۰۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۶
کد خبر: ۲۹۸۲۵۰
برگی از خاطرات جنگ؛

برای شهادت حضرت ابوالفضل را واسطه کرد

خبرگزاری رسا ـ چند نفر تا مرا دیدند از ماشین پیاده شدند، در ماشین یکی از آن ها گفت: سیدتوکل شهید شده، گفتم: خدایا شکرت دعایش را مستجاب کردی، آخرین بار که می رفت گفت: دیگر خسته ام از بس به خدا التماس کردم و حضرت ابوالفضل(ع) را واسطه قرار دادم.
طلبه شهيد سيد توکل جعفري

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، طلبه شهید سیدتوکل جعفری فرزند سیدمحمد بیستم مهر ماه 1344 در روستای کهراز خلخال به دنیا آمد، ابتدایی و راهنمایی را در روستای زادگاهش خواند و بعد از سوم راهنمایی به حوزه علمیه خلخال رفت.

وی پس از هفت بار حضور در جبهه، بیست و چهارم اسفند ماه 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید.

 

شربت

یک ساله بود که مریض شد، مدام در آغوشم بود و او را زمین نمی گذاشتم، روزی برادر بزرگش گفت مردم می گویند از بی پولی برادرت را پیش دکتر نمی برید، این حرف خیلی به من برخورد، پیاده به هشجین رفتم و توکل را به دکتر بردم.

 

دکتر معاینه اش کرد و شربتی داد، برگشتم کهراز، روز به روز حالش بدتر شد، روزی صدایی شنیدم و به سر کوچه رفتم، چاوشی از حضرت ابوالفضل(ع) می خواند و عَلَم امام رضا(ع) را روی شانه اش داشت، زود داخل برگشتم، توکل را پیشش بردم و از زیر عَلَم ردش کردم، فردا پس فردا حالش خوب شد و گوشه حیاط پیِ بازی رفت.

 

قیامت

گفتم: چرا خانواده هایی که شش تا پسر دارند نمی گذارند بچه هایشان جبهه بروند؟ گفت: باشد اگر تو اجازه ندهی نمی روم، فقط یک سؤال دارم، گفتم: بپرس.گفت: مرگ حقه نه؟گفتم: معلومه، گفت: قیامت و سؤال و جواب چی؟گفتم: خب آره، گفت: پس اگر روز قیامت پیغمبر(ع) به شما بگوید سیدمحمد پسرت ازحسین، عباس، قاسم و اکبر هم عزیزتر بود که نگذاشتی برود جبهه و به یاری دین من بیاید، چی می گویی؟

 

لحظه ای حس کردم سقف خانه روی سرم خراب شد، فقط گفتم: برو به سلامت، همان روز شنیدم تو خلخال استادش حاج آقا یکتایی اجازه رفتن نداده است، خودم را به او رساندم و حاج آقا یکتایی گفت: سیدتوکل مبلّغ خوبی است، پشت جبهه هم باشد انگار تو خط مقدم حضور دارد، گفتم: حاج آقا من راضی ام بگذارید برود.

 

پاسدار رسمی

سه، چهار ماه پاسدار آزمایشی بود و یکی از همرزمانش می گفت: یکی از روزهای دی ماه 1363 در جبهه به چادر ما آمد و گفت می خواهم رسمی بشوم و به عنوان کادر در لشکر بمانم، از من خواست برایش درخواست عضویت بنویسم، نوشتم و شد پاسدار رسمی.

 

اواخر بهمن فرماندهان گفتند هر کسی می خواهد برود مرخصی، الآن وقتش است، همراه خیلی از بچه‌ها با یک هواپیمای سی 130 از دزفول آمدیم تهران و از آنجا هم به خلخال رفتیم.

 

پرچم های سیاه

فردای روز عاشورا، وقتی می خواست برگردد جبهه به مادرش گفت: نمی‌خواهی چند روزی پیش پسرت یاقوت به گرمسار بروی؟ با هم رفتند گرمسار و از آن روز به بعد دیگر او را ندیدیم تا اینکه جنازه اش آمد و مادرش تا سومش در گرمسار بود و از چیزی خبر نداشت.

 

وقتی برگشت پرچم های سیاه جلوی در خانه غم عالم را در دلش ریخت و چون جناز ه توکل را ندیده بود، چند روز بیقراری کرد و به زور آرام شد.

 

قنوت

شب نوزدهم اسفند 1363 از توکل خواستم برایم قسمت هایی از مکالمه حضرت عباس(ع) در روز عاشورا را بخواند، خواند و اشک ریختیم، حین گریه گفت: تا فردا ظهر پیشت هستم، گفتم: چرا این حرف ها را می‌زنی، شاید من زودتر شهید شوم.

 

گفت: انگار ترسیدی، گفتم: نه چطور؟ گفت: در قنوت دعای «اللهم ارزقنا الشهاده» را نخواندی ولی من خواندم، شهادت قسمتت نمی‌شود.

 

استجابت دعا

پنجم فروردین 1364 در خانه نشسته بودم، بچه ای آمد و گفت: عمو، دم در با شما کار دارند، فکر کردم برای مغازه وسایل آورده اند و گفتم: بگو وسایل ها را ببرند دم مغازه، می‌آیم، از خانه که بیرون رفتم، یک نفر نزدیکم شد و مرا با حرف به سمت ماشینی کشید.

 

چند نفر تا مرا دیدند از ماشین پیاده شدند، در ماشین یکی از آن ها گفت: سیدتوکل شهید شده، گفتم: خدایا شکرت دعایش را مستجاب کردی، آخرین بار که می رفت گفت: دیگر خسته‌ام از بس به خدا التماس کردم و حضرت ابوالفضل(ع) را واسطه قرار دادم، ترکشی از کمر به بدنش خورده و از شکمش بیرون زده بود، صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما قبول کن./1330/ت303/س

ارسال نظرات