از دردسر بردن نام امام بر بالای منبر تا زیارت مقتل طلبه شهید مدرسه حجتیه
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در خراسان شمالی، طلاب و روحانیان در شکلگیری و پیروزی انقلاب اسلامی نقش پیشگامی و پیشقراولی را بر عهده داشته و بیش از هر قشر دیگری برای به ثمر نشستن نهضت انقلاب از جان مایه گذاشتند.
بر این اساس همزمان با ایام چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی به سراغ حجتالاسلام والمسلمین ابوالقاسم یعقوبی، نماینده ولی فقیه در خراسان شمالی و امام جمعه بجنورد رفتیم که یکی از فعالان و پیشگامان مبارزه علیه رژیم ستمشاهی بود و در این مسیر تلاشهای زیادی انجام داد.
آنچه در پی میآید حاصل گفتوگوی صمیمی خبرنگار خبرگزاری رسا با این شخصیت حوزوی و فعال در مبارزات انقلابی است.
رسا- لطفاً مختصری از زندگینامه و تحصیلات حوزوی خود و اساتیدی که در محضرشان تلمذ کردهاید را بفرمایید.
بنده ابوالقاسم یعقوبی متولد ۱۳۴۰ در شهرستان تربت حیدریه در روستایی به نام چنار هستم، قبل از بلوغ در همان روستایمان مکتبخانه میرفتم، مکتبخانههای قدیم هم یک نوع قرآن آموزی و حتی سوادآموزی هم داخلش بود؛ یعنی فرد با حضور در مکتبخانه کتابخوان هم میشد، در مکتبخانه علاوه بر قرآن، درسها را هم خواندم؛ بهگونهای که هم قرآن را یاد گرفتم و به کتاب علاقه پیدا کردم.
در آن زمان در مجالس خانگی کتاب تاریخ عاشورا و روضهها را میخواندم، اطرافیان گوش میدادند و خانمها گریه میکردند و دعا میکردند و میگفتند کائن پسر چیزهای خوبی میخواند؛ یعنی هرکس میشنید میگفت این برای طلبگی خوب است.
لذا هم تشویق مردم و هم علاقه شخصی خودم باعث شد که تقریباً سال ۱۳۵۱ قبل از بلوغ در حدود 13 سالگی - حالا شاید شناسنامه من یک یا دو سالی اختلاف داشته باشد- وارد حوزه علمیه کاشمر شدم.
در آن زمان حوزه علمیه کاشمر حوزه پررونقی بود و به نجف کوچک معروف بود، تحصیلات و اساتید خوبی در این حوزه علمیه وجود داشت و درمجموع درس و تحصیل در آن رونق داشت.
تقریباً تا سال ۱۳۵۶ حدود ۵ سال آنجا بودیم، ادبیات طلبگی را خواندیم، اساتید برجستهای در آنجا بودند و رئیس حوزه آقای سعیدی بود که زحمات زیادی برای طلاب میکشید.
رسا- قبلاً فرمودهاید که در دوران ابتدای تحصیل حوزوی آیتالله مشکینی تأثیر عمدهای بر روی شما گذاشته است، لطفاً نحوه آشنایی خود با این عالم بزرگ را تشریح بفرمایید.
در سال آخر حضور در حوزه علمیه کاشمر یعنی تقریباً سال ۵۶ که ما در کاشمر بودیم و طلبگی میکردیم و درس میخواندیم، حضرت آیتالله مشکینی رحمتالله علیه بهعنوان یک عالم تبعیدی به کاشمر آمد و آن یک سال، سال خیلی خوبی برای ما بود، البته طبیعتاً برای ایشان بد بود اما برای ما خوب شد؛ زیرا یک عالم بزرگوار، مخلص، متواضع، مبارز و انقلابی به حوزه علمیه کاشمر آمد و ما آن یک سال از ایشان خیلی بهرهها بردیم. ایشان قرآن تفسیر میکرد و صبح و ظهر و عصر تفسیر داشت، ما در درس تفسیرشان شرکت میکردیم؛ بهگونهای که بخش اعظم سرمایه مهم فکری و اخلاقی و علاقه من به علما و حوزه از آنجا شروع و بیشتر شد؛ ازاینرو تا آخر عمر با ایشان ارتباط داشتیم.
تقریباً سال ۵۶ بود که دوران تبعید آیتالله مشکینی تمام شد و به قم برگشت، ما هم به قم آمدیم، در همان سال ۵۶ در قم هم با ایشان ارتباط داشتیم و درس ایشان را میرفتیم.
البته افزون بر آیتالله مشکینی، در درسهای دیگر بزرگان هم شرکت میکردیم، من مدتی در درس آیتالله نوری همدانی شرکت میکردم، درس آیتالله تبریزی رحمتالله علیه، همینطور حدود شش یا هفت سال به درس آیتالله وحید رفتم، چهار پنج سال برای تفسیر به محضر آیتالله جوادی میرفتم و آیتالله معرفت و آیتالله فاضل از دیگر اساتید من بودند.
در سطحهای پایینتر هم در محضر آیتالله اشتهاردی که از علمای زاهد حوزه بودند تلمذ کرده و در محضر آیتالله انصاری فلسفه میخواندم، همچنین مدتی در محضر علامه حسنزاده آملی تحصیل میکردم.
رسا- چطور با انقلاب آشنا شده و وارد مبارزات انقلابی شدید؟
در همان سالها کمکم حال و هوای انقلاب به مشام میرسید، در ۱۹ دی یا البته کمی جلوتر که میتوانیم بگویم شانزدهم یا هفدهم دی بود که روزنامه اطلاعات مقالهای را علیه امام به نام مستعار رشیدی مطلق چاپ کرد، پس از چاپ این مقاله حوزه یکپارچه از امام دفاع کرد و من هم یک طلبه جوان ۱۸، ۱۹ ساله بودم که شور جوانی داشته و به این چیزها هم علاقه داشتم.
البته من تا آن موقع امام را از نزدیک ندیده بودم اگرچه عکس ایشان را روی کتاب جهاد اکبرشان دیده بودم؛ عکس سیاه و سفیدی بود که از امام دیده بودیم و همان جا نادیده مشتاقشان شده و مقلد و مرید امام شدیم.
اینجانب اوایل ورود به حوزه یک مدت کمی مقلد آیتالله سید محمود شاهرودی بودم و بعد دیگر مقلد حضرت امام شدم.
رسا- شما چه نقشی در قیام 19 دی مردم قم و سایر قیامهای مرتبط با آن داشتید.
من در آن زمان یک طلبه جوان و پرانرژی بودم، من در ۱۹ دی در راهپیمایی بودم و جالب این است که ما در مدرسه حجتیه قم درس میخواندیم و مدرسه حجتیه هم نزدیک حرم هست و چهارراه شهدا در آنجا معروف است.
صبح رفته بودیم بیوت علما خدمت آیتالله مکارم، وحید، آیتالله آملی و آیتالله نوری همدانی، طلبهها آمدند و گفتند که آقا به فریاد برسید، به مرجع تقلیدمان توهین شده است، در آن زمان امام هم در حوزه علمیه و هم پیش مراجع یک عظمت جایگاه ویژهای داشت.
در آن راهپیمایی من به خانه آیتالله نوری همدانی دیر رسیدم، وقتی رسیدم که سخنرانی آیتالله نوری تمام شده بود و طلبهها بیرون میآمدند، یکمرتبه دیدیم سرزده تیراندازی شد.
گفتند که شیشههای بانک صادرات چهارراه شهدا را شکسته و به طلبهها نسبت دادند و این خود سوژهای برای حمله شد، ما در مدرسه حجتیه درس میخواندیم و در همین مدرسه طلبهها را میزدند، در مقابل عدهای از طلاب به داخل میآمدند و عدهای در خیابان مبارزه را ادامه میدادند، ما گفتیم چهکار بکنیم، آجرهای قدیمی کف مدرسه که آجرهای مربعی بودند را میکندیم، به زمین میزدیم و آنها را تکهتکه میکردیم و میدادیم به جلوییها و آنها به پلیس حمله میکردند یعنی ما پشت جبهه را آماده میکردیم چون هیچ وسیلهٔ دفاعی نبود.
یکمرتبه من متوجه شدم یکی از طلاب شهید شده است، درواقع اولین شهیدی که من در انقلاب دیدم طلبهای بود که در مدرسه ما تحصیل میکرد، ما در حجتیه طبقهٔ دوم بودیم اتفاقاً کنار اتاق ما به خیابان پنجره داشت که یکی از طلبهها میروند نگاه بکنند که چه خبر است و پلیس گلوله را به زیر گلویش میزند، ما رفتیم طلبه زخمی را گرفتیم دیدیم خون از زیر گلوی این طلبه فواره میزند، او را آهسته از کوچه بردیم داخل ماشین گذاشتیم و به بیمارستان بردند و این اولین صحنهٔ خونی بود که من در انقلاب دیدم.
یکی از طلبهها خون آن شهید را با انگشتش برداشت و کناره حجره ما نوشت اینجا مرکز شهادت یکی از طلبههای حوزه است، مدتها مردم و طلبهها میآمدند و از این مکان بهعنوان یک زیارتگاه و یا یک قتلگاه بازدید و زیارت میکردند، این موضوع خیلی برای ما جالب بود، آنجا حجره ما بود و ما همیشه آنجا بودیم، مردم میآمدند نگاه میکردند و عکس میگرفتند تا اینکه کمکم داشتیم به انقلاب نزدیک میشدیم.
رسا- لطفاً برای مخاطبان ما از دیگر اقدامات خود در جریان مبارزات انقلابی بگویید.
دیگر ۱۹ دی که شروع شده بود معلوم بود که حال و هوا عوض شده، چهلم شهدای ۱۹ دی بود و باز هم من در مجلس عزاداری بودم میدیدم که چقدر کنترل میشد و عمال رژیم نمیخواستند عظمت این مجلس دیده شود اما شد و الحمدالله جمعیت خیلی خوبی آمده بود.
ما نوارهای سخنرانی سخنرانان در چهلم شهادت حاجآقا مصطفی را گرفتیم و به شهرستانهایمان بردیم، به تربت حیدریه، کاشمر، مشهد و جاهایی که دسترسی داشتیم، اینها تکثیر میشد و در اختیار مردم قرار میگرفت.
اولین بار بود که در همین سخنرانیهای ۱۹ دی قم اسم امام برده شد؛ یعنی اولین جایی که ما اسم امام را بالای منبر شنیدیم در همین مجالس بود، البته آن زمان امام نمیگفتند و میگفتند آیتالله خمینی. از آنجا ما نام آیتالله خمینی را بارها شنیدیم و صلواتها هم شروع شد و کمکم اسم ایشان مطرح شد.
در دو سالی که به انقلاب مانده بود ما در قم بودیم، البته ایام تعطیلی به کاشمر میآمدیم چون در آنجا با مردم انس داشتیم و به روستاهای مختلف میرفتیم، در مجالس این روستاها کمکم اسم امام را میبردیم، البته در آن زمان چون هنوز بردن نام امام خمینی ممنوع بود ما برای نام بردن از ایشان تا لب مرز میرفتیم، مثلاً فقط در همین حد میگفتیم که آیتالله عظمایی در نجف تبعید است که میفرماید ... تا کمکم به ایام انقلاب نزدیکتر که شدیم رسیدیم بالای منبر اسم ایشان را میبردیم.
ولی خب در همان زمان هم بردن نام امام در بالای منبر هزینه داشت، من تقریباً یک سال یا هفت هشت ماه به انقلاب مانده بود اسم امام را بالای منبر میبردم، چون در آن زمان از این اتفاقاتی که ساواک بگیرد ما را ببرد و کتک بزنند عبور کرده بودیم.
به قم که آمدم، مرحوم پدرم آن زمان زنده بود، آن زمان تلفن هم نبود، پدرم یک نامه برای من نوشت که پسرم بعد از اینکه تو سخنرانی کردی و اسم امام را آوردی و به قم بازگشتی از پاسگاه به خانه ما آمدند و تأکید کردند که باید پسرتان را تحویل ما بدهید، ما با اینها چهکار کنیم؟ هر روز هم میآیند و میگویند به پسرت بگو از قم بیاید و خودش را به پاسگاه معرفی کند، پدرم خطاب به من نوشته بود که ما به اینها چه بگوییم؟ من هم در جواب عرض کردم شما بگویید پسر من بالغ است و آدرسش هم قم است بروید پیدایش کنید من که نه سواد دارم و نه امکانات دارم، شما اسم پسرم را هم که میدانید و قیافهاش را هم میشناسید، بروید در قم پیدایش کنید.
مدتی گذشت نامه دوم هم آمد که پدرم در آن نامه خطاب به من نوشته بود خیلی روی ما فشار میآورند که باید پسرت را تحویل ما بدهید، موضوع سیاسی شده، او علیه شاه صحبت کرده و از خمینی سخن گفته است، پدرم از من پرسیده بود که آیا صلاح میدانی رشوهای یا پولی به اینها بدهیم تا دست از سر ما بردارند؟ من هم در جواب نامه به پدرم نوشتم «پدرم خون بدهید ولی پول ندهید» این دقیقاً همان تعبیری هست که من یادم است «خون بدهید اما پول ندهید».
گاهی جایی منبر میرفتیم، خان یا بزرگ آن روستا شاهی بود و مخالف این بود که ما علیه شاه چیزی بگوییم، مثلاً کدخدای روستای ما که خطاب به ما میگفت: «شما به شاه من چهکار دارید؟» ما میگفتیم ما با شاه شما کار نداریم، ما با ظالم کار داریم! قرآن گفته به ظالم تکیه نکنید، چهره ظالم را افشا کرده و او را رسوا کنید و ... ما که با شاه شما کاری نداریم ما با ظالم کار داریم و باید هر کس که ظالم است را به مردم معرفی کنیم.
خوب دیگر این مراحل گذشت و انقلاب الحمدالله به پیروزی رسید و بعد از پیروزی انقلاب هم من در قم بودم و درسهایم را ادامه دادم ایام تبلیغی به روستاها میرفتم، تابستانها میرفتم، کلاس قرآن داشتم، کلاس عقاید داشتم و تحصیل و تدریس را ادامه میدادم.
رسا- از اینکه وقت خود را در اختیار خبرگزاری رسا گذاشتید سپاسگزاریم.
من هم از شما و همکارانتان تشکر میکنم که اهتمام ویژهای به مسائل انقلابی و ارزشی دارید./9314/گ403/ب1