مسلمانان در آمریکا سانسور میشوند تا قدمت حضورشان مشخص نشود
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از روزنامه جوان، مرور فصلهایی از زندگی پرفراز و نشیب پروفسور یاسین الجبوری بهراستی خواندنی و شنیدنی است و اگر مجال بیشتری بود، کتاب زندگی رازآلود او را ورقهای بیشتری میزدیم تا به لایههای پنهان زندگی مردی دست یابیم که جزو نوابغ روزگار در عالم تشیع است و زبان آکادمیک علمیاش را برای معرفی مذهب شیعه در قلب دنیای مدرن غرب به کار گرفته است؛ مردی آکادمیک که استاد دانشگاه آتلانتا بوده و فعالیتهای اسلامیاش در ایالت جورجیای امریکا، او را به شخصیتی تأثیرگذار تبدیل کرده است.
کمیته تحقیقات ادیان و مذاهب دانشگاه هاروارد که تحقیقات جامعی درباره وضعیت شیعیان و مسلمانان امریکا انجام داده است، در تحقیقاتش دو بار اسم یاسین الجبوری را آورده است و اعلام میکند: او سال 1974 تشیع را به جامعه امریکا معرفی کرده است. هر چند پروفسور به این تحقیقات اشکال جدی وارد میکرد و معتقد بود امریکاییها عمداً نمیخواهند قدمت حضور مسلمانها در امریکا را نشان دهند. با او که به خاطر ترجمه کتاب زندگی امام رضا (ع) بهعنوان خادم نمونه فرهنگ رضوی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از خدماتش تقدیر کرد، به گفتوگو نشستیم.
جناب پروفسور شما مترجم یکی از کتابهای مهم نوشته شده در دوران متأخر، درباره امام رضا (ع) هستید که تألیف یکی از علمای بزرگ معاصر مرحوم علامه فضلالله، روحانی برجسته لبنان است. در چه شرایطی این کتاب را ترجمه کردید؟
وقتی در امریکا زندگی میکردم. به کتابی برخوردم که سرگذشت (زندگینامه) امام رضا(ع) بود و علامه محمدجواد فضلالله روحانی برجسته لبنان این اثر را به زبان عربی تألیف کرده بود. وقتی شروع به مطالعه کتاب کردم فقط با گریه توانستم آن را بخوانم. کتاب خیلی مهمی بود و از اتفاقاتی که برای امام رضا (ع) طی حیاتشان به خصوص دوران حضور در مرو رخ داده بود، متأثر شدم. آن کتاب نکتههای جالب بسیاری داشت و آتشی از اشتیاق نسبت به امام رضا (ع) در من ایجاد کرد که تصمیم گرفتم کتاب را به انگلیسی ترجمه و با هزینه شخصی آن را چاپ کنم. کتاب علامه فضلالله هم بهصورت رنگی و هم سیاه و سفید در امریکا منتشر شد و در 80 کشور دنیا مورد استقبال قرار گرفت.
آقای جبوری متولد کدام شهر عراق هستید؟
من در منطقه اعظمیه بغداد متولد شدم و اکنون در کاظمین زندگی میکنم؛ در جوار پدر و پسر امام رضا(ع).
اصلاً چه شد که تصمیم گرفتید از کاظمین به امریکا مهاجرت کنید؟
من سال 1973 برای تحصیل به شهر آتلانتا در ایالت جورجیا رفتم و از همان سال فعالیتهایم را در امریکا آغاز کردم.
در چه رشتهای در دانشگاه آتلانتا تحصیل میکردید؟
ادبیات انگلیسی.
شما ساکن شهری هستید که به قول خودتان میزبان حرمهای مقدس پدر و پسر امام رضا(ع) است و این خیلی رشک برانگیز است...
بله! من در شهر کاظمین ساکنم، شهری که زندگی شیعیانش حکایتهای خواندنی بسیاری دارد.
ما و مخاطبانمان مشتاقانه منتظریم شما یکی از آن حکایتهای خواندنی را برایمان روایت کنید.
من حکایت شیعه شدن قبیله خودم «جبور» را شرح میدهم. حدود 150 سال قبل اتفاقی برای رئیس قبیله ما «جبور» در کاظمین افتاد که عجیب است. قبیله ما آن زمان عشایر بودند که در مناطق اطراف کاظمین زندگی میکردند و خانواده ما ساکن منطقه اعظمیه بغداد بودند. آن زمان رؤسای قبایل و کشاورزان، برای تغییر آب و هوا و تفریح به شهر کاظمین میرفتند.
آن زمان آهنگران کاظمینی شهرت زیادی داشتند پس کشاورزان ابزارهای کشاورزی از قبیل چاقو، داس و... را برای تیز کردن نزد آهنگران کاظمین میبردند. رؤسای قبایل آن زمان توسط چند محافظ اسکورت میشدند. وقتی بزرگ قبیله ما میخواست به کاظمین برود، گفت من محافظی نمیخواهم و تنها به شهر میروم.
در کاظمین و در نزدیکی حرم امام کاظم و امام جواد (ع) پلی وجود داشت که یک رود از زیر آن میگذشت و زنها برای شستوشوی ظرف و لباس کنار رود زیر پل میرفتند.
وقتی رئیس قبیله جبور نزدیک پل رسید یکدفعه سربازهایی را دید که آمدند و مردمی را که زیر پل بودند- که اکثر آنها زنها و بچهها بودند- گرفتند و سر بریدند.
وقتی شیخ این صحنه فجیع را دید، دگرگون شد. او نزد روحانی برجسته شهر کاظمین که در آن زمان، آیتالله ابوالحسن استرآبادی بود، رفت تا دلیل این اتفاق را از او بپرسد. استرآبادی به او گفت جواب یک چیز است: آنها به جرم شیعه بودن کشته شدند.
استرآبادی از مراجع تقلید بود؟
بله! یکی از مراجع شیعه آن زمان بود. وقتی آیتالله استرآبادی دلیل این کشتار را برای شیخ قبیله که تا آن زمان تشیع را نمیشناخت تشریح کرد، او درباره این مذهب سؤالات بسیاری پرسید و آیتالله تشیع را برای شیخ توضیح داد. در نتیجه رئیس قبیله تصمیم گرفت بیشتر کاظمین بماند تا با شیعه بیشتر آشنا بشود.
او هر روز پیش آیت الله استرآبادی میرفت و سؤالاتش را درباره مذهب شیعه میپرسید تا اینکه بعد از تحقیقات فراوان شیعه شد. در این مدت افراد قبیله که نگران حال شیخ شده بودند، دو نفر را به دنبال او فرستادند تا از احوالش باخبر شوند. وقتی آن دو نفر از احوال شیخ مطلع گشتند، خودشان هم با شیخ همراه شدند.
وقتی آنها به قبیله برگشتند و ماوقع را برای قبیله شرح دادند، بقیه هم تحت تأثیر قرار گرفتند و همگی شیعه شدند. در قبیله جیبور اعضا از قبایل دیگر نیز بودند و همین باعث شد برخی اعضای چند قبیله دیگر هم شیعه شوند.
وقتی این اتفاق افتاد، دشمنان شیعه از رؤسای آن قبایل خواستند که این مسلمانان شیعه را از قبیله بیرون کنند پس شیعیان از قبایل و از منطقه اعظمیه بیرون رانده شدند.
اتفاق جالب این بود که وقتی شیعیان از قبیله رانده شدند، قبایل دیگر گفتند ما با هیچ کدام از شیعیان هیچ نوع همکاری و ارتباطی نخواهیم داشت. پس شیعیان شرایطی مثل شعب ابیطالب پیدا کردند و در منطقهای کوچک در نزدیکی بغداد محصور شدند.
دشمنان همچنین از دولت خواستند که قبایل شیعه کنترل و نظارت بشوند. پس شیعیان محدودتر شدند تا جایی که حتی اجازه نداشتند به سامرا و کاظمین برای زیارت بروند.
این وضعیت تا زمان نخستوزیری نوری سعید ادامه یافت. نوری سعید پسری به نام صباح داشت که با شیعیان دشمنی نداشت. گروهی از این شیعیان محصورشده نزد صباح رفتند و گفتند ما میخواهیم به دیگر مناطق کشور رفت و آمد کنیم و با کسی مشکلی نداریم.
صباح با پدرش که نخستوزیر وقت عراق بود، رایزنی و او را راضی کرد که بعد از این، شیعیان از انحصار خارج شده و در کشور آزادانه تردد و رفتوآمد کنند. اما دولت یک شرط برای شیعیان گذاشت: اینکه حق ندارند به شهرهای شیعهنشین مثل کربلا، نجف، کاظمین و سامرا رفتوآمد کنند. فقط میتوانند در مناطق و شهرهای غیرشیعی تردد داشته باشند.
سالها با این شرایط روزگار ما گذشت حتی بعضی وقتها به ما حمله میشد و بچههای ما را میکشتند. شیعیان چاره دیگری نداشتند. در عوض آنها در کشاورزی فعال شدند و سعی کردند زمینها را آباد کنند. وقتی مهارت پیدا کردند و قدرتمند شدند، توانستند وکیل بگیرند. صباح به وکیلهای ما کمک کرد تا آزادیمان را پس بگیریم و شیعیان توانستند به منطقه خودشان در اعظمیه برگردند و زمین و خانه بخرند.
چه داستان غمانگیزی....
بله غمانگیز! ماجرایی که برایتان تعریف کردم همه بچههای قبیله جبور و خیلی از شیعیان کاظمین و بغداد سینه به سینه از پدران و اجدادشان شنیدهاند. این ماجرا باز هم در دوران معاصر تکرار شد.
چطور؟
وقتی گروههای تکفیری و صهیونیستی وارد عراق شدند و به اطراف بغداد رسیدند، به شیعیانی که در اعظمیه بودند اعلام کردند یا اینجا را ترک کنید یا کشته میشوید. پس شیعیان دوباره روزگار خیلی بدی را گذراندند. برخی به علت اینکه عکس آیتالله سیستانی در مغازهشان بود به همراه خانوادههایشان کشته شدند. برخی مجبور شدند قبیله را ترک کنند. خانواده ما به کاظمین مهاجرت کرد و هم اینک ساکن این شهریم.
از ترجمه کتابی که اینقدر مطالعه و ترجمهاش برایتان دلنشین و تأثیرگذار بوده چه خاطرهای در ذهنتان باقی مانده است؟
من در عمرم، به زیارت امام رضا (ع) نیامده بودم. وقتی مشغول ترجمه کتاب شدم، خیلی در سر داشتم که به زیارت امام رضا (ع) بیایم اما زمان صدام بود و به من پاسپورت نمیدادند. آنقدر این آرزو در من پررنگ شده بود که زیارت در ذهنم مثل رؤیایی دست نیافتی بود.
پس حسرت زیارت در آن سالها بر دلتان ماند؟
بله! هنوز هم وقتی یاد آن دوران میافتم و اشتیاق و عطشی که در من برای زیارت وجود داشت، ناخودآگاه اشکم جاری میشود.
زندگی در آن سالهای حضور در امریکا برای من مثل آدمی گذشت که در زندان است. وقتی کتاب زندگینامه امام رضا (ع) را دستم میگرفتم و ورق میزدم با گریه و حسرت آرزو میکردم روزی دستم به ضریح امام رضا (ع) برسد و حرم او را ببینم.
بالاخره چه سالی به این آرزوی بلند که سالها با شما بوده، دست یافتید؟
سال 2014. وقتی صدام سقوط کرد بعد بیست و چند سال حضور در امریکا، سال 2003 وارد عراق شدم و بالاخره سال گذشته توانستم وارد مشهد شوم و بارگاه امام رضا (ع) را زیارت کنم.
وقتی چشمهایتان برای نخستین بار به بارگاه امام رضا(ع) افتاد، چه لحظههایی را تجربه کردید؟
نمیتوانید تصور کنید چه حسی داشتم. در بیان نمیگنجد. شرایط من طوری شده بود که روزی نبود به زیارت امام رضا (ع) فکر نکنم، همیشه حتی در جریان زندگی روزمره به این زیارت فکر و در رؤیا و خیال، حرم حضرت رضا (ع) را در ذهنم مجسم میکردم.
بهمحض ورود به حرم رضوی به جهان دیگری وارد شدم. آدمهای مختلف از گروههای مختلف آنجا بودند که همه عاشقانه امام رضا (ع) را میخواندند. همان طور که خانه خدا «کعبه» و حرم امام حسین (ع) در کربلا، آهنربایی دارد که انسان را جذب میکند، حرم امام رضا (ع) هم همین طور انسانها را جذب میکند.
وقتی برای اولین بار خواستم نزدیک ضریح بروم، دوستی که همراهم بود، کنار ضریح از خدام خواست که شرایطی فراهم شود تا من بتوانم ضریح را لمس کنم و با تلاش زیاد و کمک خادمان توانستم ضریح امام رضا(ع) را برای نخستین بار زیارت کنم.
درباره ترجمه نهجالبلاغه برایمان بگوید!
من کتابهایی درباره امام علی (ع) به انگلیسی ترجمه کردهام که امسال و در 26 آگوست یکی از آنها که درباره حرم امام علی (ع) است در نمایشگاه بینالمللی کتاب چین رونمایی شد.
خدا را شکر زمانی که امریکا بودم نهجالبلاغه را به زبان انگلیسی ترجمه کردم بعداً دوستان ایرانیام در بریتانیا آن را منتشر کردند و حتی شهید مطهری مقدمهای برای این کتاب نوشت.
چرا سراغ نهجالبلاغه رفتید؟
من از بچگی با نهجالبلاغه انس داشتم و خیلی این کتاب در زندگیام تاثیرگذار بوده است و برداشتهای روانشناسی زیادی از آن داشتم. آن زمان جاهایی از نهجالبلاغه را متوجه نمیشدم، معلمی داشتم که آن فرازها را برایم توضیح میداد و زمان حضور در آتلانتا تصمیم گرفتم این کتاب جاودان را ترجمه کنم.
جناب جبوری زندگی در قلب تمدن غرب آن هم برای یک دانشجوی معتقد شیعه عراقی، قطعاً آسان نیست. چه چیزهایی در آتلانتا وجود داشت که وادارتان کرد آنجا بمانید؟
من وقتی امریکا رفتم، شرایط مالی خوبی داشتم چون در کنار تحصیل کار هم میکردم. درست است که در امریکا ماندم اما فعالیتهای اسلامی خود را تعطیل نکردم. اتفاقاً خیلی از کارها را آنجا آغاز کردم، مثلاً جامعه اسلامی دانشجویان را در دانشگاه راهاندازی کردم که بعد از من ادامه یافت. اولین کاری که در امریکا کردم راهاندازی یک مجله اسلامی بود که من سردبیر آن بودم. تمام مطالب این نشریه درباره اسلام و مذهب تشیع بود و آن زمان عدهای از طریق این نشریه شیعه شدند.
این نشریه را در ایالت جورجیا منتشر میکردید؟
بله در دانشگاه آتلانتا! نه تنها این نشریه در جورجیا بلکه در بیشتر جاهای امریکا توزیع میشد.
ما در آن نشریه آموزههای شیعی را تعلیم میدادیم بدون اینکه بگوییم خودمان شیعهایم. حتی توانستیم به کسانی آموزههای اسلامی را تعلیم بدهیم که خارج از امریکا زندگی میکردند.
مثلاً مردی در امریکای جنوبی با مطالعه این نشریه شیعه شده بود. او برای من نامه نوشت و گفت که من از طریق نشریه شما شیعه شدم. نشریه ما برای غیرمسلمانان هم جذاب بود. در یکی از شمارهها در مورد امام علی (ع) مطلبی چاپ شد که خیلیها از آن استقبال کردند و ما مجبور شدیم سه بار نشریه را تجدید چاپ کنیم.
از تأثیرگذاری عجیب نشریهای که چاپ و منتشر میکردید، بیشتر برایمان بگویید.
دانشکده یهودی در دانشگاه آتلانتا بود که سه دپارتمان داشت: الهیات، پزشکی و علوم سیاسی. یهودیهای جورجیا از بچههایشان میخواستند در یکی از این سه رشته تحصیل کنند. از سوی دپارتمان الهیات برای من نامهای رسید که در آن درخواست شده بود که هر بار که نشریه را چاپ میکنیم، یک نسخه هم برای دپارتمان آنها بفرستیم.
یکبار که برای کاری تحقیقی به کتابخانه آن دانشکده رفته بودم، از کارمند کتابخانه خواستم نسخهای از نشریه را به من بدهد تا بتوانم از آن کپی بگیرم. وقتی هفتهنامه را برایم آورد، متوجه شدم یکی از اساتید دانشکده منبع درسیاش همین نشریه بوده و آن را در کلاس تدریس میکرده است. او آنقدر یادداشت روی آن نسخه نشریه نوشته بود که نتوانستم از آن کپی بگیرم.
خاطره دیگرم از مولانا سید اختر رضوی است که اهل کشور تانزانیاست و تفسیر المیزان علامه طباطبایی را ترجمه کرده است. او که سال 1982 به دیدن من آمده بود میگفت هر زمان مردم تانزانیا نسخهای از نشریه شما دستشان میرسد از آن کپی میگیرند و برای هم میفرستند یا اینکه یادم میآید روزنامهای از یک زندان به دستم رسید. تعجب کردم چون کسی را در زندان نداشتم. چکی هم همراه نامه بود. وقتی نامه را باز کردم، دیدم رئیس زندان نامه را امضا کرده و نوشته: ما در زندان زندانیانی داریم که مسلمانند و کار اجباری انجام میدهند و ما کمی پول هم به خاطر این کار به آنها میدهیم. این زندانیها از من خواستهاند تا نشریه شما را برای مطالعه در زندان تهیه کنیم.
عجب! چه خاطرههای شنیدنیای از چاپ این نشریه دارید.
درست است! ما توانستیم به تمام مناطق امریکا مجله را بفرستیم حتی به قطب شمال هم فرستادیم. پستچی که نامههای مخاطبان را برای من میآورد چون احتمال میداد در نامه چک یا پول باشد، نامهها را زیر در میانداخت که کسی نتواند بردارد. من هم به خاطر همین و برای تشکر از پستچی در جشن کریسمس برای او هدیه میخریدم.
غیر از مطلبی که درباره امیرالمؤمنین (ع) در مجلهتان چاپ کردید دیگر چه مطالبی چاپ شد که تأثیرگذار بود؟
یکبار نوشته اختصاصی شهید آیتالله محمد باقر صدر(ره) را چاپ کردیم که خیلی برای مخاطبان ما جذاب بود.
چگونه شهید صدر برایتان مطلب نوشتند؟
برای یکی از شمارههای مجله نیاز به مطلبی داشتم که هیچ وقت تا حالا چاپ نشده باشد. هماتاقیای داشتم که شاگرد شهید محمدباقر صدر بود. او در سفر به عراق وقتی برگشت یکسری از کتابهای شهید محمدباقر صدر را برایم آورد که من آنها را مطالعه و برخی را ترجمه کردم. آثار شهید صدر آدم را شگفتزده میکند، اینقدر که دقیق و بدیع است. من از هماتاقیام خواستم نامهای برای شهید صدر بنویسد و ضمن تشکر از ارسال کتابهایش، از او بخواهد اگر میتواند شفاهی مطلبی برای چاپ در اختیار ما قرار دهد چون نوشته خطرناک بود! ایشان هم این کار را کرد و از آن مطلب استقبال بینظیری شد.
گویا ارتباط شما با آیتالله شهید صدر بعد از چاپ این مطلب باز هم ادامه مییابد...
بله! من قلباً بسیار به شهید صدر که هموطن من بودند و همینطور به علامه فضلالله که لبنانی بودند، علاقه و ارادت داشتم. هر کتابی را که از آنها منتشر میشد، حتماً مطالعه و ترجمه و تلاش میکردم به هر طریقی شده راهی برای چاپ و انتشار آنها پیدا کنم.
چه آثاری از آیتالله شهید صدر را ترجمه و منتشر کردید؟
کتاب «نگاه کلی به عبادات» را از شهید صدر ترجمه کردم که انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی در تهران آن را چاپ و منتشر کرد. دکتر محمدعلی شهرستانی که خودش متولد عراق بود اما اقوامش در ایران زندگی میکردند، این انتشارات را تأسیس کرده بود. ایشان مؤسس یکی از دانشگاههای شهر لندن بود و من در این شهر با او ملاقات کردم که پس از آن دیدار، دکتر کتاب شهید صدر را در تهران منتشر کرد. ترجمه یک کتاب دیگر از آثار شهید صدر با عنوان «انسان معاصر و مشکل اجتماعی» در تهران منتشر شد که زمانی که سفارت عراق این کتاب را دید به دولت گزارش داد و صدام دستور اعدام مرا صادر کرد.
پس به خاطر ترجمه آثار شهید صدر مغبوض صدام واقع شدید...
بله! البته علاوه بر حکم اعدام من، صدام حکم اعدام برادرم را هم صادر کرد.
چه جالب! چرا؟
من برادر دیگری دارم که مثل من از صدام متنفر بود. وقتی صدام حکم اعدامش را صادر کرد، او به انگلیس فرار کرد. اول ایرلند رفت تا پرستاری بخواند و بعد به انگلستان رفت و عراقیهای ساکن انگلستان به او کمک کردند تا شرایط بهتری در آن کشور پیدا کند که اینطور هم شد.
بعد از اینکه حکم اعدامتان توسط صدام صادر شد، شما چه کردید؟
در همان امریکا ماندم چون آنجا برای من امنتر بود. به خاطر دستور صدام به من پاسپورت عراقی نمیدادند و من امریکا ماندم تا صدام سرنگون شد.
جناب پروفسور الجبوری علاوه بر کتابهایی که جنابعالی درباره ائمه اطهار (علیهمالسلام) از جمله امام رضا (ع) منتشر کردهاید، آیا فعالیت دیگری هم در حوزه فرهنگ رضوی داشتهاید؟
من مجبورم ماجرای مفصلی در این زمینه برایتان تعریف کنم تا به جواب سؤال شما برسیم. سال 1975 مرحوم آیتالله خویی مرجع شیعیان عراق بود. در آن زمان گروهی از هندوهای مقیم امریکا تازه مسلمان شده بودند. آنها خطاب به آیتالله در نجف نامه نوشتند و درخواست کردند برای آنها مبلغ دینی فرستاده شود، آنها به آیتالله خویی گفتند دکتر جبوری کنار ماست ولی او نویسنده و فردی آکادمیک است و علاوه بر او ما به یک مبلغ دینی احتیاج داریم.
نامههای زیادی به نجف برای آیتالله خویی رسید. در نهایت «یوسف نفتی» نماینده شیعههای اثنی عشری مقیم امریکا، با آیتالله خویی حضوری ملاقات و از ایشان رسماً درخواست کرد برای تازه مسلمانها، مبلّغ بفرستند. حتی یوسف به آیتالله گفته بود ما مشکل مالی نداریم و تمام هزینههای نماینده شما را پرداخت میکنیم تا اینکه یک عالم که اصالتاً اهل بلوچستان پاکستان و مسلط به زبانهای مختلف بود، انتخاب شد.
به عقیده من او بهترین انتخاب بود. «محمد سروار» نماینده آیتالله برای دریافت ویزا به سفارت امریکا در بغداد مراجعه کرد. اما سفارتخانه به او ویزا نداد. در نجف برای حل مشکل جلسه گذاشتند و پیشنهاد شد او به ایران بیاید- چون در زمان شاه رابطه ایران و امریکا خوب بود- آیتالله خویی آقای سروار را به تهران فرستاد. در فرودگاه مهرآباد از او استقبال گرمی شد ولی در تهران هم او نتوانست ویزا بگیرد. دوباره قرار شد این بار به آلمان برود. در حالی که او زبان آلمانی بلد نبود اما کسانی در آلمان بودند که میتوانستند به او کمک بکنند، در آلمان هم به «محمد سروار» ویزا ندادند. این بار به او گفتند انگلیس برود اما متأسفانه سفارت بریتانیا هم ویزا نداد. این ماجراهای طولانی را بعدها خود محمد برایم تعریف کرد.
خلاصه شیعیان با سازمان سانا 1 (-1 SANA) که انجمن شیعیان امریکای شمالی بود تماس گرفتند و از آنها درخواست کمک کردند.
آیا شما کمکی هم به او کردید؟
دقیقاً! در این مرحله «غلامرضا حسن علی» از مؤسسان سانا با من تماس گرفت و از من خواست کمک کنم. محمد نماینده آیتالله بود و من به دلیل سوابقم، آدم عادی را نمیتوانستم امریکا بیاورم چه برسد به ایشان که فردی سیاسی - مذهبی و نماینده مرجع تقلید شیعیان عراق بود.
بعد از کلی فکر به وکیلم زنگ زدم و از او کمک و مشاوره خواستم. او گفت: اگر شما دو تعهد بدهی، دولت امریکا محمد سروار را خواهد پذیرفت؛ یکی اینکه مسئولیت تمام فعالیتهای محمد سروار را تا زمانی که در امریکاست بپذیری و دیگر اینکه باید متعهد شوی ایشان در امریکا هیچ فعالیت خطرناکی نداشته باشد و فقط بهعنوان دوست با شما زندگی کند و آدرس رسمی ایشان هم آدرس خانه شما باشد. من هم تعهد دادم و علاوه بر تعهدنامه، یک نسخه کپی از اساسنامه و تمام قوانین و مقررات و بخشنامههای جامعه اسلامی جورجیا را همراه درخواستم، برای سفارت امریکا در عراق فرستادم اما متأسفانه دیر شده بود و سفارت او را برگردانده بود.
این بار شیخ سروار به بیروت لبنان رفت. آن زمان لبنان با امریکا رابطه خوبی داشت. چند ساعت بعد از ورود او به بیروت، مارونیها که متوجه شده بودند ایشان نماینده مسلمانان است، تلاش کردند او را بربایند و از آیتالله خویی پول بگیرند.
دولت لبنان بلافاصله به سروار اعلام کرد چون ما نمیتوانیم امنیت تو را حفظ کنیم، اینجا را ترک کن، بنابراین محمد شبانه بیروت را ترک کرد و در دمشق مستقر شد. واقعاً او از این وضعیت خسته و کلافه شده بود.
در دمشق با محمد گفتوگو کردند و بعد به او گفتند فردا بیا ویزایت را بگیر. محمد فکر کرده بود دارند او را مسخره میکنند، چون معمول نبود کسی یک روزه ویزا بگیرد. ولی واقعاً به او ویزا دادند و سال 1976 محمد سروار بهعنوان نماینده مرجع عالی شیعیان عراق وارد امریکا شد. او به جورجیا آمد و چهار ماه پیش من بود و من به او تایپ و طراحی مجله و مقاله را یاد دادم. اما بعد چند ماه از او خواسته شد به نیویورک برود که ایشان با اجازه آیتالله این کار را کرد و به شهر نیویورک رفت. شیخ محمد سروار بنیاد اسلامی فعالی در امریکا تأسیس و مجله اسلامی منتشر کرد. اما بعد از مدتی مشکلی بزرگ برایش به وجود آوردند و اجازه کار به او ندادند.
پس او مجبور شد دوباره به جورجیا برگردد و آپارتمانی خیلی ارزان در منطقه پایین شهر جورجیا بخرد و در آنجا ساکن شود. من در این مقطع خیلی با او در ارتباط بودم. شیعیان میآمدند خانه او و مراسمهای تولد و شهادت مربوط به ائمه (علیهمالسلام) از جمله امام رضا (ع) را آنجا برگزار میکردیم. بیشتر، مسلمانان سیاهپوست امریکا بودند که آنجا میآمدند. وقتی خبر فعالیتهای ما بین مسلمانها پیچید. آنها برای امام رضا (ع) نذر میکردند و در منزل شیخ سروار مراسم میگرفتند. در آن مراسمها او درباره امام رضا (ع) سخنرانیهای زیبایی انجام میداد و درباره امام مردم را تعلیم میداد. اما باز هم مانع کار شیخ محمد شدند.
چرا؟
چون در جامعه امریکا از فعالیت مسلمانها وحشت دارند. دانشگاه هاروارد کمیتهای از محققان و دانشمندان تشکیل داده که وضعیت ادیان و مذاهب مختلف امریکا را بهطور مستمر بررسی میکنند؛ کمیته بزرگی که شامل محققان، دانشمندان و دانشجویان برجسته و نخبه امریکایی است. در این کمیته شاخهای وجود دارد که وضعیت کنونی مسلمانان را در امریکا بررسی میکند. در تحقیقات آنها که سالهای اخیر منتشر شد، آمده است: 400 سال قبل از کریستف کلمب، مسلمانان در امریکا زندگی میکردند حتی بعضی از همراهان کریستف مسلمان بودند. در تحقیقاتشان هم دو بار اسم مرا آوردهاند و گفتهاند سال 1974 یاسین الجبوری شیعه را به جامعه امریکا معرفی کرده است./1325//102/خ