۲۴ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۲۵
کد خبر: ۵۱۸۴۸۷
همسر شهید مدافع حرم:

شهادت قسمت هرکسی نمی‌شود

یک بار هم می‌گفت، سر پست چرت می‌زد. به همین خاطر هرچند لحظه یک بار سرش پایین می‌افتاد. در این میان، ناگهان صدای عبور گلوله‌ای را از روی سرش می‌شنود. می‌گفت او را با قناسه هدف گرفته بودند‌، اما به خاطر چرت زدن، گلوله به سرش نمی‌خورد.
همسر شهید

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از جام جم، پیراهن و کفش‌های آغشته به خون ‌همسرش را در آغوش می‌کشد. می‌گوید اینها یادگاری‌های فرشاد است. پرچمی را که روز تشییع روی تابوت همسرش کشیده بودند، هنوز نگه داشته است. عکس یادگاری هم از همسرش بسیار دارد، اما بجز یکی که روی دیوار پذیرایی خانه‌شان جا خوش کرده، بقیه را در گوشه و کنار خانه چیده است. می‌گوید، چون مستاجر است، آنها را به دیوار نزده است. اینها را زینب موالی می‌گوید؛‌ همسر شهید مدافع حرم، سردار فرشاد حسونی‌زاده، زنی که بیان می‌کند، پس از شهادت همسرش آرام شده. او در این گفت‌و‌گو از روزهای پایانی زندگی با همسرش می‌گوید؛ روزهایی که برای دیدار با او به سوریه رفته بود.

برای گفت‌‌وگو با این همسر شهید مدافع حرم به یکی از محلات جنوبی پایتخت رفتیم؛ جایی که ‌باورش برای خیلی‌ها مشکل است که خانه یکی از فرماندهان مدافع حرم باشد. با این که حدود دو سال از شهادت سردار فرشاد حسونی‌زاده می‌گذرد، خانواده او در آپارتمانی کوچک و اجاره‌ای در جنوب پایتخت زندگی می‌کنند.

چه برنامه‌هایی برای زندگی داشتید و به آنها رسیدید؟

14 ساله بودم که ازدواج کردم.‌ آن زمان فرشاد 18 سال داشت. پسرعمه و دختر دایی بودیم. بسیجی بود. تازه می‌خواست در سپاه رسمی شود. هر دو یک عقیده داشتیم، سال 64 ازدواج کردیم؛ زمانی که بحبوحه جنگ نیز‌ بود یعنی با انقلاب، شهادت و جنگ، روحمان عجین شده بود.

از اول ازدواج همسرتان به جنگ رفت و کنارتان نبود. نمی‌ترسیدید اتفاقی برایش بیفتد؟

اصلا نمی‌ترسیدم. وقتی برای استقبال پیکرش به فرودگاه رفتم، پرسیدند چه حسی دارم. گفتم اکنون به آرامش رسیدیم.

در طول زندگی مشترکتان، بیشتر درباره چه مسائلی بحث می‌کردید؟

حدود 30 سالی که با هم زندگی کردیم، فکر نمی‌کنم روزی بوده که ما درباره شهادت صحبت نکرده باشیم.

در بیشتر عملیات، منتظر شنیدن خبر شهادتش بودید؟

در عملیات کربلای چهار و پنج، والفجر هشت و فاو بود. در عملیات کربلای چهار ناامید شده بودیم که برگردد، چون حدود یک ماه از او خبری نداشتیم، اما خدا را شکر برگشت و جنگ تمام شد.

بعد از جنگ، روزگار برایش چطور بود؟

بعد از جنگ، انگار روح سرگردانی در وجودش بود. بیشتر بچه جنگ بود.

بیشتر توضیح می‌دهید؟

از هر چیزی که به انقلاب جنگ و ولایت فقیه مربوط می‌شد، دست بردار نبود.باید یک‌جوری خودش را به شهدا و بچه‌های جنگ وصل می‌کرد.

خاطره‌ای از دوران جنگ همسرتان دارید؟

خاطرات دفاع مقدس بیشتر شبیه معجزه است. شاید بیشتر بچه‌های این دوره و زمانه باور نکنند، اما واقعا شبیه معجزه بود. فرشاد ماجراهایی از جنگ می‌‌‌گفت که شبیه خواب بود.

از این خاطرات بگویید.

در عملیات خیبر، وقتی از هور برمی‌گشتند، قایق واژگون شد. می‌گفت ده دقیقه داخل آب بودم. نمی‌دانست در این مدت چطور نفس کشیده بود. فرشاد خیلی دوست داشت یادگاری از جنگ همراه داشته باشد. از شهادت هم که حرف می‌زدیم، به او می‌گفتم وقتی زمانش برسد، شهید می‌شود. یک بار گفت، این اتفاق در جزیره مجنون برایش افتاده است. پس از وضو جورابش را می‌پوشد و درست در همین لحظه‌ یک ترکش، نوک جورابش را می‌برد. خودش افسوس می‌خورد که چرا ترکش به پایش برخورد نکرده است.

یک بار هم می‌گفت، سر پست چرت می‌زدم. به همین خاطر هرچند لحظه یک بار سرم پایین می‌افتاد. در این میان، ناگهان صدای عبور گلوله‌ای را از روی سرش می‌شنود. می‌گفت او را با قناسه هدف گرفته بودند‌، اما به خاطر چرت زدن، گلوله به سرش نمی‌خورد.

شما حدود 30 سال با یکدیگر زندگی کردید ولی هشت سال جنگ تحمیلی و سه سال نبرد در سوریه کنار هم نبودید. به نظرتان این 11 سال را باید از زندگی مشترکتان کم کرد، چون کنار هم نبوده‌اید؟

فرشاد برای من مثل پدر، مادر، برادر، خواهر و همسرم بود. همیشه تصورم درباره او این بود؛ کوه دماوندی است که ‌به او تکیه کرده‌ام، حتی اگر خانه نبود نام، نفس و صدایش پشتوانه زندگی‌ام بود. در این مدت‌ وقتی وارد یگان تکاوران شد، خیلی کم به خانه می‌آمد. خیلی تلاش کرد تکاور شود، چون آنها تکاوران جوان می‌خواستند.

به نظرتان چرا این‌قدر تلاش کرد تا جزو نیروهای ویژه بشود؟

می‌گفت، اگر جنگ سوریه تمام شود، نمی‌تواند تحمل کند. باید به لبنان یا یمن بروم، چون وقتی مسلمانان و جهان اسلام در خطر است، ننگ است در خانه بمانیم.

چرا؟

می‌گفت ما به اسم دفاع به سپاه رفتیم، برای همین رفت دوره‌های تکاوری مثل چتربازی و زندگی در شرایط سخت را گذراند و به این ترتیب فرمانده گردان صابرین خوزستان شد.

پس از این همه مدت‌، چیزی مانده بود که با او نگفته باشید؟

حرف ناگفته‌ای نداریم، چون قبل از شهادتش پیش او بودم.

چند روز در سوریه بودید؟

قرار بود سه روز بمانم، اما برایش ماموریت پیش آمد و سه روز دیگر تمدید شد. یک شب که مشغول ‌عبادت بودم، با خودم گفتم، حضرت زینت این بار مرا دعوت کرده که خودم پیکر فرشاد را به ایران برگردانم. این سه روز نیز سپری شد و برایم بلیت گرفت تا به تهران برگردم. قرار بود پروازم ساعت 9 باشد. ساعت حدود 7 و 30 دقیقه به فرودگاه رسیدیم، اما متوجه شدیم در فرودگاه هیچ ایرانی‌ وجود ندارد، وقتی فرشاد پیگیر ماجرا شد، به او گفتند هواپیما پریده است. فرشاد خیلی عصبانی شد. من‌ هم به او گفتم، حاجی این‌قدر بخیل نباش. حضرت زینب(س) طلبیده که بیشتر پیشش بمانم.

پس زمان بیشتری برای کنار هم بودن پیدا کردید؟

بله، آن روزها مرتب به حرم می‌رفتم و آخرین روزی که با حضرت زینب (س) صحبت کردم، گفتم که می‌دانم همسرم چه می‌خواهد‌. می‌خواهم که شهادت را قسمتش کنی و در مقابل‌ فقط تقاضای صبر دارم‌. آن روز وقتی فرشاد دنبالم آمد، گفت به حضرت زینب چه گفتی. به او گفتم خیلی حرف زدیم. وقتی خانه رسیدم تا صبح از شهادت حرف زدیم. به او گفتم ان‌شاءالله شما هم شهید می‌شوید. گفتم اصلا اگر شهید نشوی، من به شهادت شک می‌کنم.‌

همسرتان چه می‌گفت؟

فرشاد هم گفت، پس برایم دعا کن. آن شب گفتم،‌ می‌خواهی یک دعای ویژه برایت بکنم. گفت چه دعایی؟ گفتم دعا می‌کنم مثل آیت‌الله دستغیب شهید شوی که اصلا هیچ چیز از وجودش نماند.

خلاصه چهاردهم مهر بود که برای برگشت به تهران به فرودگاه رفتیم. آن روز فرشاد خیلی ناراحت بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی برایش افتاده بود.

سرانجام فهمیدید، چرا ناراحت بوده؟

بله،‌ آن روز نیروهایش در محاصره قرار گرفته بودند. به خاطر همین عجله داشت، اما خدا را شکر بچه‌هایش را نجات داده بود. به این ترتیب من چهاردهم به تهران رسیدم.

و آقا فرشاد شش روز بعد یعنی بیستم شهید شد؟

بله.

همان طور که برایش دعا کرده بودید؟

انگشت‌هایش را بریده بودند. وقتی از یکی از دوستانش پرسیدم فرشاد چطورشهید شد. او گفت اول به پایش تیر زده بودند. گفتند با پیراهنش پایش را می‌بندد، اما مثل این که مهماتش تمام می‌شود. سعی داشتند زنده دستگیرش کنند، اما ناگهان خمپاره می‌زنند و بعد صورت و بدنش را به رگبار می‌بندند. اگر وقت داشتند، جنازه‌اش را نیز با خود می‌بردند. روز شهادتش یعنی بیستم مهر ساعت حدود 4 و 30 دقیقه بعدازظهر با من تماس گرفت و باهم حرف زدیم و یک ساعت بعد شهید شد.

خبر شهادت را چه زمانی به شما دادند؟

صبح بیست و یکم.

درباره آن روز بیشتر حرف بزنید.

آن روز تا چهار صبح نخوابیده بودم. بعضی می‌گویند خیالات است، اما به نظرم نبود. بعد از نماز صبح پنجره اتاق باز بود و برای یک لحظه دود سیاهی وارد خانه شد و روی شانه‌های من نشست. خیلی دلم گرفت. چون با فرشاد صحبت کرده بودم، نگران پدر خودم شدم. برای همین دوباره مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم و صدقه دادم تا این که ساعت حدود 11 یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت فرشاد شهید شده است.

چه حالی شدید؟

من گفتم خدا را شکر، فرشاد به آرزویش رسید، اما حال دوستش خوب نبود و تماس قطع شد.

از آن روز به بعد خواب همسرتان را دیده‌اید؟

خیلی، کافی است بگوییم، مشکلی داریم. مثلا وقتی داشتم دنبال خانه می‌گشتم، به خوابم آمد. گفتم حاج‌آقا کجا بودی. گفت دنبال خانه برایتان می‌گشتم. گفت منتظرم سپاه مساعده‌ای بهم بدهد. صبح که بلند شدم، با خودم گفتم، حاجی قربانت بروم. در بهشت هم دنبال مساعده‌ای.

یعنی حقوقش این‌قدر کم بود که همیشه دنبال مساعده بود. برخی از مردم، تصور دیگری درباره حقوق مدافعان حرم دارند؟

حدود یک میلیون و 600 هزار تومان حقوق می‌گرفت.

خانه شما نیز برخلاف انتظار، خیلی کوچک و ساده است.

بله، اینجا خانه سردار این مملکت است. وقتی نان حلال بخورید، همین طور است.

بچه‌ها از این گله نمی‌کنند که پدرشان در شرایط سخت می‌جنگید، اما وضع مالی‌تان خوب نیست؟

نه. بچه‌ها می‌دانند که با نان حلال، ثروت انسان کم‌کم زیاد می‌شود. او وقتی از یگان صابرین یک خودکار با خودش می‌آورد، نمی‌گذاشت ما با آن بنویسیم.‌

درباره دیدارتان با رهبری بگویید.

من سال‌ها منتظر دیدار ایشان بودم و یک سال بعد از شهادت فرشاد، موفق به دیدارشان شدم.

چطور این امکان برایتان میسر شد؟

تلفن زدند و گفتند فرصت دیدار داریم. وقتی آقا آمد، ناخودآگاه اشک‌هایمان جاری شد. من مثل زمانی که کعبه را دیدم، اشک می‌ریختم. محو تماشای ایشان شده بودیم. خیلی حرف آماده کرده بودم که به ایشان بگویم. وقتی صحبت می‌کردند، آرام شدیم. عکس فرشاد را همراه برده بودم و به آقا دادم تا برایم امضا کنند.

پس از شهادت همسرتان مانع رفتن پسرتان به سوریه نمی‌شوید؟

خودم به قرارگاه کربلا رفتم و گفتم پسرم را ببرید. گفتم فرشاد 30 سال جنگید تا شهید شود. آن وقت شما می‌ترسید ناصر شهید شود. گفتم شهادت مفت نیست که قسمت هر کسی شود.

به جوانان سخت می‌گرفت؟

می‌گفت نباید جوانان را قضاوت کرد، چون جوانی ما هم همین طور بود؛ شلوار دمپاگشاد می‌پوشیدیم و موی بلند داشتیم، اما بچه‌های انقلاب شدیم. برای همین نمی‌شود جوانان را قضاوت کرد.

شهادت سردار حسونی‌زاده به روایت همرزمش

‌شهید فرشاد حسونی‎زاده (چلداوی) به همراه شهید مجید مختاری‌فر (حمید مختاربند) دوشنبه 20 مهر‌ 1394 همزمان با چهارم محرم‌الحرام 1437 در سوریه به شهادت رسیدند. شهید نادر حمید دیلمی نیز در این روز مجروح می‌شود 26 مهر‌ همان سال در یکی از بیمارستان‌های سوریه شربت شهادت می‌نوشد.

برای اطلاع از نحوه و چگونگی شهادت این رزمندگان دلیر خوزستانی سراغ یکی از همرزمان این شهیدان والامقام رفتیم و گفت‌و گویی انجام دادیم.‌

علیرضا ملکی ‌در این باره می‌گوید: چند روزی در منطقه و در حال مقابله با تروریست‌های تکفیری بودیم که به آقای حسونی‌زاده گفتیم،‌ به عقب برو و جانشینت در خط باشد. قبول نمی‌کرد. هر طور بود، با حرف‌های من راضی شد که به عقب برود.

‌آن طور که ‌هم‌رزم شهیدان حمید دیلمی، حسونی‌زاده و مختاری‌فر می‌گوید: آن روز در حال صحبت کردن بودیم که درگیری‌ها شروع شد. حدود 400 متر از خط مقدم فاصله داشتیم. تیرهایی که می‌زدند،‌ دقیقا جایی می‌خورد که ما بودیم چون محل استقرار آنها بالاتر بود، مسلط بودند و ما را می‌دیدند.

او ادامه می‌دهد: رویه ‌این بود که تیراندازی دشمن هر روز از ساعت 9 به بعد آغاز می‌شد، ولی آن روز (دوشنبه 20 مهر‌ سال 1394) تیراندازی از همان ساعات اولیه صبح شروع شد. اول از سمت راست، بعد وسط و بعد هم سمت چپ را مورد هدف قرار دادند.

به گفته این مدافع حرم، تیراندازی از ساعت هفت شروع شد و تا حدود ساعت 10 ادامه داشت و تمام خط را درگیر کردند که متوجه شدیم برنامه‌ای دارند.

این رزمنده خوزستانی یادآور می‌شود: در این تیراندازی‌ها، اولین نفر نادر حمید (شهید نادر حمید دیلمی) تیر خورد و مجروح شد. آقای حسونی‌زاده (شهید فرشاد حسونی‌زاده) که به جمع ما آمد، از او خواستیم نیروها را از خط خارج کند تا جایگزین شوند. به ساختمان استقرار آنها رفت که بعد از چند دقیقه، چند خمپاره به آن اصابت کرد. به سمت چپ آمدیم و به دلیل درگیری شدید، خبری از آنها نداشتیم و دیگر او را ندیدم.

وی ادامه می‌دهد: آتش سنگینی، دشمن به روی ما گشود که تعدادی شهید و مجروح دادیم و تعدادی به عقب بازگشتند، ولی آقای مختاربند (شهید مجید مختاری‌فر) به همراه یکی دیگر از نیروها نیامدند.تیر از همه طرف می‌آمد. از طرفی که نیروهای ارتش سوریه مستقر بودند، تکفیری‌ها پیشروی کردند و بالا آمدند و به سمت ما تیراندازی می‌کردند. وقتی این مساله را دیدیم، همه کمی عقب رفتیم و دور هم جمع شدیم، سراغ همدیگر را که گرفتیم، متوجه شدیم آقای حسونی‌زاده نیامده. کسی هم نمی‎دانست چه شده که بعد متوجه شدیم شهید شده است.

او به آرزویش رسید

بعد از آن تماس که به من اطلاع دادند فرشاد شهید شده است ، خواستم بروم نماز بخوانم که روح‌الله پسر کوچکم‌ گفت مامان چه شده؟ گفتم پدرت شهید شد. او رفت در کمد لباس‌هایش قایم شد و شروع به گریه کردن کرد.

ناصر در اورژانس کار می‌کند به او خبر داده بودند. می‌گفت از اطراف میدان شهدا تا میدان آزادی پیاده رفته بود. وقتی پیشم آمد سرش را روی پایم گذاشت و گریه کرد. ‌من هم کمی اشک ریختم، اما نمی‌خواستم گریه کنم.

به بچه‌ها گفتم پدرتان به آرزویش رسید. حیف نبود که به شما می‌گفتند پدرتان در اثر تصادف یا سرطان فوت کرده است؟ گفتم مهم این است که خوب زندگی کنی و بمیری. دخترم هم در جنوب کشور بود. گفتم به تهران ‌نیا. همان آنجا در اهواز مراسم را برگزار می‌کنیم.

دخترم خیلی صبور است. پسر کوچکم نیز کنار آمده، اما ناصر نه.

تصمیم گرفته به سوریه برود. می‌گوید تا نروم سوریه، راحت نمی‌شوم.

خدا ما را قشنگ از هم جدا کرد

آخرین بار که فرشاد به سوریه رفت،‌ گفت اگر سفرم طول کشید برنامه‌ای می‌ریزم تا تو هم بیایی. خلاصه فرشاد رفت و از آن روز بیشتر با یکدیگر تماس می‌گرفتیم. دوم مهر بود که با من تماس گرفت و گفت خودت را آماده کن تا به سوریه بیایی، من هم خوشحال شدم، اما دو روز بعد زنگ زد گفت سفر کنسل است، کمی ناراحت شدم، ولی چیزی نگفتم. می‌دانست که نارحت شده‌ام. هما‌ن روز دوباره زنگ زد و گفت به سوریه بیایم و قرار شد سه روز سوریه باشیم و بعد باهم به ایران برگردیم. در سوریه در ویلایی بودیم که بزرگ و وحشتناک بود. شرایط خیلی خوبی داشت، اما چون خودش نبود برای من ترسناک بود، ویلای ما در زینبیه بود و از آنجا می‌شد صدای تیراندازی را شنید. یک‌بار به فرشاد گفتم اینجا چقدر صدای تیر و خمپاره می‌آید، او هم گفت حدود 50 کیلومتر با داعشی‌ها فاصله داریم، البته بعد متوجه شدم فاصله‌مان پنج کیلومتر بوده است. حرف‌های آخرمان را آنجا به‌هم زدیم، به نظرم خدا ما را قشنگ جدا کرد. آن چند روز کارش شده بود آشپزی و نمی‌گذاشت من آشپزی کنم. می‌گفت من باید برای مجاهدم غذا درست کنم، می‌گفت شما که دارید تحمل می‌کنید مجاهد هستید،‌ البته در این مدت هر روز هم به حرم می‌رفتم./۱۳۲۵//۱۰۲/خ

ارسال نظرات