توجیه کند که این موسیقی و حرکات ورزشی هماهنگ با موسیقی غیر شرعی نیست، وقتی دیدم که بازهم ناظم قصد دارد حرفهای اشتباهی و بی ربط بزند به دوستانم گفتم «هو» بکشید و بازهم تمام مدرسه با ما همراهی کردند، ناظم از این کار خیلی ناراحت شد و جالب این است که به خاطر آن حافظه ضعیف و کندی که داشت من را نمیشناخت هنوز. همان روز تصمیم گرفتم با ناظم صحبت کنم و پیرامون رابطه موسیقی که پخش میشد با ورزش کردن دانش آموزان و حرمت این عمل استدلالاتی آوردم که وقتی دید پاسخی برای من ندارد در جواب گفت: فرمان، فرمان ملوکانه است و باید اجرا شود. اینگونه میخواست به من بگوید دستور شاه است و باید اجرایی شود.
ماجرای حوض شیر در مدرسه راهنمایی هدف
یک زمانی هم از طرف شاه در مدارس شیر و گاهی شیر و کیک یا شیر و میوه به دانش آموزان داده میشد، پدر بنده که از عالمان دینی و اساتید حوزه علمیه بود به من گفته بودند خوردن اینها حرام است چون از طرف شاه توزیع میشود، از طرفی نمیتوانستم به دیگران بگویم این شیر حرام است از طرفی نیز باید اقدامی انجام می دادم، به همین خاطر شیر را برمیداشتم، توزیع شیر پیش از حضور معلم بود، من شیر را بر میداشتم و در سطل آشغال کلاس خالی میکردم، حدود 10 نفر دیگر نیز در کلاس با من در این مسأله همراهی میکردند، با این کار سطل پر از شیر میشد، دیگر دانش اموزان کلاس هم این کار را یاد گرفته بودند، آن زمان حوضی در مدرسه بود که آب نداشت، سطل پر از شیر را در آن تخلیه میکردم تا مسؤولان مدرسه این موضوع را ببینند، دیگر کلاسها نیز شاهد این کار من بودند، کم کم این موضوع به همه کلاسها سرایت کرد و افرادی در هر کلاس بودند که شیر ها را درون سطل خالی میکردند سپس سطل را در حوض تخلیه میکردند.
این مخالفت علنی برای ناظم مدرسه که شخص شاه دوستی بود خیلی گران تمام میشد، یک روز ناظم وسط حوض مدرسه ایستاد، سطلها هم دور حوض چیده شده بود، ناظم هم وسط حوض قرار داشت و تهدید میکرد که هرکسی جرأت دارد سطل ها را درون حوض تخلیه کند، من و تعدادی از دانش آموزان دور حوض منتظر بودیم تا فرصتی پیش بیاید و طلها را درون حوض خالی کنیم که ناگهان یکی از بچهها یک نفر را هول داد و سطل درون حوض خالی شد، با این موضوع ناظم از حوض بیرون پرید و با غفلت او بازهم تمام سطلهای شیر درون حوض مدرسه خالی شد.
آن زمان مبارزه با طاغوت خطرات بسیاری داشت، زمانی یکی از دوستانم که به دفتر مدرسه رفته بود به من خبر داد که میان مسؤولان مدرسه صحبت از من به عنوان عامل تحریک دیگر دانش آموزان علیه رژیم شاهنشاهی در میان بوده است، دبیرانی که من را میشناختند من را به مسؤولان مدرسه معرفی کرده بودند.
با این اوصاف آن زمان یک معلم دینی داشتیم که خیلی خدمت کرد، ایشان معلم چند درس از جمله دینی و فارسی و انشاء بود، آقای میثمی که از اقوام شهید میثمی بزرگوار بود، الآن هم خیلی مشتاق دیدار ایشان هستم ولی موفق نشدهام آدرس درستی از ایشان پیدا کنم. یک روز ایشان سر کلاس گفت: من کاری ندارم مهدوی برای چه و به چه دلیلی شیر را نمیخورد اما همین که میتواند پا روی نفسش بگذارد و اسیر شکم نباشد و شکم پرست نیست بسیار خوب است. در حقیقت ایشان اینطوری از من حمایت میکرد که دیگر بچهها به این کار تشویق شوند.
آن زمان چندان خبری از شیر و اینجور چیزها در خانوادهها نبود، یعنی وضعیت اقتصادی طوری نبود که همه بتوانند شیر بخورند و به همین دلیل کمبود ویتامین پیش آمده بود.
یک کار خوبی که در آن ایام شکل دادیم و بعدها متوجه شدم چقدر این کار مؤثر است، این بود که بعد از تعطیلی مدرسه دیگر بچههای مدرسه را به مسجد نزدیک مدرسه میبردم، با آقای میثمی هم هماهنگ کرده بودم تا افرادی که به مسجد میآمدند از دو نمره تشویقی بهرمند شوند، آن زمان بعد از تعطیلی مدرسه بچهها را به مسجد بردن کار دشوار و مهمی بود، شاید همین الآن هم این کار دشوار باشد. اما این کار هر روزه ما بود، هر روز نماز جماعت برگزار میشد و بعد از آن به خانه میرفتیم، این جذب مسجد شدن به بهانه دو نمره خیلی مؤثر بود.
آن زمان درس من از همه در دروسی نظیر دینی و قرآن بهتر بود تا جایی که گاهی من به جای معلم از همکلاسیها سؤال میکردم و برای انها نمراتشان را ثبت میکردم و حتی برگههای امتحانات را معلم به من واگذار میکرد تا تصحیح کنم و من برای اینکه شائبه ای پیش نیاید برگه خودم را به معلم میدادم تا تصحیح کند، همین موضوع باعث شده بود که دانش اموزان از من تأثیر پذیری داشته باشند.
مسجدی که در آن حاضر میشدیم ذوالعماد در خیابان حافظ در کوچه مدرسه علمیه ملاعبدالله بود و مدرسه ما نیز همان نزدیکی بود، این حضور در مسجد خیلی مؤثر شد برای جذب جوانان به مسجد، آن زمان شاید به این مسأله واقف نبودم اما امروز خوب میدانم جوانی که مسجدی شود امام زمانی میشود و این ارتباط با مسجد برای جوانان بسیار سازنده است.
شهادت حاج آقا مصطفی خمینی زمینه ساز موج جدید فعالیتهای انقلابی
پس از دوران راهنمایی وارد حوزه علمیه شدم، در سال 56 بود که وارد حوزه شدم و آن زمان اوج حرکات انقلابی بود، یک موضوعی که متأسفانه در تاریخ انقلاب ما محو شده است را میخواهم مطرح کنم، تا پیش از شهادت حاج آقا مصطفی خمینی هرکسی نام امام خمینی را میبرد و یا لفظ خمینی را میگفت با او برخورد میشد و حتی اعدام و نابودی مجازاتش بود، ساواک افرادی که حتی نام امام خمینی را میبردند آنقدر شکنجه میکرد تا شهید شوند، خفقانی در آن زمان حاکم بود که توصیف آن هم مشکل است، اسم امام، کتاب امام یا رساله امام سرانجامی جز جوخه اعدام نداشت.
حتی پدرم زمانی که در مسجد می خواستند احکام شرعی بگویند و از رساله امام هم بگویند برای ترویج افکار و دیدگاههای امام خمینی و زنده نگاهداشتن یادشان در میان مردم، جلد و صفحات ابتدایی کتاب را عوض کرده بودند که مشکلی برایشان پیش نیاید. پدرم از بهترین شاگردان امام خمینی و آیت الله خوئی بودند و هر دو پدرم را میشناختند.
شرایط ویژه و خاصی آن زمان مطرح بود و همانطور که گفتم بردن نام امام جرم سنگینی بود، اما پس از شهادت حاج آقا مصطفی باعث نام امام خمینی به روی برگهها و اعلامیههای تسلیت نوشته شود برای عرض تسلیت به ایشان و این موضوع موجب شد تا ساواک دیگر نتواند نام امام خمینی را سانسور ند و کنترل ماجرا از دست آنها خارج شد.
در جلسات متعددی که به مناسبت شهادت حاج آقا مصطفی برگزار میشد نام امام خمینی در جلسات متعددی ذکر شود و دیگر ساواک نتواند این موضوع را کنترل کند، به همین دلیل شخصی به نام رشیدی مطلق که البته نام مستعارش بود و اسم اصلی او ظاهرا متین پور بود، یک مقاله ای علیه امام خمینی در روزنامه اطلاعات چاپ کرد و توهینهای بسیاری علیه ایشان در آن مقاله مطرح کرده بود. نکته جالب اینجا است که این مقاله بعد از نوشته شدن به دست شاه اصلاح شده و تندتر و توهین آمیزتر هم میشود سپس به دست وزیر فرهنگ وقت داده میشود، وزیر مقاله را به دست مدیر روزنامه اطلاعات میرساند و از او میخواهد مقاله را چاپ کند، مدیر روزنامه اطلاعات از این موضوع سرباز میزند و میگوید این کار خیلی خطرناک است و چاپ کردن این باعث حرکت بیشتر مردم علیه رژیم و شخص شاه خواهد شد اما وزیر تأکید میکند این دستور شخص شاه است و خود شاه در تدوین مقاله نقش داشته، همین موضوع باعث حرکت بیشتر مردم علیه رژیم طاغوت شد.
آن زمان حرکتهای خوبی در حاشیه مجالس ترحیم حاج آقا مصطفی خمینی برگزار شده بود و نزدیک بود که از آن حرکتها کاسته شود که این مقاله در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید و جوشش و خروش بیشتری به تحرکات مردمی علیه رژیم طاغوت بخشید و شاه با این کار نادانی بزرگی کرد، شاه مست قدرت بود و خیال میکرد توان سرکوب مردم را دارد. با نوشته شدن این مقاله حرکت بزرگی در اصفهان آغاز شد که باید در تاریخ اصفهان ثبت شود.
تجمع بازاریان و طلاب در سرای گلشن بازار بزرگ اصفهان
پس از چاپ این مقاله حرکتی توسط طلاب در بازار شکل گرفت، آن زمان مدرسه علمیه ذوالفقار درس میخواندم که برنامه منظمی هم داشت، از انجا حرکت کردیم و به دنبال ما نیز بازاریان همراهی کردند و به دنبال ما راه افتادند، وارد سرای گلشن شدیم که فضای مناسبی برای یک تجمع داشت، ورودی سرای گلشن یک قهوه خانه بود که پاتوق ساواکیها و عوامل آنها بود و از این طریق تحرکات بازار به ویژه مدارس علمیه را تحت نظر داشتند و اگر اتفاقی رخ میداد برای دستگیری افراد اقدام میکردند.
اینجا اجتماعی بزرگ شکل گرفت و تمام صحن سرای گلشن پر از جمعیت طلاب و روحانیون و بازاریها شد، یکی از طلاب به نام آقای طاهری بود که صدای خوبی داشت، ایشان بالای تعدادی صندلی رفت و متن روزنامه اطلاعات را خواند، وقتی به نام «خمینی» که در مقاله نوشته شده بود رسید تمام جمعیت همصدا صلواتی بلند فرستادند که باعث شد ساواکیها از جایی که مستقر بودند بیرون آمدند. افرادی کت و شلواری با عینک های دودی برای اینکه شناسایی نشوند، ما این ساواکیها را زیر نظر داشتیم و متوجه شدیم قصد بازداشت آقای طاهری که از طلاب و دوستان بنده بود را دارند، به دوستانم گفتم یه جوری طاهری را فراری دهید که مبادا در دام ساواکیها گرفتار شود، عدهای از بازاریها همکاری کردند و آقای طاهری را از پشت بام فراری دادند در حالی که ساواکیها در درب خروجی منتظر او بودند تا دستگیرش کنند اما این ماجرا به خیر گذشت.
اما حرکتی بسیار خوب و جریان ساز بود که بعد از آن تقریبا کار هر روز ما بود که بعد از اتمام درس و بحث در حدود 10 نفر از مدرسه علمیه خارج شده و در بازار بزرگ اصفهان که مدرسه علمیه ذوالفقار هم در آن واقع بود و شعار میدادیم، جمعیت بازاری و کسبه و مردم نیز با ما همراهی میکردند. خیلی شرایط عجیبی بود، یکی از کارهایی که انجام دادیم این بود که عکس شاه که به اجبار درون مغازهها بود را در یکی از این راهپیماییها با میلههایی که برای پایین کشیدن کرکره مغازه بود که از یکی از کسبه قرض کرده بودیم با اجازه مغازه داران، از دیوار برمیداشتیم از قاب خارج کرده و پاره میکردیم، البته هر مغازهای که میخواست عکس شاه به دیوار مغازه نباشد این کار را میکردیم و اجازه میگرفتیم اگرچه خاطرم نیست مغازهای با برداشتن عکس شاه از دیوارش مخالفت کند.
یک روزی در سال 57 وقتی وارد بازار شدیم و شعار دادیم و جمعیت با ما همراه شد، از بازار وارد میدان امام علی(ع) امروز که آن زمان سبزه میدان نام داشت شدیم، از آنجا وارد بازارا ریسمان شدیم، اگر از بازار بزرگ وارد خیابان عبدالرزاق میشدیم باید با نیروهای ارتش مواجه میشدیم و احتمال اینکه تعدادی از مردم را به شهادت برسانند زیاد بود، به همین دلیل از بازارها حرکت میکردیم، از بازار ریسمان حرکت کردیم تا به چهارباغ رسیدیم، باز از کوچهای در آنجا حرکت کردیم تا رسیدیم مقابل مسجد سید و از آنجا کوچهای در کنار مسجد سید حرکت کردیم تا به خیابان طالقانی رسیدیم و آنجا جمعیت چند هزار نفری حضور داشت و ما با آنها همراه شدیم که تمام خیابان را تحت کنترل داشتند، آن زمان این خیابان به نام شاه بود، ارتش در چنین مواقعی حمله میکرد و تعدادی را دستگیر، زخمی یا شهید میکرد، آن روز هم با حمله ارتش جمعیت به کوچه وپس کوچهها متفرق شدند.
ماجرای تابوت پر از سنگ شهید محسن مهاجر نخستین شهید انقلاب اصفهان
یک زمانی وارد ساخت بمب دست ساز شدیم، در کوه صفه این بمبها را میساختیم و امتحان میکردیم، این موضوع را تا کنون جایی مطرح نکرده بودم، از کسانی که آن زمان همراه ما بودند شیخ حسین زمانی را به یاد دارم که ایشان در ساخت بمب دستی اطلاعات خوبی داشت، شهید سید محسن مهاجر نیز از شهدایی بود که در این زمینه فعالیت داشتند.
زمانی که شهید سید محسن مهاجر به شهادت رسیدند، جنازه شهید را با تابوت خانواده ایشان به مدرسه صدر آوردند، همه جمع شدیم و با دو مشکل مواجه بودیم،یکی اینکه ساواک پیکر شهید را مصادره نکند، آن زمان پیکر شهدا را به زور میگرفتند و اغلب هم دیگر تحویل خانواده شهید نمیدادند، حتی اگر کسی را تیرباران میکردند پول تیرها را از خانواده آن شخص می گرفتند، کارهای رژیم شاه خیلی خبیثانه بود و از هر طریقی مردم را آزار میدادند.
مسأله دیگر این بود که باید راهپیمایی صورت میدادیم و تشییع درخور شأنی برای شهید مهاجر که نخستین شهید انقلاب اصفهان محسوب میشد برگزار میکردیم، در نهایت تصمیم بر این شد که تابوتی که جنازه شهید درون آن بود را عقب یک ژیانی گذاشتیم تا به محل دفن شهید در محسن آباد دولت آباد برخوار برود سپس یک تابوتی را پر از سنگ کردیم و آن را تشییع نمودیم.جمعیت زیادی هم همراهی کردند، از بازار وارد میدان امام خمینی شدیم، از آنجا به خیابان حافظ رفتیم و سپس وارد خیابان نشاط شدیم و مسیر تخت فولاد را در پیش گرفتیم که برای فریب عوامل رژیم شاه وانمود قصد دفن شهید در تخت فولاد را داریم، در خیابان نشاط با حمله سنگین و تیراندازی ارتش مواجه شدیم و جمعیت ناچار متفرق شدند.
تابوت نیز وسط خیابان نشاط مانده بود، ساواک به سراغ تابوت رفته بودند و با سنگ مواجه شدند و خیلی در این قضیه ساواک تحقیر شد و نتوانست خوشبختانه به جنازه شهید دست پیدا کند.
شعار آذری که هنوز آیت الله مهدوی به یاد دارد
روز ششم بهمن سال 57 که به دستور بختیار فرودگاه بسته شد و امام خمینی نتوانستند وارد کشور شوند، ما به قم رفتیم، فکر کنم هفتم یا هشتم بهمن ماه بود، نزدیک حرم مطهر حضرت معصومه(س) محل تجمعات مردمی بود، عدهای از هموطنان ترک با جدیت شعار میدادند، پا به زمین میکوبیدند و با گویش آذری شعارهایی میدادند و من هم وارد جمع آنها شدم علیرغم اینکه زبان آنها را بلد نبودم، اما پس از چند دقیقه گوش کردن به شعار ایشان شعر را حفظ شدم، میگفتند: «قرآن بیسی هدف تی، سرمایه شرف تی، شاپور بختیاره شاختانگ و بی شرف تی» این شعار را با شور عجیبی همراه با پایکوبی میگفتند و من این شعار را حفظ کردم و مانند آنها با پایکوبی میگفتم و هنوز نیز این شعار در ذهن من مانده است.
یک زمانی هم در همان سال 57 یک سری چماقدار را از اطراف اصفهان رژیم شاهنشاهی اجیر کرده بود که به شهر اصفهان یورش آورده بودند و جنایات بسیاری کردند، از جمله اینکه مردم را مجبور میکردند پشت شیشه ماشین خود عکس شاه قرار بدهند یا اینکه اگر عکس نداشتند پولهایی که عکس شاه روی آن بود پشت شیشه بگذارند، اگر هم کسی امتناع میکرد او را ضرب و شتم کرده و شیشه ماشین را هم میشکستند.
چند روزی اینها در اصفهان جولان میدادند، آن زمان منزل ما در خیابان احمدآباد روبروی همین جایی که آزمایشگاه مهدیه است، قرار داشت، سه چهار روزی بود به دلیل شرایط خاص آن زمان درس و بحث تعطیل بود، ماهم برای مبارزه با چماقدارها ماشینها را از عکسهای شاه پاکسازی میکردیم،چند ساعتی بود مشغول این کار بودیم که خبر به ارتشیها رسیده بود و اینها وارد خیابان شدند برای دستگیری ما که وقتی نزدیک ما رسیده بودند متوجه شدیم، کمی بعد از مسجد ایلچی که بالاتر از همین آزمایشگاه مهدیه امروز قرار دارد، کامیون ریو (REO) ارتش، مستقر شد و ما فرصت کمی برای فرار کردن داشتیم و وارد کوچهای شدیم، ماشین ارتش هم از درون پیاده رو به دنبال ما آمد، یکی از جوانها وارد خانهای شد و آنها برای بازداشت او که بعدا متوجه شدم فرار کرده و نتوانستند بازداشتش کنند، توقف کردند و من موفق به فرار کردن و رسیدن به منزل شدم که اگر این توقف را انجام نداده بودند قطعا بازداشت شده بودم و این لطف خدا بود که شامل حال من شد.
در سال 57 نخستین حکومت نظامی کشور در اصفهان اعلام شد، به یاد دارم که امتحان داشتیم و در مدرسه علمیه ذوالفقار بودم، خودروهای ارتش بازار را به بهانه مسائل امنیتی بسته بودند و عبور و مرور در بازار ممنوع شده بود، از کوچهها به مدرسه ذوالفقار رساندم خودم را، امتحان را داده بودیم که نیروهای ارتش در بالای مدرسه مستقر شده بودند، فرمانده نظامی اصفهان سرلشکر ناجی بود که به دلیل اعلام حکومت نظامی فرماندهی نظامی شهر را برای سرکوب مردم به او سپرده بودند، یکی از فرماندهانی که بالای مدرسه علمیه ذوالفقار بود با بی سیم با ناجی در ارتباط بود، ما صدای بی سیم را میتوانستیم بشنویم، او به ناجی میگفت این طلبهها مدعی هستند برای امتحان وارد حوزه علمیه شدند، سرلشکر ناجی هم میگفت اینها دروغگو هستند و قصد آشوب و خرابکاری دادند. ناجی درست فهمیده بود، اگر بازار باز بود راهپیمایی راه میانداختیم و همیشه طلاب در حال برگزاری راهپیمایی بودند. اما بالاخره ماجرا به خیر گذشت.
حوزه علمیه پس از انقلاب هم در صف اول فعالیتهای کشور بود
آن زمان مرحوم آیت الله حاج آقا حسن امامی در حوزه علمیه ذوالفقار در کنار ما حضور داشتند، اخوی ایشان حاج آقا احمد امامی هم در مدرسه نبودند آن زمان اما همراهی میکردند ما را، مدرسه علمیه ذوالفقار آن زمان تحت اشراف حاج آقا حسن امامی بود و حاج آقا حجت ابطحی به نحوی معاون حاج آقا حسن بودند و آنجا حضور داشتند، مرحوم آقای شیخ علی اکبر فقیه هم حضور داشتند همینطور شیخ محمدعلی ابراهیمی که همگی از بزرگان حوزه علمیه هستند. اگرچه پس از انقلاب اسلامی یک مقدار بعضی از افراد مسیر خود را تغییر دادند، حتی ابتدای انقلاب جلسهای کل طلاب با حاج آقا حجت ابطحی به قم رفتیم و خدمت امام خمینی رسیدیم و ایشان صحبتهای زیبایی داشتند و از طلاب تجلیل کردند، اما هرچه گذشت تغییراتی در افراد حاصل شد.
حوزه علمیه اصفهان در انقلاب و مبارزات انقلاب و رخدادهای پس از پیروزی انقلاب نقش آفرینی بسیار داشت، حتی انتخابات روز جمهوری اسلامی در سال 58 برای تعیین نوع جمهوری که قرار بود برگزار شود بحثهای تبلیغات و اطلاع رسانی و اخذ رأی را هم انجام میدادیم، حتی برای رأی گیری در منطقه پشت کوه فریدن با بالگرد به آنجا رفتیم و چند روز آنجا مستقر بودیم تا رأی گیری را انجام دادیم.
نخستین حکومت نظامی کشور در اصفهان صورت گرفت
آن زمان منزل آیت الله خادمی یکی از محلهای تجمع و تحصن نیروهای انقلابی و مردم بود، افراد متمکن هم حمایت میکردند از متحصنین و غذا و اقلام مورد نیاز را تأمین میکردند، پس از حمله نیروهای ارتش و ساواک به محل تحصن در پنجم رمضان سال 57 پس از درگیری شدید و شهادت تعدادی از مردم حکومت نظامی برای نخستین بار در کشور در شهر اصفهان اعلام شد چرا که نیروهای رژیم شاه ناتوان شده بودند از کنترل شهر و مردم تحرکات و تجمعات و فعالیت های بسیاری در نقاط مختلف شهر علیه شاه داشتند، که ما هم نمیدانستیم یعنی چه و برای ما توضیح دادند که تجمع بیشتر از 4 نفر و تردد در ساعاتی از روز ممنوع است و به شدت برخورد میشد، چندماهی که گذشت با شدت گرفتن تظاهرات شهرهای دیگر نیز شاهد حکومت نظامی بودند.
قدر انقلاب اسلامی را بدانید
خاطراتی که از دوران مدرسه خود گفتم برای این بود که جوانان و نوجوانان قدر نعمت انقلاب اسلامی را بدانند، آن روزها خفقان شدیدی در همه جا حاکم بود، جرأت رفتن به مسجد را هم نداشتیم و به صورت مخفیانه و تک تک به مسجد میرفتیم تا مبادا توسط ساواک شناسایی و بازداشت و در نهایت سر به نیست شویم، در مدارس از مسائل دینی و علمی هم خبری نبود، با هر مسأله دینی برخورد شدید میشد توسط ساواک.
امروز اما شاهد هستیم عالی ترین معارف دینی در مجالس عزاداری مطرح میشود، مراسمات اعتکاف برگزار میشود، جوانان باید بدانند فرصتی پیش آمده تا انسان بتواند وارد حلقه یاران امام زمان(عج) شود و اگر کسی در این کار ناموفق باشد خودش مسؤول است. جوانان مراقب باشند در مسائل دینی عقب نمانند و کاری نکنند که در آینده حسرت فرصت از دست رفته جوانی را بخورند. زمان ما گوش کردن نوار سخنرانی جرم بود، باید روی پشت بام میرفتیم و با توجه و دقت به شرایط اطراف و اینکه کسی نباشد که متوجه شود سخنرانی گوش میکنیم، این سخنرانیها را گوش میکردیم. فرصتهای بسیاری امروزه در عرصههای مختلف در اختیار نسل جوان است که باید قدردان آن باشند./1304/ز502/ب1
گفت و گو از متین فیروزآبادی