عمامه ام كفن من است
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، سازمان بسيج طلاب شهيد ردانيپور را امسال به عنوان شهيد شاخص برگزيده است تا زمينههاي معرفي بيشتر و بهتر ايشان به عموم جامعه مهيا شود. مصطفي ردانيپور در طول جنگ فرماندهي چند لشكر را بر عهده داشت؛ فرماندهي سپاه سوم صاحب الزمان(عج) و فرماندهي قرارگاه فتح سپاه. شانه به شانه حسين خرازي كوهها و دشتها را زير پا گذاشت و براي كادرسازي و تربيت نيروها تلاش فراواني كرد. ردانيپور به واسطه كسوت روحاني، نقش هدايتگر و تأثيرگذاري بين نيروها داشت. بحق ردانيپور از چهرههاي شاخص دفاع مقدس است و ميتوان شخصيت و سلوك عارفانهاش را از جنبههاي مختلف بررسي كرد. «جوان» در گزارش پيشرو مروري بر دوران رزمندگي و سبك زندگي شهيد ردانيپور دارد كه در ادامه ميخوانيد.
طلبهاي جوان، فرماندهاي دلسوز
اصفهانيها از زمان شروع نهضت تا پيروزي انقلاب و دفاع مقدس حضوري پررنگ و تأثيرگذار داشتند. مصطفي ردانيپور بزرگمرد روحاني شهر اصفهان حدود شش سال مشغول فراگيري علوم ديني شد. قبل از انقلاب در يكي از حوزههاي علميه اصفهان به رياست حاج احمد امامي درس طلبگي را آغاز كرد و بعد براي تكميل دوره طلبگي به حوزه آيتالله بهاءالديني منتقل شد. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها براي تبليغ به مناطق محروم كهگيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و درسازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش فراواني را از خود نشان داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه، شهيد ردانيپور با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج فعاليتهاي همه جانبه خود را آغاز كرد. او با بهرهگيري از ارتباط با حوزه علميه قم در جهت ارائه خدمات فرهنگي به آن منطقه محروم حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسئوليت يك سالهاش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج به سهم خود اقدامات مؤثري را به انجام رساند. بعد از مدتي احساس كرد ديگر وظيفهاش تمام شده بايد به قم برگردد و براي تقويت بنيه علمياش درسش را بخواند. در جلسهاي به همراه نماينده حضرت امام و امام جمعه اصفهان خدمت امام خميني(ره) مشرف شد و در اولين فرصت از امام در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كرد. حضرت امام نگاهي از سر مهرباني به مصطفي كرد و گفت: شما بايد به كردستان برويد و كاركنيد. مصطفي وقتي از سرازيري جماران پايين ميآمد گفت امام امروز تكليف مرا روشن كرد.
مبارزه با بدعت
با توجه به تجربهاي كه از كار در جبهههاي كردستان داشت سلاح بر دوش به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا كرد و در واقع وي را ميتوان يكي از مناديان بحق و توجه به حالات معنوي در جبههها ناميد.
سردار غلامعلي رشيد خصوصيات اخلاقي شهيد را اينگونه توصيف ميكند: « ايشان علاوه بر نقش نظامياش در لشكر امام حسين (ع) در نقش رهبري مجموعه يگان خود نيز عمل ميكرد. نصايح و راهنماييهاي او براي يكايك فرماندهان از پايينترين تا بالاترين رده مؤثر و كارساز بود. او واقعا شخصيتي نظامي، عقيدتي و سياسي بود و در هر سه بعد در حد اعلي رشد كرده بود. به آنچه ميگفت عمل ميكرد. اين شهيد عزيز يكي از ستونهاي اصلي لشكر بود كه در انسجام وحدت و يكپارچگي آن نقش مهمي را ايفا ميكرد.»
مرتضي ابوفاضلي رزمنده و جانباز 50 درصد خاطرات مشترك زيادي با شهيد ردانيپور و حسين خرازي دارد. او درباره حالات معنوي فرماندهاش ميگويد: «دعاي توسل و كميل را با سوز خاص و عجيبي ميخواند. ارادت خاص و زيادي به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) داشت. به خاطر علاقهاي كه به حضرت زهرا(س) داشت با يك سادات كه همسر شهيد بود ازدواج كرد و ميگفت دوست دارم به واسطه سادات به حضرت زهرا(س) محرم شوم. شب عروسياش سخنراني زيبايي انجام داد و روز بعد گفت از خدا ميخواهم شهيد شوم و مانند حضرت زهرا(س) گمنام بمانم. براي حضرت معصومه(س)، امام رضا(ع) و امام زمان(عج) كارت عروسي نوشته بود و ميگفت ميخواهم ازدواج و شروع زندگيام با دعوت از ائمه اطهار باشد.»
حسين منصوريان از جانبازان دفاع مقدس نيز در گفتوگو با «جوان» نقش هدايتگر شهيد ردانيپور در جبهه را چنين بيان ميكند: «او كسي بود كه خالصانه و مخلصانه خودش را در راه اسلام ميگذاشت. ايشان يكي از طلبههاي بسيار هوشمند حوزه علميه قم بود. از صفات بارز ايشان مبارزه با بدعتها بود. يادم است يك سالي مسائل اعتقادي در جبهه مطرح شده بود و يكسري افرد افراطي مسائلي را در رابطه با ديدن امامزمان(عج) مطرح ميكردند. بعضي با قصد و غرض چنين مسائلي را براي بهرهبرداريهاي خودشان طرح ميكردند. در عمليات فتحالمبين شخصي كارهاي انحرافي انجام ميداد و وقتي شهيد متوجه شد به شدت با آن شخص برخورد كرد و بعد در يك سخنراني به رزمندگان گفت كه آگاه باشيد و گول افراد شرور را نخوريد. ميگفت يك رزمنده كسي است كه از همه نظر چه نظامي، چه سياسي و ديني آگاهي داشته باشد تا بتواند با تمام وجودش در خدمت اسلام باشد و وظيفه و رسالتش را انجام دهد.»
عمامه من، كفن من است
شروع جنگ براي مصطفي همانند بسياري از جوانان همنسلش شروع دورهاي جديد در زندگي بود. وقتي عراق به خوزستان حمله كرد، شهيد ردانيپور به دوستانش گفت كردستان ديگر امنيت در آن حاكم است. ديگر جاي ما اينجا نيست. ما ديگر اينجا كاري نداريم و بايد به جنوب برويم. هر چه فرماندهان اصرار كردند او را نگه دارند قبول نكرد و راهي اهواز شد.
در عملياتهاي شكست محاصره آبادان و طريقالقدس فرمانده گردان بود. در عمليات ثامنالائمه كه منجر به شكسته شدن حصر آبادان شد تلاش زيادي كرد. زخمي شد ولي عقب نرفت. پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت. با بودن حسن باقري پا به پاي او حركت ميكرد. دلاوريهاي او در جبهه چزابه در ذهن همرزمانش نقش بسته است.
در عمليات فتحالمبين همراه حسين خرازي در فرماندهي تيپ امام حسين(ع) با تمام وجود كار ميكرد. در اين عمليات برادرش به شهادت رسيد ولي مصطفي پا پس نكشيد. با آنكه دستش در اين عمليات زخمي شد ولي عقب نرفت و در عمليات بيتالمقدس هم شركت كرد. در عمليات رمضان طبق حكم محسن رضايي فرمانده قرارگاه فتح شد. تمام فرماندهان ارتشي و سپاهي از اينكه ميديدند يك طلبه سه لشكر رزمي را هدايت و فرماندهي ميكند شگفت زده بودند. با لباس روحاني وارد جلسات قرارگاه ميشد و به توجيه فرماندهها و توجيه نقشهها ميپرداخت. هنوز فرماندهان صداي مصطفي را در گوش خود دارند كه ميگفت: «عمامه من، كفن من است.»
ابوفاضلي عملياتهايي كه با شهيد ردانيپور حضور داشته را چنين روايت ميكند: «من در عملياتهاي محرم، رمضان و بيتالمقدس با او همراه بودم و تا سال 62 كه به شهادت رسيد او را به خوبي ميشناختم. در عمليات بيتالمقدس كه منجر به فتح خرمشهر شد براي اولين بار او را ديدم و با او آشنا شدم. هرچند قبل از آن وصفش را زياد شنيده بودم اما آنجا او را به خوبي شناختم. من در گروهان عقيل بودم و فرمانده گروهان آقاي خليلي بود. وقتي ميخواستيم اعزام شويم شهيد مصطفي ردانيپور آمد صحبت كرد كه آن موقع دست راستش تركش خورده بود و به گردنش آن را بسته بود. او قرآن گرفت و كل گردان براي آغاز عمليات از زيرش رد شديم. لباس بسيجي به تن داشت. پا به پاي بچهها هم در عمليات حضور داشت. شهيد ردانيپور سخنرانيهاي زيبا و حماسي خوبي داشت. سخنرانياش كه تمام ميشد معمولاً مراسم دعا داشت. خيلي با سوز و حال خاص اين دعاها را ميخواند. مراسمهاي دعاي او گاهي چند ساعت طول ميكشيد.»
دعاي امام براي همسر مصطفي
ماجراي ازدواج اين طلبه روحاني بسيار جالب و خواندني است. هنگامي كه با درخواست ازدواج از طرف خانواده مواجه ميشد در پاسخ به مادرش ميگفت: «بچههاي مردم تكه پاره شدن افتادن گوشه كنار بيابون ها، اون وقت شما ميگين كارهاتو ول كن بيا زن بگير!»
با همه اين اوصاف شنيده بود امام (ره) گفتهاند با همسرهاي شهدا ازدواج كنيد. بالاخره راضي شد و مادر و خواهرش را فرستاد خواستگاري يك همسر شهيد. ايشان همه خواستگارها را رد ميكرد و مصطفي را هم رد كرد. مصطفي پيغام فرستاد امام (ره) دستور دادهاند با همسرهاي شهدا ازدواج كنيد ولي او باز هم قبول نكرد. ميخواست تا مراسم سال همسر شهيدش صبر كند، اما مصطفي دوباره پيام فرستاد كه شما سيد هستيد ميخواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم. ديگر نتوانست حرفي بزند. جوابش مثبت بود و امام خطبه عقدشان را خواند.
همسر شهيد درباره روزي كه امام مراسم عقدشان را خواند ميگويد: « تا آن موقع امام خميني را نديده بودم. تا در اتاق باز شد و او در قاب چوبي نمايان شد من و مصطفي دستپاچه شديم و سلام كرديم. چادرم را روي دست امام انداختم و آن را بوسيدم و گريه كردم. مصطفي داشت نگاه ميكرد و مثل ابر بهار اشك ميريخت. خطبه عقد را كه خواندند، مصطفي گفت اگر صلاح ميدانيد ما را نصيحت كنيد. امام رو به من كرد و گفت از خدا ميخواهم به شما صبر بدهد. مصطفي فهميد امام چه گفته، روي دست امام افتاد و با گريه گفت ممنونم آقا. هنوز لذت آن ديدار در جانم است و مست آن نگاه پير جماران هستم.»
شهادت و آغاز روزهاي بيخبري ازمصطفي
سه روز بيشتر از عروسياش نگذشته بود كه دوباره عازم منطقه شد. ابوفاضلي به واگذار كردن تمام مسئوليتهاي رده بالا در سپاه و لشكر توسط شهيد ردانيپور اشاره ميكند و ميگويد: «بعد از مدتي هيچ مسئوليتي در جبهه قبول نكرد. نه به خاطر زندگي شخصياش بلكه دوست داشت مانند يك بسيجي ساده در گردان فعاليت كند. از همان زمان به گردان حضرت زهرا(س) رفت و به صورت يك بسيجي داوطلب به مبارزه با دشمن پرداخت. در عمليات والفجر2 در ارتفاعات غرب كشور و منطقه حاج عمران شركت كرد. مسئولان رده بالاي عمليات از او خواستند تا فرماندهي كاري را به عهده بگيرد اما او تأكيد كرد ميخواهم به عنوان يك بسيجي ساده در اين عمليات باشم.»
قبل از عمليات به برادرش گفت ميخواهم جايي بمانم كه نه دست شما به من برسد، نه دست دشمنان! آن شب بدون عمامه، بدون سمت، مثل يك بسيجي، اول ستون راهي عمليات شد. بعد از مدتي نيروها از هر طرف محاصره شدند. مصطفي زير لب قرآن ميخواند و دشمن بالاي تپه را به رگبار بسته بود. دستور عقبنشيني صادر ميشود اما او همچنان مقاومت ميكند تا اينكه گلولهاي از پشت سر به جمجمهاش اصابت ميكند.
آن شب همه گريه ميكردند. بچهها ياد شبهايي افتاده بودند كه مصطفي برايشان دعا ميخواند. هركسي گوشهاي را گير آورده بود، برايش زيارت عاشورا يا دعاي توسل ميخواند. حاج حسين خرازي هقهق گريه ميكرد. فردا بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بياورند. دفعه اول 115 شهيد آوردند، مصطفي نبود. فردا صبح 25 شهيد ديگر آوردند، باز هم نبود.
منطقه دست عراقيها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد اما از او خبري نشد. جنگ هم كه تمام شد، دوستانش رفتند و دنبالش در همان شيار همه جا را گشتند اما نبود! سه نفر همراهش را پيدا كردند اما از خودش خبري نشد. مصطفي همانطور كه گفته بود برنگشت كه نگشت. /د۱۰۳/ج