۰۹ دی ۱۳۹۱ - ۱۴:۱۵
کد خبر: ۱۵۱۴۸۱
روایتهای کلان از فتنه 88؛

نامه هاشمی و مبارزه خیابانی

خبرگزاری رسا ـ برآوردهای مشخصی وجود دارد که نشان می‌دهد بسیاری از کسانی که پس از انتخابات در تهران دست به آشوب زدند اساسا در انتخابات 22 خرداد شرکت نکرده بودند. این یک اصل است که در وضعیت آشوب، رادیکال‌ترین اقدامات دقیقا از جانب کسانی انجام می‌شود که اساسا هیچ تعلقی به سیستم سیاسی ندارند و در انتخابات هم حاضر نشده‌اند.
تجمع بزرگ حوزويان در سالروز 9 دي - مدرسه فيضيه قم

عرضه روایت های کلان از فتنه 88، مهم ترین تکلیف بر زمین مانده همه کسانی است که خواهان به دست آوردن یک درک جامع از ماجراهایی هستند که در این سال گذشت. این روایت های کلان یا تحلیل های جامع، باید دارای ویژگی های خاصی باشد تا بتوان آنها را از حجم انبوه سخنان پراکنده و گاه متأسفانه بی سر و تهی که در این باره گفته شده تمییز داد.


ویژگی اول این است که این روایت ها باید حتی الامکان ساده باشند. سادگی، آرمان همه تئوری پردازی ها و کوشش های نظری است که برای فهم سیستم های طبیعی و انسانی ساخته می شود. مقصود از سادگی در اینجا این است که بتوان تئوری به دست آورد که با استفاده از حداقل ابزارهای مفهومی (گزاره های پایه یا واقعیت های بنیادین یا اصول کلان) و روش های استدلال، بیشترین تعداد ممکن از پدیده های رخ داده را تبیین و همزمان با آن بیشترین تعداد ممکن از پدیده های در حال وقوع را پیش بینی کند. هرچه تعداد اصول کلان پایه ای کمتر، و شیوه استنتاج حوادث رخ داده از آنها آسان تر باشد می توان گفت که آرمان سادگی به نحوکامل تری محقق شده است.


در موارد متعدد، تلاش هایی صورت گرفته است تا فتنه 88 با استناد به انبوهی از واقعیات تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی تبیین شود اما در همه این تلاش ها هیچ کوششی برای تلفیق واقعیت های مختلف با یکدیگر و به دست آوردن اصول کلان تر که دارای قدرت تبیین و پیش بینی بیشتری باشد، دیده نمی شود. پراکندگی و تشتت موجود در این تلاش ها، اغلب ناشی از گزینش دلبخواهی و بدون قاعده برخی واقعیات و برجسته کردن آنها و در عین حال نادیده گرفتن برخی واقعیت های اساسی دیگر است که بدون تأمل در آنها امکان هیچ فهم باارزشی از ساختار و سازمان فتنه 88 وجود نخواهد داشت.


مهم تر از این، دقت در تلاش های پراکنده صورت گرفته در این باره نشان می دهد که این تلاش ها اغلب در سطح توصیف صحنه و روایت آنچه گذشت، باقی مانده و نتوانسته است با نگاه از یک سطح بالاتر به پدیده، اصول کلی و قواعد کلان حاکم بر آن را کشف کند. تاریخ نگاری فتنه 88 البته کار مهمی است اما مهم تر، این است که ببینیم آنچه رخ داد چرا رخ داد و تبعات و آثار آن چه بود. پشت سر هم ردیف کردن یک سلسله اتفاقات بدون بحث در این باره که این اتفاقات چگونه با یکدیگر و با واقعیت هایی اساسی تر که شاید در نگاه اول به چشم نیاید، مرتبط می شود، باعث خواهد شد که نتیجه کار حداکثر چیزی در حد عرضه یک تقویم از فتنه باشد نه یک تحلیل کامل از آن.


ثانیاً روایت های کلان از فتنه 88 باید تا حداکثر مقدار ممکن قدرتمند باشد. قدرتمندی یک تئوری چنان که گفتیم در توان توصیف و پیش بینی آن نهفته است. در سال 88 اتفاقات بسیار متنوع سیاسی، اقتصادی، امنیتی، اجتماعی و رسانه ای رخ داده است که آنچه به آن فتنه می گوییم در واقع سرجمع آنهاست. هر تحلیل کلانی از این حادثه، باید بتواند مجموعه این واقعیات پراکنده را گرد هم آورد و ذیل اصول معینی معنادار کند. علاوه بر این، بسیار مهم است که ارتباط میان این اتفاقات و علل به وجود آورنده آنها کشف شود. برخی پدیده ها در فتنه 88 مشخصاً پدیده هایی اجتماعی بوده است مانند حضور خیابانی بخشی از طبقه متوسط در تهران و ناآرامی های مرتبط با آن. برخی دیگر در تقسیم بندی های متداول کاملاً امنیتی محسوب می شوند مانند فعال شدن گروهک ها و نیروهای مرتبط با سرویس های اطلاعاتی بیگانه و انجام اقدامات تروریستی و خرابکارانه. در عین حال بخش مهمی از اتفاقات رخ داده در سال 1388 هم سیاسی بوده است به این معنا که افراد یا گروه های مختلف سیاسی داخلی و خارجی با هدف تعقیب اهدافی بسیار متنوع –که درباره آنها بحث خواهد شد- آنها را به وجود آورده اند. پروژه براندازی یا تضعیف ساختار نظام به عنوان استراتژی انتخاباتی جریان اصلاحات یا پروژه حکمیت به عنوان ابزاری برای نجات دادن سران فتنه از مهلکه با حداقل هزینه ممکن، نمونه هایی از این دست است. برخی دیگر از اتفاقات رخ داده در سال 88 نیز فقط ماهیت رسانه ای و عملیات روانی دارد. مهم ترین نمونه از این دست، پروژه پیچیده و بزرگ متهم کردن نظام به جنایت و تجاوز است که با نقش آفرینی بازیگران متعدد داخلی و خارجی و استفاده از انبوه امکانات اطلاعاتی و رسانه ای اجرا شد و هدف اصلی آن هم اعتبارزدایی اخلاقی از نظام با هدف زنده نگهداشتن ناآرامی ها و ملحق کردن بخش های جدیدی از مردم به آن بود.


هر نوع روایت کلان از فتنه 88، باید بتواند همه این پدیده ها را در یک سطح بنیادی تر به هم پیوند داده و ارتباط میان آنها را توضیح دهد. به بیان دیگر، باید بتواند توضیح بدهد که چگونه همه این طراحی های سیاسی، امنیتی، اجتماعی و رسانه ای، در واقع، اضلاع و یک پروژه واحد هستند که در سطحی کلان تر کل آنها را به هم پیوند می دهد. مثلاً باید توضیح داد که بر مبنای آنچه در سال 88 رخ داد، تحولات سیاسی چگونه به پدیده های اجتماعی تبدیل می شود و برعکس، پدیده های اجتماعی چگونه دستورکارها، برنامه ریزی ها و استراتژی های سیاسی را دگرگون می کند؟ یا به عنوان یک مثال دیگر، هیچ توضیحی درباره فتنه 88 کامل نیست مگر اینکه بتواند روشن کند فتنه 88 از کجا به بعد و به چه عللی از یک واقعیت سیاسی به یک پدیده رسانه ای تبدیل شد و در ادامه توضیحی برای این موضوع بیابد که پدیده های رسانه ای چگونه ماهیت و کارکردهای امنیتی پیدا می کنند.


دو کلان- روایت عرضه شده در این نوشتار، در پی آن است که از چنین منظری به تحلیل فتنه 88 بپردازد. شاید تلاش برای نظم بخشیدن به انبوه سرگیجه آور پدیده هایی که فتنه 88 محصول ترکیب آنهاست، پروژه ای زیاده از حد بلندپروازانه باشد اما این کار لازم است چراکه فقط در این صورت است که می توان نشان داد طراحان و برنامه ریزان فتنه 88 چه انرژی عظیمی ظرف مدت زمانی بیش از دو دهه صرف کرده اند تا بتوانند آرزوهای دیرینه خود را برای وارد کردن یک ضربه کاری به نظام جمهوری اسلامی محقق کنند؛ ضربه ای که آرزو داشتند اگر به سقوط نظام نینجامد، لااقل آن را چنان ضعیف کند که دیگر پیگیر خط مشی آرمان خواهانه در محیط داخلی و خارجی و الهام بخشی به دیگر آرمان خواهان جهان، در توان آن نباشد.

 

تحلیل جامع فتنه از منظر جامعه شناسی سیاسی
فتنه 88 از دو دسته پدیده تشکیل شده است؛ یک دسته «پدیده های اساسی» و دسته دیگر، «خرده پدیده ها» که اولین قدم در مسیر مطالعه آن، تفکیک این دو از یکدیگر و تهیه فهرستی از پدیده های اساسی است. مقصود از پدیده های اساسی در اینجا آن دسته پدیده هایی است که می توان بقیه اتفاقات ریز و درشت رخ داده را از آنها نتیجه گرفت ولی خود آنها از هیچ پدیده بزرگ تری نتیجه گرفته نمی شود. قدم دوم نیز آن است که این پدیده های اساسی در چارچوب یک تئوری منسجم (فاقد تناقض) وحدت یافته و علل به وجود آورنده آنها و روابط میان آنها، کشف و معنادار شود.


از یک منظر کلان، پدیده های اساسی سازنده فتنه 88 را می توان چنین فهرست کرد:
1- صف کشی بخشی از خواص در یک مقطع خاص علیه نظام.
2- ایجاد بسیج مردمی از طبقه متوسط توسط برخی گروه های سیاسی، فراخوانی آن به خیابان، تبدیل این حضور خیابانی به آشوب، زمینه سازی برای بروز انواع دیگری از خشونت و به چالش کشیده شدن مشروعیت اخلاقی و سیاسی نظام در برخورد با اعتراضات
3- متهم شدن نظام به تقلب انتخاباتی و دستکاری در آرای مردم برای روی کار آوردن یک کاندیدای خاص
4- دخالت وسیع آشکار و پنهان طرف خارجی در فتنه، با هدف حمایت از یک جریان سیاسی خاص به منظور برانداختن یا ضعیف کردن کردن نظام.


به نظر می رسد می توان این پدیده ها را به معنایی که در پیش گفتیم اساسی خواند. ویژگی اصلی این پدیده های اساسی این است که بدون توجه به حتی یکی از آنها نمی توان یک توصیف کامل از فتنه به دست داد و در عین حال اگر همه آنها با هم در نظر گرفته شود، برای توصیف فتنه نیاز به عامل دیگری نیست. در واقع این پدیده ها به نوعی جامع و مانع هستند، جامع همه آنچه برای فهم اینکه به واقع در سال 88 چه اتفاقی افتاد، به آن نیاز است و مانع ورود پدیده های خرد، حاشیه ای و غیر اساسی که می تواند از قدرت توصیف و پیش بینی تحلیل جامع فتنه بکاهد و بسا به طور کامل، آن را از کشف حقیقت ناتوان کند.


اگر این رویکرد را در دستور کار قرار دهیم، یعنی تلاش کنیم یک تئوری با حداقل تعداد متغیرها ایجاد شود، به عقیده من می توان کل فتنه 88 را از سه اصل اساسی زیر که در واقع حالت نظری سه واقعیت اساسی از چهار واقعیتی است که در بالا از آنها سخن گفتیم، نتیجه گرفت. مقصود از «نتیجه گرفتن» در اینجا آن است که بشود فتنه را در ابعاد کوچک و بزرگ آن، با استفاده مستقیم از این اصول یا ایجاد ترکیب های مناسب از آنها، بازسازی کرد.


اصل اول- بروز شکاف های عمیق و ظاهراً حل ناشدنی در عمیق ترین لایه ها و بالاترین سطوح نظام و علنی شدن این شکاف ها
اصل دوم- خیابانی شدن مبارزه سیاسی و تلاش برای ترکیب چانه زنی سیاسی درون حاکمیت با فشار اجتماعی در کف خیابان
اصل سوم- سیاسی شدن نارضایتی های اقتصادی و اجتماعی در طبقه متوسط شهری (به ویژه طبقه متوسط تهران نشین) با طرح بحث تقلب
این سه اصل را در کنار هم آوردیم تا همین ابتدای کار، یک نمای کلی از تحلیلی که در این فصل از فتنه عرضه خواهد شد، پیش چشم خواننده قرار داشته باشد. مرحله بعدی این است که ببینیم این اصول چگونه فتنه 88 را توصیف می کند و با آنچه در این مدت همگان به چشم دیده اند، مرتبط می شود.


اصل اول- از دست رفتن انسجام طبقه حاکم
اجازه بدهید از اصل اول شروع کنیم. یکی از مهم ترین اتفاقاتی که در آستانه انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 رخ داد و به عقیده من با وجود اهمیت فراوان، بسیار کم به آن توجه شده این است که در این انتخابات برای اولین بار یک شکاف «بسیار عمیق و ظاهراً غیر قابل حل» در «بالاترین لایه های» نظام «آشکار» شد و مهم ترین علامت آن هم –که این تحلیل استدلال خواهد کرد نقشی بی بدیل و بسیار مؤثر در شعله ور شدن آتش فتنه داشته است- نامه ای است که آقای هاشمی رفسنجانی در تاریخ 19 خرداد 1388 خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشت.
سه عنصر در این اصل وجود دارد که هر کدام به جای خود کلیدی و غیر قابل صرف نظرکردن است.
عنصر اول این است که این شکاف در نگاه کسانی که آن را مبنای اقدامات بعدی خود قرار دادند، بسیار عمیق و «حل ناشدنی» جلوه کرد. در اینجا، تأکید بر صفت «حل ناشدنی» بسیار مهم است. لحن و محتوای نامه هاشمی طوری بود که آشکارا خصمانه و آشتی ناپذیر جلوه می کرد. اگر بخواهیم پیام آن نامه را در کوتاه ترین عبارات ممکن خلاصه کنیم، می توان اینطور گفت که هاشمی در آن نامه، در صدد رساندن این پیام به رهبری بود که ائتلافی بزرگ از خواص و سابقون انقلاب شکل گرفته است که به هیچ قیمتی حاضر به پذیرش مجدد محمود احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور ‏ایران نیست و مردم نیز به حمایت از این خواص به خیابان ریخته اند؛ در نتیجه، رهبری باید میان احمدی نژاد و این خواص انتخاب کند و هیچ راهی هم برای جمع میان آن دو وجود ندارد. این ادبیات موجب شد برای نخستین بار کسانی فکر کنند یک شکاف پر ناشدنی در طبقه حاکم به وجود آمده که در آن یک طرف هیچ امکانی برای مصالحه نمی بیند و تنها چیزی که آن را راضی می کند، حذف طرف مقابل و اجابت درخواست هایش توسط رهبری است و در غیر این صورت، از همه امکانات خود برای آغاز یک رویارویی بزرگ استفاده خواهد کرد. شاید هاشمی نمی خواست پیامی تا این حد رادیکال منتقل کند ولی از لحن نامه او جز این بر نمی آمد که برای جلوگیری از روی کار آمدن احمدی نژاد آماده است تا چشم بر همه چیز ببندد و تمام قد جلوی نظام بایستد. رادیکالیسم موجود در آن نامه به اضافه مجموعه فضایی که قبل از آن توسط اصلاح طلبان ساخته شده بود و بعد از آن تا حد غیر قابل تصوری تشدید شد، برخی از افراد را به این نتیجه (البته نادرست) رساند که برای اولین بار کار از دست نظام در رفته و حتی رهبری هم که همواره شدیدترین بحران ها را در زمانی کوتاه از طریق بسیج خواص و ایجاد ارتباط مستقیم با مردم حل می کرد، این بار نه فقط قادر به این کار نیست بلکه خود به یک طرف دعوا تبدیل شده است.


عنصر دوم در این اصل، مربوط به اصطلاح «بالاترین لایه های نظام» است. شکاف مورد بحث، این بار دقیقا در جایی رخ داده بود- یا تصور می شد رخ داده است- که تا آن روز مهم ترین لنگرگاه ثبات نظام تصور می شد، یعنی در روابط میان رهبری و هاشمی رفسنجانی. برای فهم میزان اهمیت این موضوع، مهم است به یاد بیاوریم به لحاظ تاریخی این اولین بار نبود که در سطح اول تصمیم سازان نظام، شکافی قابل توجه رخ می داد. واضح است که پیش از این فتنه و نگارش آن نامه هم شکاف های متعددی درون نظام وجود داشت. به عنوان نمونه، در دوران اصلاحات، جامعه سیاسی کشور و به تبع آن رسانه ها و افکار عمومی، این موضوع را یک حقیقت بدیهی می دانستند که شکافی وجود دارد میان راهی که رئیس جمهور و دولت او می روند با آنچه رهبری می خواهد و می پسندند. استراتژیست های جریان اصلاحات هم نه فقط این موضوع را انکار نمی کردند بلکه تلاش کردند با عرضه تئوری هایی مانند «حاکمیت دوگانه» که تلاش می کرد رئیس جمهور را به عنوان نماد بخش انتخابی ساختار نظام در مقابل رهبری به عنوان نماد بخش انتصابی نظام قرار دهد، به آن عمق ببخشند. اما نکته مهم این است که حتی خود اصلاح طلبان با آنکه می دانستند چنین شکافی وجود دارد و برای عمیق تر شدن آن هم تلاش می کردند، این را هم می دانستند که محمد خاتمی کسی نیست (به ویژه از لحاظ ویژگی های روانشناختی و نداشتن سابقه انقلابی درخور) که بتواند با ایستادن در مقابل رهبری و اصرار بر مواضع خود شکاف موجود را آنچنان عمیق کند که بتوان گفت «انسجام طبقه حاکم» از بین رفته است. در واقع، خاتمی در نمایندگی دیدگاه های رادیکالیسم غربگرا در ایران ملاحظاتی را رعایت می کرد و عافیت طلبی او به اضافه درکی که از ابعاد قدرت رهبری پیدا کرده بود، مانع از آن می شد که بخواهد تقابل با رهبری را از حد معینی فراتر ببرد. شاید به همین دلیل بود که برخی از چهره های تندرو اصلاح طلب وقتی دیدند خاتمی حاضر –و قادر- به انجام تمام و کمال مأموریت هایی نیست که برای او در نظر گرفته بودند، به تدریج از او ناامید شدند و این ناامیدی خود را بی هیچ ملاحظه ای علنی کردند. این ناامیدی را روشن تر از هر جای دیگر آنجا می توان دید که یک استراتژیست نام و نشان دار اصلاح طلب (سعید حجاریان) تأکید کرد:«خاتمی سیاستمدار نیست» و دیگری (عباس عبدی) گفت که جریان اصلاحات باید استراتژی «عبور از خاتمی» را در پیش بگیرد. این قبیل استراتژی ها و پیشنهادها چه معنایی می توانست داشته باشد در حالی که خاتمی همه آنچه را که این الیت تندرو از او می خواست انجام داده بود به جز یکی و آن هم اینکه علنا و صریحا جلوی رهبری بایستد و اعلام جنگ کند؟ وقتی گفته می شد خاتمی سیاستمدار نیست یا پیشنهاد می دادند جبهه اصلاحات از او عبور کند و رهبر دیگری بیابد، علتی جز این نداشت که خاتمی حاضر نشد تمام قد جلوی رهبری بایستد والا او درخواست های دیگر را به تمامی اجابت کرده بود. این وضعیت موجب شد اصلاح طلبان به این باور برسند که خاتمی آن کسی نیست که بتواند حاکمیت را آنطور که آنها می خواهند دوگانه –دو شقه- کند. تقابل خاتمی- رهبری وجود داشت اما در یکی دو سال آخر دولت اصلاحات دیگر کسی نمانده بود که معتقد باشد این تقابل چیزی است که می توان آن را جدی گرفت. به دنبال جامعه سیاسی، جامعه رسانه ای هم خیلی زود این حقیقت را متوجه شد و در نتیجه آرام آرام نغمه هایی ساز شد که کس دیگری را باید یافت و خاتمی نمی تواند این مأموریت را کامل کند. شکل نهایی این بحث ها خود را در کاندیداتوری هاشمی رفسنجانی برای انتخابات ریاست جمهوری سال 84 نشان داد و جریان اصلاحات در 3 تیر 84 نشان داد تازه فهمیده است که گزینه مناسب برای تئوری هایی مانند «حاکمیت دوگانه» کیست. هاشمی با نامه 19 خرداد خود ثابت کرد آن محاسبه چندان دور از حقیقت نبوده است. این نامه را از این حیث که نظام جمهوری اسلامی را در عالی ترین سطح گرفتار تشتت و نوعی نزاع عمیق غیر قابل حل نشان می دهد، می توان با همه آنچه جریان اصلاحات در بازه زمانی 1376- 84 انجام داد معادل دانست. هاشمی با نامه خود این پیام را داد –وشاید هم نمی خواست- که چنان در مخالفت با تداوم رویه 84- 88 جدی است که برای جلوگیری از تداوم آن حتی حاضر است در مقابل رهبری هم بایستد. این اتفاقی است که پس از رحلت حضرت امام(ره) سابقه نداشت و وقتی رخ داد، پیام هایی بسیار عمیق برای کسانی فرستاد که سال ها منتظر این لحظه بودند و همین جا بود که یکی از ارکان فتنه 88 شکل گرفت. پیش از ادامه بحث، اجازه بدهید آنچه را که تا اینجا گفته شد خلاصه کنیم؛ تقابل هایی مانند دوگانه خاتمی- رهبری اگرچه وجود داشت اما هرگز جامعه سیاسی و بدنه اجتماعی آن را نزاعی در بالاترین سطح حاکمیت و به معنای دو شقه شدن نظام تلقی نکرد چراکه خاتمی و امثال او اساسا ظرفیت لازم را برای تحقق چنین پروژه ای نداشتند. تقابل هاشمی- رهبری اما دقیقا به معنای وقوع عمیق ترین نزاعی تفسیر شد که نظام اساسا می تواند در نهانخانه خود گرفتار آن شود و به این ترتیب بود که برای اولین بار این بحث مطرح شود که «انسجام طبقه حاکم» در نظام جمهوری اسلامی از دست رفته است. خواهیم دید که این تقابل چه نتایجی در پی داشت.


عنصر سوم در این اصل، تأکید بر کلمه «آشکار شدن» است. احتمالا این موضوع بدیهی است که هر نوع اختلافی درون حاکمیت و در هر سطحی از آن، اگر علنی نشود و پس پرده باقی بماند، اهمیت چندانی ندارد و حداکثر می تواند تبعات سیاسی داشته باشد نه تبعات امنیتی. اما وقتی یک اختلاف نظر عمیق، به ظاهر حل نشدنی و سطح بالا، علنی شد، آن وقت موضوع فرق می کند و این احتمال وجود دارد که به سرعت از آن نتیجه گرفته شود که انسجام طبقه حاکم از بین رفته و اختلاف نظر و سلیقه جای خود را به ستیزه جویی داده است. اصرار هاشمی به نوشتن نامه سرگشاده به رهبری- که پیش از انتشار در پایگاه اطلاع رسانی مجمع تشخیص مصلحت نظام به عنوان ارگان رسمی هاشمی رفسنجانی، توسط برخی پایگاه های اینترنتی نزدیک به فرزندان وی علنی شد- نشان می دهد او عمدا مایل بوده این پیام را برساند که چیزی وجود دارد که او پنهان نگهداشتن آن را تاب نیاورده است. محتوای نامه هم به رغم برخی تعارفات که در آن وجود دارد –و نمی توانست وجود نداشته باشد- هیچ شباهتی به گفت وگوی مهربانانه دو دوست قدیمی و به تعبیر هاشمی در انتهای نامه «یار امروز، دیروز و فردا» ندارد و در هر سطر آن یا تهدیدی هست یا گلایه ای که بی محابا بیان شده است. نوشتن نامه علنی به رهبری را به هیچ شکلی نمی توان یک رفتار دوستانه دانست. وقتی یک نامه به صورت سرگشاده نوشته می شود، سنتاً این تلقی وجود دارد که نویسنده در واقع می خواهد با مردم سخن بگوید و مخاطب نامه را فقط بهانه کرده است والا اگر غرض فقط یک گفت وگوی دوستانه یا حتی تذکر برخی اختلافات بود، نامه می توانست به طور خصوصی نوشته شود ولی اصرار به علنی شدن آن و حتی انتشار تصاویری از هاشمی که او را در حال نوشتن نامه ‏نشان می دهد، به طوری که برخی ‏ سطرهای آن از طریق عکس ها هم قابل خواندن باشد، نشان دهنده این است که هاشمی با نوشتن این نامه اهدافی بسیار فراتر از گفت وگوی صرف با رهبری را تعقیب می کرده و در واقع قصد داشته است که یک سلسله پیام های خاص را با اهدافی خاص به نخبگان و جامعه منتقل کند. مهم ترین پیامی هم که منتقل شد، چنان که گفتیم این بود که شکاف در رأس حکومت به مرحله ای بسیار حاد و غیر قابل رفع و رجوع رسیده و برای نخستین بار، اختلافات به نوعی ستیز تبدیل شده است.


برای نتیجه گیری لازم است یک نکته دیگر به تحلیلی که تاکنون از اصل اول کردیم اضافه شود. تا اینجا بحث بر سر این بود که یکی از ارکان سازنده فتنه 88 بروز شکاف عمیق و ظاهراً حل ناشدنی در عالی ترین سطح تصمیم گیری نظام و علنی شدن این شکاف بوده است که نامه هاشمی رفسنجانی خطاب به رهبری در 19 خرداد 1388 مهم ترین عنصر شکل دهنده آن بود. مهم این است که توجه کنیم موضوع «شکاف در حاکمیت» به اینجا ختم نمی شود. در اثر عوامل بسیار متعدد که عمدتا در فاصله سال های 84- 88 شکل گرفت، این تلقی در آستانه انتخابات 22 خرداد به وجود آمده بودکه شکاف درون حاکمیت در واقع بسیار فراتر از مخالفت این یا آن شخص و گروه خاص با روی کار آمدن احمدی نژاد است و عملا «بسیجی از خواص» در مقابل رهبری شکل گرفته که بزرگانی از هر دو جناح در آن حضور دارند و هاشمی فقط نقطه اتکا، اتصال و البته سرکرده آنهاست. نامه هاشمی هم بر این موضوع تأکید دارد که اکنون سابقون انقلاب همه در یک سو ایستاده اند و احمدی نژاد در سوی دیگر و هاشمی از رهبری می خواهد میان این دو انتخاب کند. بسیج خواص در مقابل رهبری –که بخشی از آن واقعیت داشت اما بخش مهمتری از آن در واقع نوعی فضاسازی سیاسی و رسانه ای بود که رفتار خواص هم به آن دامن زد- در آن شرایط به وضوح حاوی این پیام بود که خلاصه کردن شکاف در هاشمی به معنای نادیده گرفتن بخش مهمی از واقعیت است و گستردگی شکاف در سطوح مختلف نظام به گونه ای است که عملا انسجام طبقه حاکم از بین رفته و از این پس نمی توان انتظار داشت که حاکمیت بتواند در مقابل حوادث و بحران های مختلف انسجام و اتحاد خود را بازیابد و یک واکنش اجماعی ومقتدرانه به آن نشان دهد.


اکنون در موقعیتی هستیم که بتوان استدلال کرد اصل اول چگونه یکی از ارکان فتنه بوده است. لب پیام این اصل این است که الیت حاکم نظام جمهوری اسلامی در آستانه انتخابات 1388 شکافی را تجربه کرد که تا پیش از آن و در تمام سال های پس از انقلاب، هرگز به این شکل تجربه نکرده بود. ناظرانی که به این صحنه می نگریستند، با دیدن نامه هاشمی و مشاهده رفتار برخی خواص، برای نخستین بار پس از انقلاب –و البته در اشتباهی بسیار حاد- احساس کردند سیستم از درون در حال فروپاشی است و فرصت برای عملی کردن بسیاری از پروژه هایی که برای چنین شرایطی طراحی کرده بودند اما هرگز مجال اجرا نیافته بود، فراهم است. محاسبه میزان نقش این پدیده در فتنه مستلزم آن است که ببینیم از دست رفتن انسجام حاکمان نظام جمهوری اسلامی –که کاملاً واقعیت نداشت ولی در اثر اقدامات کسانی مانند هاشمی که همواره محرم نظام بوده به یک باور همگانی تبدیل شد- چه نتایجی به دنبال داشته است. مهم ترین نتیجه این پدیده که به نظر می رسد یکی از مهم ترین اتفاقات استراتژیک در حوزه امنیت ملی در سال 88 بوده و نقشی اساسی در به وجود آمدن و تداوم فتنه 88 داشته است، این است که علنی شدن اختلافات با این شکل و با این حجم، یک مکانیسم ناشناخته امنیتی در مناسبات جامعه سیاسی و بدنه اجتماعی را فعال کرد که تا قبل از آن کاملاً پنهان بود و حتی به لحاظ نظری هم توجه چندانی به آن نشده بود.


این مکانیسم که درک چگونگی عملکرد آن یکی از اساسی ترین نقاط فهم فتنه است، به یک اصل امنیتی باز می گردد که می توان آن را چنین توصیف کرد:«بروز شکاف در طبقه حاکم و از دست رفتن انسجام آن می تواند اعتراض های سیاسی پنهان در بخش هایی از بدنه اجتماعی را به آشوب امنیتی آشکار تبدیل کند». این گزاره شاید در آغاز کمی عجیب و ثقیل جلوه کند چراکه مستقیما مخالف برخی از باورهای کلیشه ای جا افتاده در جامعه سیاسی ایران درباره مناسبات جامعه سیاسی و بدنه اجتماعی است. یکی از این باورها که در حوادث سال 88 عمیقا به چالش کشیده شد، این است که بدنه اجتماعی در رفتار خود هیچ تاثیر قابل اعتنایی از مناسبات درونی جامعه سیاسی و تصمیمات آن نمی پذیرد. صورت ساده تر، عقیده ای قدیمی وجود دارد که می گوید احزاب در ایران هرگز تعیین کننده رفتار سیاسی مردم نبوده اند و آنچه رفتار سیاسی توده مردم را شکل می دهد، درک و دریافت خود آنهاست نه ارشادات و رهنمودهای سیاسیونی که بسیاری از مردم حتی آنها را نمی شناسند چه رسد به اینکه بخواهند از امر و نهی سیاسی آنها تبعیت کنند. این موضوع در مورد احزاب ایرانی «تا حدودی» حقیقت دارد اما در مورد الیت حاکم –مسئولان نظام- مطلقا درست نیست. اتفاقا یک ارتباط بی نهایت ظریف و به لحاظ امنیتی فوق العاده مهم در اینجا وجود دارد که یکی از ارکان فتنه 88 بوده است و آن هم این است که وقتی اختلافات درونی الیت حاکم از حد معینی فراتر برود و به جایی برسد که مجموعه مخالفان در بیرون نظام احساس کنند، این الیت به طرز درمان ناپذیری انسجام خود را از دست داده و دیگر توان کنترل و اداره امور را ندارد –این آن چیزی است که جامعه شناسان سیاسی آن را «بحران سلطه» نامیده اند- آن وقت بخشی از جریان ناراضی و معترض که تا آن روز نظام را کاملاً قدرتمند و منسجم احساس می کرده و به همین دلیل جرأت به خیابان آمدن –علنی و امنیتی کردن- اعتراض خود را نداشته تازه جرأت این کار را پیدا می کند.


نگاه از این منظر، کلید درک بسیاری از جنبه های فتنه 88 است و یکی از پاسخ های اصلی این سؤال بی اندازه مهم را که «آشوب خیابانی چگونه شکل گرفت» فراهم می کند. به طور بسیار خلاصه، قضیه از این قرار است که ایجاد شکاف درون طبقه حاکم به شرطی که به اندازه کافی عمیق باشد و علنی شدن آن به گونه ای که به نظر برسد «اختلافات، به ستیزه جویی تبدیل شده» می تواند مخالفان سیستم را در زمانی کوتاه به خیابان بکشاند. با وجود غیر قابل مناقشه بودن این موضوع که اکثریت بسیار بزرگی از مردم ایران همچنان معتقد به نظام جمهوری اسلامی و مدافع آن هستند، این نکته نیز جای نفی و تردید ندارد که یک جمعیت نه چندان بزرگ ولی در هر حال قابل اعتنا از کسانی که به تعبیر رهبر انقلاب از نظام و انقلاب زخم خورده و کینه آن را به دل دارند، همواره در سال های پس از انقلاب وجود داشته و مترصد فرصتی بوده است تا بتواند کینه های دیرین خود بیرون بریزد. این عده که دراین نوشتار از آنها به عنوان «جمعیت آلوده شهر تهران» نام برده خواهد شد، در 30 سال پس از انقلاب همواره مترصد فرصتی بوده اند تا کینه های عمیق نهفته در دل هاشان را آشکار کنند و به زعم خود از انقلاب انتقام بگیرند اما این فرصت جز در مواردی معدود که اصلی ترین نمونه آن حوادث 18 تیر 1378 بود، دست نداد.


(توضیح در مورد جمعیت آلوده: تذکر این نکته خیلی مهم است که شکاف در طبقه حاکم ضد انقلاب را فعال کرد ولی همه آنها که پس از انتخابات به خیابان آمدند، ضد انقلاب نبودند بلکه ضد انقلاب بخش سازمان یافته آشوب بود. عده ای هم برای اعتراض واقعی به تقلب آمده بودند ولی نماندند ولی آنها که کار ضد امنیتی کردند، اینها نبودند چون نه مهارت و نه انگیزه آن را ندارند.)


در طول 30 سال پس از انقلاب، یکی از اصلی ترین دلایلی که این عده هرگز احساس نکردند فرصتی برای بیرون ریختن کینه های بدری خود دارند، این بود که انسجام مسئولان نظام در تمام این سال ها همواره بالاتر از یک حد نصاب معین بود و هرگز یا اختلاف حادی درون مسئولان بروز نکرد یا اینکه نظام در مدت زمانی کوتاه موفق شد با استفاده از مکانیسم ها متنوع کنترل بحران که در اختیار دارد - و مهم ترین آنها جایگاه ولایت فقیه است- اختلافات را مدیریت و اوضاع را کنترل کند. حتی در سخت ترین و نفس گیرترین روزهای تسلط اصلاح طلبان بر مجلس و دولت هم هرگز این عده احساس نکردند عنان کار از دست رهبری خارج شده و کسانی درون حکومت به راستی تصمیم گرفته اند یک جبهه اپوزیسیونی واقعی در مقابل آن تشکیل بدهند. جمعیت آلوده سیاسی و امنیتی در تهران، در آن روزها با وجود اینکه می دانست برخی اصلاح طلبان به راستی اگر بتوانند قصد دارند جلوی رهبری صف آرایی کنند، اما هیچ وقت چنان که در بالا بحث کردیم توانایی و قدرت اصلاح طلبان را برای این کار باور نکرد و به همین دلیل هم حضور علنی در خیابان و دست زدن به آشوب را به مصلحت ندید. در سال 88 اما اوضاع فرق کرد. برای نخستین بار پس از انقلاب، نگارش نامه سرگشاده از جانب هاشمی رفسنجانی به رهبری که مملو از تهدیدهای تلویحی و صریح بود این عده را متقاعد کرد زمان مناسب فرا رسیده و نظام نه فقط دیگر آنقدر منسجم نیست که بتواند جلوی آنها را بگیرد بلکه مقام های عالی رتبه ای درون نظام هستند که برای رسیدن به اهداف سیاسی خود از حضور آنها در کف خیابان استقبال و از آن دفاع می کنند. تصویر هاشمی در ذهن ضدانقلاب پس از انقلاب همواره فردی بود که امین نظام و سخت وفادار به رهبری است و تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شود وارد آمدن صدمه به اصل نظام را تحمل کند، اما محتوای نامه 19 خرداد به همراه اظهارات همسر هاشمی و فعالیت های نه چندان پنهان فرزندان وی برای پیش بردن پروژه «نه احمدی نژاد به هر قیمت» این تصویر را در زمانی کوتاه دگرگون کرد و زخم خوردگان از انقلاب را متقاعد کرد هاشمی کسی است که این بار دیگر می توان روی او حساب کرد. از دست رفتن انسجام درونی نظام و به وجود آمدن این احساس که در نهانخانه نظام به ویژه در مناسبات میان هاشمی و رهبری نزاعی سخت در جریان است، در آستانه انتخابات 88 یکی از مهم ترین عواملی بود که ضد انقلاب زخم خورده و کینه توز در تهران و دیگر نقاط کشور را از جای خود جنباند، آن را به خیابان کشاند و به آن جرأت اقدامات ضد امنیتی داد. نامه هاشمی به رهبری بدون شک نقطه اوج این سوء تفاهم بزرگ بود و اگر این نامه با آن محتوای خاص به رهبری نوشته و علنی نمی شد، تردیدی نیست که ناآرامی ها در تهران در روزهای بعد از انتخابات ابعادی چنان بزرگ و سهمگین نمی یافت. آن گروه از ضد انقلاب که در روزهای پس از انتخابات «به طور سازمان یافته» در خیابان های تهران دست به ایجاد آشوب و ناامنی زد، بخش از جرأت و توان خود را از آنجا آورده بود که احساس می کرد پشتوانه هایی قوی و مصمم درون نظام دارد و درون حکومت در برخورد با این اقدامات نه تنها هیچ اجماعی نیست، بلکه برخی افراد بلند پایه مانند هاشمی این قبیل اقدامات را طبیعی می دانند و از آن دفاع با به کار بردن تعابیر عجیبی مانند «آتشفشان خشم مردم» دفاع می کنند.


برآوردهای مشخصی وجود دارد که نشان می دهد بسیاری از کسانی که پس از انتخابات در تهران در دست به آشوب زدند اساسا در انتخابات 22 خرداد شرکت نکرده بودند. این یک اصل است که در وضعیت آشوب، رادیکال ترین اقدامات دقیقا از جانب کسانی انجام می شود که اساسا هیچ تعلقی به سیستم سیاسی ندارند و در انتخابات هم حاضر نشده اند. این افراد به مجرد آنکه یقین کردند نظام به زعم آنها تکه پاره شده و یکپارچگی درونی خود را از دست داده است، و دعوا این بار نه میان یک اپوزیسیون ضعیف با نهادهای انقلابی بلکه میان اصلی ترین کادرهای نظام در تمام عمر 30 ساله آن است، فرصت را برای ضربه زدن به اصل نظام مهیا دیدند بدون آنکه تعلق خاطری به هیچ کدام از دو طرف دعوای انتخابات یعنی موسوی و هاشمی یا احمدی نژاد داشته باشند. اقدامات کسانی مانند هاشمی در القای این موضوع که «این دعوا با همه آنچه بعد از انقلاب رخ داده فرق دارد» و اصرار عمدی آنها به مقابل نهادن خود با رهبری، تکیه گاهی مطمئن و نقطه امیدی منحصربه فرد برای ضد انقلاب ایجاد کرد تا به خود جرأت دهد و کینه های جمع شده طی سالیان طولانی را بیرون بریزد، بی آنکه نگران برخورد قاطع نظام باشد.


این مسئله بسیار مهمی است که توجه کنیم مجموعه ای که در این نوشته جمعیت آلوده خوانده شده و متشکل از طیف وسیع زخم خوردگان از انقلاب است، همواره در سال های پس از پیروزی انقلاب وجود داشت اما هرگز نتوانسته بود آشوبی شبیه آنچه در سال 88 به وجود آورد ایجاد کند. یک دلیل این موضوع آن است که در این سال برای نخستین بار، بخشی از مردم عادی –طبقه متوسط شهری- برای مدتی کوتاه، لااقل در سطح شعارهای سیاسی، با این جمعیت همراه شد و زمینه، بستر و پوشش لازم برای اقدامات آنان را فراهم کرد (در این باره ذیل اصل دوم بحث خواهیم کرد) اما دلیل دیگر، که ذیل اصل اول درباره آن بحث کردیم، این است که این عده هرگز نظام را تا این حد به هم ریخته ندیده و سرکشی خواص در مقابل رهبری را چنین عیان و عریان تجربه نکرده بودند. این یکی از مهم ترین عواملی بود که به ضد انقلاب جرأت داد تا پروژه های ضد امنیتی خود علیه نظام را بی محابا اجرا کند. آنچه جریان ضد انقلاب به عنوان موتور محرکه آشوب را از لانه خود بیرون کشید و به آن جرأت اقدام علیه امنیت کشور کف خیابان های تهران را بخشید، این بود که ولو به اشتباه، انسجام طبقه حاکم در نظام جمهوری اسلامی را از دست رفته می دید و حتی فراتر از این، علائمی دریافت کرده بود که بخشی از خواص (طبقه حاکم) حاضر است از اقدامات حمایت علنی هم بکند. این جریان برای حضور در خیابان هیچ گاه نه کمبود انگیزه داشته و نه کمبود مهارت. از حیث انگیزه واضح است که این عده روزها و شب هایشان را اندیشه انتقام کشیدن از نظام گذرانده اند و می گذرانند و البته نظام هم مادام که دست به اقدام عملی نزده بودند با وجود آنکه از نیت آنها آگاه بود، قدمی برای برخورد با ایشان برنداشت. در مورد مهارت های لازم برای ایجاد خشونت هم روشن است که در این زمینه نقصانی نداشته اند، چراکه بسیاری از آنها در زمان مبارزه علیه نظام به خوبی آموزش دیده و راه و رسم اقدامات ایذایی را آموخته بودند. آنچه نقصان آن باعث می شد این کینه ها در دل این افراد بماند و در شکل اقدامات ضد امنیتی بیرون نریزد، همین بود که در خود توان مقابل ایستادن با نظام را نمی دیدند و حتی ذره ای احتمال نمی دادند که بتوانند در مقابل آن خودی نشان بدهند. مقابل ایستادن خواص با رهبری، این ترس درونی را از دل های بیمار برخی از این افراد زدود و به آنها جرأت داد که کینه های خود را بدل به جنایت کنند.


این بحث البته از آنجا که فقط ناظر به جمعیت آلوده دخیل در آشوب هاست، ناقص است. بروز «بحران سلطه» در حاکمیت به خوبی این موضوع را که چگونه جمعیت آلوده به مثابه بخش سازمان یافته آشوب، به کف خیابان های تهران سرازیر شد، توضیح می دهد، اما این بسیار مهم است که توجه کنیم لااقل در یک مقطع، یعنی در 25 خرداد 1388 بخش سازمان یافته حرکت خیابانی در اقلیت بود و اکثریت حاضران در خیابان آزادی تهران، مردم عادی تهران بودند. ذیل اصل دوم در این باره بحث خواهیم کرد که حضور بخش خودجوش در خیابان –که البته فقط یکی دوبار و آن هم نه به یک اندازه، بیشتر رخ نداد- را نمی توان به طور کامل با استناد به بحران سلطه توجیه کرد و عوامل دیگری در این موضوع دخیل است. وقتی آن بحث انجام شود، می توان گفت که پدیده آشوب توجیهی درخور یافته است.


به عنوان نوعی جمع بندی، می توان گفت صف کشی برخی خواص در مقابل رهبری در انتخابات 88 به سه روش ضد انقلاب را تحریک کرد که نقشه های خود را برای ایجاد ناامنی و خشونت و ایجاد حداکثر مقدار ممکن ناآرامی عملی کند.


1- این اقدامات، این توهم را در ذهن دشمن بیرونی و ضد انقلاب داخلی به وجود آورد که رهبری توان جمع کنندگی خود را از دست داده و به دلیل عدم برخورداری از پشتیبانی بخش بزرگی از خواص دیگر قادر نخواهد بود اجماع سیاسی کافی برای پیش بردن دیدگاه های خود ایجاد کند. این نکته ای فوق العاده مهم است که باور به توان بسیار بالای رهبری برای کنترل بحران و حمایت تقریباً صددرصدی جامعه سیاسی از ایشان در تمام مقاطع ما قبل سال 88، سرویس های اطلاعاتی غربی و بسیاری از کینه توزان داخلی را به این نتیجه رسانده بود که تا این جایگاه و قابلیت های آن محفوظ باشد، قادر به وارد آوردن هیچ صدمه جدی به نظام نخواهند بود و به تعبیر یکی از مقام های اطلاعاتی امریکایی، رهبر ایران می تواند نقشه هایی را که بهترین ذهن ها با صرف بیشترین بودجه ها در زمانی بسیار طولانی کشیده و مجریانی ماهر اجرای آن را به عهده گرفته اند، با یک سخنرانی یک ساعته خنثی کند. اقدامات کسانی مانند هاشمی که لااقل در ذهن دشمن محرم نظام و یار رهبری دانسته می شدند، دشمن را به این جمع بندی- البته صد درصد اشتباه- رساند که رهبری توانایی ایجاد اجماع و کنترل بحران خود را از دست داده و اقدامات آن در حال به چالش کشیده شدن از جانب برخی از خواص بسیار با سابقه است. همین امر - و دقیقاً همین امر- دشمن را به طمع انداخت تا پیاده نظام خود را به خیابان ها گسیل کند و جنایاتی در خیابان های تهران بیافریند که کمتر کسی تصور می کرد هرگز رخ دادنی باشد.


2- به وجود آمدن این سوء تفاهم که اقتدار انتظامی و امنیتی نظام تجزیه شده و عملاً از بین رفته، کمک دومی بود که مانور ایستادن در مقابل رهبری از جانب برخی خواص به فتنه کرد. در چند هفته منتهی به انتخابات و چند ماه بعد از آن، حجم اظهارات کینه توزانه علیه نظام از جانب کسانی که خود زمانی دراز، بخشی جدایی ناپذیر از نظام تلقی می شدند، دشمن کمین کرده را دچار این سوء تفاهم کرد که احتمالاً چیزی شبیه به همین به هم ریختگی، درون دستگاه های امنیتی و انتظامی هم وجود دارد و لذا در صورت ایجاد تحرکات ضد امنیتی، نظام سخت افزار لازم برای برخورد با آن را در اختیار نخواهد داشت. به همین دلیل بود که رسانه های وابسته به ضد انقلاب در آن روزها مکرراً اخباری با این مضمون جعل می کردند که مثلاً درون فرماندهان سپاه یا در بدنه سپاه و بسیج اختلافاتی رخ داده، یا مأموران نیروی انتظامی از دستور فرماندهان خود اطاعت نمی کنند یا اینکه ارتش موضعی موافق با جریان فتنه دارد. هیچ کدام از این خبرها حتی در روزهای اوج ناآرامی جدی گرفته نشد، اما نفس انتشار آنها نشان می دهد فتنه گران بسیار امیدوار بوده اند که اختلافات سیاسی به کارآمدی و انسجام نهادهای حافظ نظم و امنیت هم صدمه زده و محیطی امن تر برای آشوبگری فراهم کرده باشد. شکل گیری این توهم که توانایی نظام در استقرار نظم و امنیت کاهش یافته است، بدون شک یکی از عوامل اصلی جری شدن ضد انقلاب در انجام اقدامات خود بود و این توهم شکل نگرفت جز به دلیل به هم ریختگی که دشمن در سطح سیاسی مشاهده می کرد و امیدوار بود که نظیر همین به هم ریختگی در سطح امنیتی هم وجود داشته باشد.


3- و پیوند سوم میان اصرار عده ای بر اینکه نشان دهند در سطح عالی نظام اختلافات حل ناشدنی بروز کرده با ناآرامی های خیابانی آن بود که ضدانقلاب تصور کرد تکیه گاهی مطمئن و مدافعانی فعال و با انگیزه درون حکومت به دست آورده است که از اقدامات آن هر چقدر هم خشن و رادیکال حمایت خواهد کرد، یا حداقل این است که آن را چنان توجیه می کند که دستگاه های امنیتی و انتظامی نتوانند قاطعانه با آن برخورد کنند. این یک اصل کلی است که هر اختلافی درون حکومت، منجر به آشوب خیابانی نمی شود، اما هر آشوبی در خیابان لاجرم متکی به پشتوانه هایی درون حکومت است و در شرایطی که حکومت کاملاً یکپارچه و مقتدر باشد، به لحاظ نظری احتمال آشوب خیابانی بسیار پایین است. حتی در وقایع تیر 1378 هم یکی از مهم ترین عواملی که در مقطعی خاص، آشوب های خیابانی را تغذیه کرد و مانع خاموشی آن شد، این بود که آشوبگران تصور می کردند از حمایت سیاسی و حتی اطلاعاتی و امنیتی مقام هایی کم و بیش سطح بالا درون دولت برخوردار هستند که نهایتاً اجازه نمی دهند برخورد جدی با آنها انجام شود. اینکه آشوب خیابانی یک سر درون سیستم داشته باشد، لازمه سیاسی شدن آشوب است، والا حرکت خیابانی از حد اقدامات کور تروریستی و ایذایی فراتر نخواهد رفت. خواصی که در آستانه انتخابات تصمیم گرفتند تقابل خود با نظام را علنی کنند، شاید حتی نمی دانستند که در حال فراهم آوردن تکیه گاه و قوت قلب برای کسانی هستند که نه فقط برای ارزش ها و آرمان های انقلاب بلکه حتی برای خود این خواص هم هیچ احترامی قائل نیستند و به محض اینکه احساس کنند کوچک ترین زاویه ای میان آنها و جریان فتنه پدید آمده است، از آنها عبور خواهند کرد. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت اگر مباشران آشوب های خیابانی در ایام پس از انتخابات جماعتی از ضد انقلاب زخم خورده بوده اند، مسببان این آشوب ها هم خواصی بوده اند که انسجام درونی نظام را در چشم ناظران از بین رفته جلوه دادند و آن مباشران، بدون این مسببان کاری از پیش نمی توانستند برد.


بحث درباره نقش عامل از دست رفتن انسجام مسئولان نظام در ایجاد فتنه که هاشمی رفسنجانی اصلی ترین طراح و مجری آن بود را فعلاً می توان پایان یافته دانست. دو اصل دیگر باقی مانده است که باید درباره آنها هم کاوش کرد تا ابعاد فتنه 88 به تمامی نمایان شود. در پرتو آن دو اصل دیگر و نگاه یکپارچه به همه آنهاست که می توان یکی از کلان روایت های فتنه 88 را به دست آورد.


اصل دوم- خیابانی شدن مبارزه سیاسی
چرا حرکت خیابانی به یکی از اصلی ترین پدیده های شکل دهنده مبارزات انتخاباتی سال 1388 بدل شد؟ این سؤالی است که یافتن یک پاسخ دقیق و جامع برای آن می تواند یک ضلع دیگر از فتنه 88 را آشکار کند. آنچه همین ابتدا باید به آن توجه کرد، این است که به این سؤال نمی توان دقیق و کامل پاسخ داد الا اینکه ابتدا آن را به سؤال های کوچک تری تجزیه و تلاش کنیم برای هر سؤال پاسخی مناسب و مستند به شواهد پیدا شود. پاسخ نهایی به این مسئله که چگونه رقابت سیاسی در انتخابات 88 به مبارزه خیابانی تبدیل شد، ترکیبی از پاسخ هایی خواهد بود که به سؤال های کوچک تر مرتبط با آن داده می شود.


هر انتخاباتی به طور طبیعی تا حدودی ماهیت کارناوالی دارد. در ایران، تا آنجا که به انتخابات پس از انقلاب به ویژه رقابت های پس از آغاز دهه 70 مربوط می شود، همواره شکلی از حرکات کارناوالی و خیابانی قبل و بعد از هر انتخابات وجود داشته است. در دسترس ترین نمونه از این نوع، رقابت های انتخاباتی سال 1384 است که خصوصاً در فاصله یک هفته ای 27 خرداد تا سوم تیر، شور و حرارتی بی مانند یافت. با این حال، نه در آن انتخابات و نه در هیچ مورد مشابهی قبل از آن، حرکت های کارناوالیستی آستانه انتخابات تبدیل به پدیده امنیتی نشد بلکه در حد فعالیت های تبلیغاتی، بیان احساسات هواداران یا حداکثر بحث و گفت گوی خیابانی –که همه آنها طبیعی است- باقی ماند. اما در سال 88 پدیده ای کاملاً متفاوت بروز کرد. از چند هفته قبل از انتخابات تقریباً هر شب خیابان های تهران پر می شد از کسانی که هدف ظاهری شان هواداری از یک کاندیدای خاص بود اما چند ساعت نمی گذشت که آشوب، ناآرامی و ناامنی بخش هایی از شهر را در خود فرو می برد. سؤال این بود –و هست- که چرا چنین شد؟ این پدیده را چگونه باید فهمید؟ آنچه در سال 88- قبل و بعد از انتخابات- در خیابان های تهران گذشت، محصول چه عواملی بود و خود چه نتایجی به بار آورد؟ دو سؤال کلیدی هست که می تواند این اصل را توضیح بدهد. سؤال اول این است که چرا برخی گروه های سیاسی قبل و بعد از انتخابات مردم را به خیابان ها فراخواندند؟ و سؤال دوم این است که آنها که به خیابان آمدند، صرف نظر از اینکه سیاسیون چه می خواستند، که بودند و در مقاطع مختلف چه هدفی داشتند؟


مشارکت مردم در انتخابات عموماً یک معنا بیشتر ندارد: حضور پای صندوق های رأی؛ و اثرگذاری آنها بر نتیجه انتخابات هم فقط به یک روش امکانپذیر است: رأی دادن. هر نوع حضور انتخاباتی دیگر توسط مردم و استفاده از هر روش دیگری توسط آنها برای اثرگذاری بر نتیجه انتخابات اگر استانداردهای معینی را نقض کند، می تواند به نقض غرض دموکراسی منجر شود. به طور مشخص، تلاش برای تغییر دادن شرایط برگزاری انتخابات و تاثیرگذاری بر شیوه برگزاری و نتیجه آن از طریق تولید فشار اجتماعی در کف خیابان، معنایی جز زائد شدن مسیری که از صندوق های رأی می گذرد، ندارد. به ویژه اگر نتیجه ای که از داخل صندوق ها بیرون می آید، خلاف دیدگاه کسانی باشد که خیابان را به عنوان محل تعیین تکلیف منازعات سیاسی انتخاب کرده اند، موضوع خطرناک تر هم می شود. موقعیتی را فرض کنید که در آن، تعدادکسانی که واقعا به کاندیدای x رأی داده اند، بسیار بیشتر از کسانی باشد که به کاندیدای y (رقیب x) رأی داده اند، اما به دلیل پایگاه اجتماعی خاص کاندیدای y، تعداد افرادی که حاضرند به نفع او به خیابان بریزند و به پیروزی کاندیدای x اعتراض کنند بیشتر است و در نتیجه آنها می توانند فشار اجتماعی بیشتری روی حکومت (برگزار کننده انتخابات) وارد کنند. این، به این معناست که رای دهندگان به x اگرچه به لحاظ کمی بسیار بیشتر هستند اما به لحاظ اجتماعی به طبقه ای تعلق دارند که پس از رأی دادن به خانه اش می رود و علاقه ای به درگیر شدن در فعالیت های سیاسی حاد از جمله مبارزه خیابانی ندارد. در این صورت اولاً این امکان وجود دارد که طرفداران کاندیدای y احساس کنند که در واقع آنها پیروز انتخابات بوده اند چراکه دائما در خیابان یکدیگر را ملاقات کرده و کثرت خویش را مشاهده می کنند و ثانیا حکومت در معرض انتخابی سخت خواهد بود به این دلیل که طرفداران کاندیدای y اگرچه آن قدر کثیر نبوده اند که انتخابات را ببرند، اما به قدری زیاد هستند که بتوانند شرایط کشور را بحرانی و امور جاری را قفل کنند. در این صورت چه باید کرد؟ آرمان دموکراسی اقتضا می کند که حکومت بایستد و از رأی اکثریت –اکثریتی که به هر دلیل در مقابل هواداران کاندیدای رقیب مقابله به مثل نمی کند- دفاع کند اما اگر به دلیل رادیکال شدن اعتراض ها، اساس نظام سیاسی در مقطعی کوتاه در معرض خطر قرار گرفت، چه باید کرد؟ اجازه بدهید این مدل صوری را کمی بیشتر بسط بدهیم. سرمایه اجتماعی که برای ایجاد آشوب، امنیتی کردن فضای کشور و حتی براندازی حکومت لازم است، بسیار کمتر از میزان سرمایه اجتماعی است که برای بردن یک انتخابات پای صندوق رأی لازم است. یک تخمین امنیتی که در خارج از ایران انجام شده است، نشان می دهد که در حکومت های فعلی جهان اگر یک جریان اپوزیسیون بتواند جمعیتی از مردم را که تعداد آنها مضربی از 100 هزار باشد، به خیابان بکشاند و برای مدتی کم و بیش طولانی (چند ماه) در خیابان نگهدارد و پایداری آن جمعیت چنان باشد که در مقابل فشار پلیسی و امنیتی خیابان را ترک نکند، آن وقت به طور قطع قادر خواهد بود یا سیستم سیاسی را واژگون کند یا از آن امتیازهای سیاسی بسیار بزرگ بگیرد. برای آنکه بحث روشن تر پیش برود، خوب است همین جا دو مفهوم «سرمایه رأی» و «سرمایه آشوب» را از هم تفکیک کنیم. سرمایه رأی، آن بخش از سرمایه اجتماعی است که پای صندوق ظاهر می شود و رأی خود را در صندوق می اندازد اما پس از آن فعالیتی از او نمی توان دید تا انتخابات دیگر که دوباره پای صندوق مشاهده شود. فعال شدن سرمایه رأی هم منوط به وجود دو شرط است: نخست اینکه رأی دهندگان حتماً باید مشروعیت اصل سیستم سیاسی را که برگزار کننده انتخابات است، قبول داشته باشند و دوم اینکه کاندیدایی مناسب برای رأی دادن بیابند. سرمایه آشوب اما آن بخش از سرمایه رأی است که آماده است پس از انداختن رأی خود به صندوق، به خیابان بیاید، در خیابان بماند و از رأی خود ولو در فضایی خشونت بار دفاع کند. مدل صوری که توصیف کردیم، به این شکل قابل بازسازی است که فرض کنید سرمایه رأی کاندیدای x از سرمایه رأی کاندیدای y بیشتر باشد، اما کاندیدای y سرمایه آشوب بیشتری از کاندیدای x داشته باشد و تصمیم بگیرد از این سرمایه برای مخدوش کردن فضای سیاسی کشور، تبدیل کردن باخت خود به باختی برای کلیت نظام سیاسی از طریق تولید آشوب وناامنی و به هم زدن. این مدل صوری می تواند تا حدودی شرایطی را که کشور ما پس از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 در آن قرار گرفت، توصیف کند. اما برای فراتر رفتن از سطح صوری باید سؤال کرد که این وضعیت واقعا چگونه شکل پیدا کرد و چرا برخی کاندیداها و هواداران آنها تصمیم گرفتند از این روش برای جلو بردن پروژه سیاسی خود استفاده کنند؟


اجازه بدهید بررسی را از سؤال اول آغاز کنیم. چرا برخی جریان های سیاسی خاص در انتخابات 88 و به طور مشخص اصلاح طلبانی که با هاشمی رفسنجانی به یک ائتلاف استراتژیک رسیده بودند، تصمیم گرفتند مردم را از چند هفته قبل از انتخابات به خیابان فرا بخوانند؟ در اینکه به واقع چنین اتفاقی رخ داده، تردیدی نیست. آغاز حرکت های خیابانی قبل از انتخابات، در اواسط اردیبهشت ماه و زمانی بودکه برخی احزاب اصلاح طلب اعلام کردند برای گفت وگو با مردم و ترغیب آنها به رأی دادن به کاندیدای مدنظر خود، هر شب در برخی خیابان ها و میادین اصلی شهر تهران حاضرخواهند شد. این اقدام پیش تر و در ایام انتخابات 84 هم رخ داده بود اما آنچه در آن سال اتفاق افتاد، نه عمق و گستردگی حوادث سال 88 را داشت و نه –مهم تر از این- هدف گذاری شبیه به آن داشت.


فرخوانی مردم به خیابان در ایام انتخابات ریاست جمهوری سال 88 از مبانی خاصی نشأت می گرفت که ریشه در سال ها قبل به ویژه تجربه دوران اصلاحات داشت. سعید حجاریان حدود یک دهه قبل در تئوری معروف خود با عنوان «فشار از پایین چانه زنی در بالا» تلاش کرد الگوی عمل سیاسی جریان اصلاحات در ایران را آسیب شناسی کند. مهم ترین جنبه این آسیب شناسی آن بود که حجاریان از مطالعه ساخت قدرت در ایران و تفکیک جنبه های حقوقی و حقیقی آن از یکدیگر، نتیجه گرفت هیچ نوع عمل سیاسی درون حکومت، بدون برخورداری از توان اعمال فشار به نظام توسط یک بدنه اجتماعی فعال نمی تواند به نتیجه مورد نظر منتهی شود. این مطالعه نظری خیلی زود تبدیل به یک برنامه عملی شد، طوری که می توان با اطمینان گفت از مقطعی به بعد- مشخصاً از زمانی که اصلاح طلبان دریافتند توان بازی سازی سیاسی آنها به عنوان اپوزیسیون درون حاکمیت بسیار کاهش یافته و عن قریب توسط مردم از سیستم اخراج خواهند شد (یعنی از اوایل سال 1383 به بعدکه نشانه های زوال آشکار شد)- مهم ترین برنامه سیاسی اصلاح طلبان این شد که هر طور شده یک بدنه اجتماعی قابل اتکا، پای کار و حرفه ای برای خود به وجود بیاورند تا اگر دوباره حوادثی شبیه تحصن مجلس ششم رخ داد، سنگ روی یخ نشوند.


زمزمه های مربوط به این موضوع را که باید به سمت «اجتماعی شدن» حرکت کرد، از همان اوایل سال 1383 و به ویژه در آستانه سال 84 و انتخابات ریاست جمهوری نهم از درون اردوگاه اصلاحات به وضوح می شد شنید. این حرکت به سمت اجتماعی شدن به سرعت خود را در قالب پروژه ای نشان داد که می توان آن را با دقت «شبکه سازی از خرده های فرهنگ های طبقه متوسط با هدف ساختن اپوزیسیون واحد و حرفه ای» نامید. در آستانه انتخابات سال 84 اصلاح طلبان برای اولین بار شعار اصلاحات را –که شعاری درون سیستمی تلقی می شد- کنار گذاشتند و شعار دموکراسی خواهی و حقوق بشر را به عنوان تابلوی خود برگزیدند- شعاری که مشخصاً ساختار نظام را هدف می گرفت- (جبهه حامیان مصطفی معین، جبهه دموکراسی خواهی و حقوق بشر نامیده می شد و در بهار سال 84 میان گروه های اصلاح طلب به ویژه طیف های سنتی تر آنها بحث ها در گرفت که باید به این گروه بپیوندند یا نه. ) و در عین ناباوری و مخالفت بخش های بزرگی از جبهه اصلاحات کاندیدایی به نام مصطفی معین را در رأس مبارزه انتخاباتی خود قرار دادند.


با مشاهده این رفتار عجیب، بسیاری در آن مقطع این بحث را مطرح کردند که معین کاندیدایی نیست که حتی از حیث توانایی های پیش پا افتاده ای مانند قدرت تکلم و برقراری ارتباط، بتوان کوچک ترین امیدی به پیروزی او داشت؛ بنابراین باید دید کسانی که او را جلو انداخته و پشت سرش سنگر گرفته اند، واقعاً دنبال چه هدفی هستند. جریان اصلاحات البته برای ارائه پاسخ به این سؤال چندان ملاحظه کاری نکرد. کسانی در میان بزرگان جریان اصلاح طلب خیلی زود- چند نفری قبل از انتخابات و بسیاری هم بعد از انتخابات- اذعان کردند که اساساً هدف آنها از حضور در این انتخابات و کاندیدا کردن فردی مانند معین پیروزی در انتخابات نیست یا لااقل این هدف اصلی نیست و هدف اصلی آن است که به بهانه انتخابات و با استفاده از فرصت ایام انتخابات، بتوانند هوادارانی را که به طور طبیعی فعال می شوند شناسایی، جذب و نهایتاً وارد پروژه شبکه سازی کنند.


پس در واقع نوع حضور اصلاح طلبان در انتخابات سال 1384 بیش از آنکه ناشی از تمایل آنها برای به دست گرفتن دوباره دولت باشد، مبتنی بر پروژه ای بود که می گفت اصلاح طلبان اگر می خواهند در این نظام به عنوان یک گروه سیاسی مؤثر که حاکمیت ناچار است آن را جدی بگیرد باقی بمانند، باید یک بار برای همیشه مشکلی به نام نداشتن بدنه اجتماعی پای کار یا همان ابزار فشار از پایین را حل کنند. حل این مشکل، مستلزم کلید خوردن یک پروژه دو مرحله ای بود که مجموعا از پنج مرحله شناسایی، جذب، آموزش، سازماندهی و شبکه سازی تشکیل می شد. دو مرحله نخست از این پنج مرحله قبل از انتخابات و سه مرحله باقی مانده باید بعد از انتخابات اجرا می شد. در مرحله اول باید از فرصت یک انتخابات استفاده می شد تا بتوان هواداران را که به طور طبیعی فعال شده بودند، شناسایی و جذب کرد. این خود نیازمند آن بود تا کسی کاندیدا شود که بتواند با سردادن شعارهای تند، انتقاد صریح از حاکمیت و حمله به ساختار نظام، رادیکال ترین و عمیق ترین لایه های اجتماعی هوادار جریان اصلاحات را فعال کند و به صحنه بکشاند. مسلما چهره های سابقه دار و استخوان خرد کرده جریان چپ لااقل در آن مقطع هرگز حاضر نمی شدند آبرو و اعتبار خود درون نظام را قربانی چنین پروژه ای کنند، بنا بر این باید کسی کاندیدا می شد که حرف گوش کن باشد و بتوان او را متقاعد کرد آنچه خود می اندیشد را- البته اگر واقعاً اندیشه ای در کار باشد- کنار بگذارد و فقط آنچه را که طراحان پشت پرده می گویند، اجرا کند. مصطفی معین دقیقاً چنین فردی بود. او برای مدتی کوتاه در صحنه ظاهر شد، نقش خود را به شکلی نه چندان هنرمندانه ولی در مجموع قابل قبول، بازی کرد و نهایتاً بلافاصله پس از تکمیل فاز نخست پروژه یعنی پایان انتخابات از صحنه کنار رفت. تنها کاری که معین در این مدت کرد، آن بود که با اجرا کردن همه دستور العمل هایی که به او داده می شد و خصوصا با حضور در نمایشی تلویزیونی با حضور سعید حجاریان، رادیکال ترین و تندترین انتقادها را به نظام وارد کند و حداکثر مقدار تهییج و بسیج ممکن را در میان هواداران جریان اصلاحات ایجاد نماید.


نگارنده در یادداشتی در سال 1387 کل این پروژه را اینگونه توصیف کرده است:«انتخابات ریاست جمهوری نهم جبهه اصلاحات را دوپاره کرد. تندروهایی که گمان می کردند بهترین روش جلب رأی مردم ساختارشکنی و پنجه کشیدن به صورت نظام و ارزش های پایه ای آن است یک سو ایستادند و خط امامی های اصیل که خود را به حفظ اصول انقلاب اسلامی و رقابت شرافتمندانه با رقیب متعهد می دانستند در سوی دیگر. جریان تندرو نهایتاً و پس از بحث و جدل های داخلی فراوان مصطفی معین را به عنوان کاندیدای خود برگزید و چنانکه مراجعه به سوابق آرشیوی به خوبی آشکار می کند تندروانه ترین اظهارات و ساختارشکنانه ترین برنامه ها را- که البته هیچ یک با خلق و خوی مسالمت جوی معین سازگاری نداشت- به عنوان یگانه مسیر پیروزی پیش پای او گذاشت. مراجعه به اظهارنظرهای آن ایام برخی اصلاح طلبان، نشان می دهد که از مقطعی به بعد با توجه به ویژگی های فردی معین و کارنامه به شدت ناموفق دولت اصلاحات در حوزه های مختلف، «پیروزی در انتخابات» برای اصلاح طلبان بدل به یک هدف درجه دو شد و هدفی به غایت مهم تر و زیربنایی تر جای آن را گرفت. از چند ماه مانده به انتخابات 27 خرداد 84 اصلاح طلبان تقریباً یقین کرده بودند که پیروزی در انتخابات برای آنها هدفی دست نایافتنی است- گرچه امیدها کاملاً قطع نشده بود- اما همچنان تأکید داشتند که کاندیدای آنها باید در صحنه بماند و حتی اگر رد صلاحیت شد برای بازگشت دوباره به صحنه از مقام های عالی نظام استمداد کند تا امکان پیگیری پروژه ای که خیلی زود معلوم شد برای تندروها اگر نگوییم مهم تر از پیروزی در انتخابات بود لااقل به اندازه آن اهمیت داشت، فراهم آید. آن پروژه را در خلاصه ترین بیان ممکن می توان «شبکه سازی» خواند. استدلال چند چهره کلیدی جریان اصلاحات که آن روزها پیگیر تحقق این ایده بودند به طور عمده این بود که به انتخابات نباید فقط به مثابه فرصتی برای ورود به قدرت نگاه کرد.

هیجان موجود در فضای انتخاباتی دارای ظرفیت های بسیار بزرگتری است از جمله اینکه می توان با بهره گیری از این فضا نیروهای هوادار را «شناسایی» کرد، آنها را در قالب تشکل هایی با هویت های مختلف خصوصاً سازمان های غیردولتی(NGO) «سازماندهی» نمود، این سازمان ها را با استفاده از روش هایی که اکنون روشن است امریکایی ها به خوبی آن را تئوریزه کرده اند به هم پیوند داد و از اتصال آنها «شبکه» ساخت، اعضای این شبکه را مستمراً «آموزش» داد و نهایتاً آنها را دارای انگیزه و اراده نگه داشت تا در فرصت مناسب به صحنه آورده شوند و ایفای نقش کنند. درست است که اصلاح طلبان انتخابات ریاست جمهوری نهم را باختند اما با استفاده از فضای انتخاباتی سال 84- به ویژه موقعیت منحصربه فرد دور دوم- توانستند اجرای این پروژه را کلید بزنند و با آرامش آن را به پیش ببرند». (مراجعه کنید به سرمقاله روزنامه کیهان در روز پنج شنبه 18 مهر 1387)


اصلاح طلبان توانستند در فاز اول (قبل از انتخابات) دو مرحله شناسایی و جذب را تا حدودی جلو ببرند. با پایان یافتن انتخابات، فاز دوم پروژه شبکه سازی از خرده فرهنگ های سازنده طبقه متوسط آغاز شد که می توان آن را در یک فرآیند سه مرحله ای خلاصه کرد. مرحله اول (پس از شناسایی و جذب) آموزش است. جریان اصلاحات خصوصاً دو حزب مشارکت و سازمان مجاهدین تلاش کردند تقریبا بلافاصله بعد از پایان انتخابات 84 نوعی فرآیند آموزش درونی را آغاز کنند. ظاهری ترین جلوه این آموزش به راه افتادن موجی درون جبهه اصلاحات با محوریت احزابی چون مشارکت بود که آن را نهضت نقد درونی نامیدند. آنچه به طور عمومی گفته می شد، این بود که هدف این به اصطلاح نهضت، تامل در علل شکست جریان اصلاحات در انتخابات و یافتن راهکارهایی برای احیای دوباره آن است ولی آنچه واقعا مد نظر بود این بود که مجموعه نیروهای شناسایی و جذب شده در ایام انتخابات دور هم جمع شوند و طی یک بازه زمانی کم و بیش طولانی درباره مجموعه مسائلی که می تواند آنها را تبدیل به نیروهای سیاسی حرفه ای کند، آموزش ببینند. در همین دوران است که می توان دید آرام آرام، هویت های صنفی از دل خرده فرهنگ های سیاسی بیرون می آید. احزاب اصلاح طلب به سرعت و تقریباً یکی پس از دیگری شاخه های دانشجویی، زنان، کارگری و حتی هنرمندان ایجاد می کنند. این دقیقاً به معنی جدی شدن پروژه ای بود که می گفت تلاش برای پیوند با خرده فرهنگ ها و تبدیل کردن آنها به بدنه اجتماعی پای کار برای احزاب اصلاح طلب که در موقع لزوم هم می توانند با استفاده از مرجعیت خود در میان مردم رأی سازی کنند و هم اگر ضرورتی پیش آمد، نقش میلیشیاهای خیابانی را بر عهده بگیرند، بخش ضروری ایجاد بدنه اجتماعی است که اصلاح طلبان از آن عقب مانده اند و دقیقاً به همین دلیل است که نمی توانند اهداف سیاسی خود را محقق کنند.


مرحله بعد از آموزش، سازماندهی بود و این سازماندهی عموما با استفاده از مجموعه نسبتا وسیع سازمان های غیردولتی انجام گرفت که در دوران اصلاحات و با یک برنامه ریزی کاملاً حساب شده ایجاد شد. در سال های 78 و یکی دو سال ما بعد آن که سیاست NGO سازی با جدیت- وتحت عنوان کمک به قدرتمند شدن جامعه مدنی- در دستور کار وزارت کشور محمد خاتمی قرار داشت، به دست آوردن یک فهم درست از اهداف واقعی این سیاست دشوار بود چراکه همه چیز تازه در مرحله شکل گیری قرار داشت و بسیار کم بودند کسانی که حتی یک درک ابتدایی از کارکردهای غیردولتی سازی از درون دولت داشته باشند. تنها بعد از سال 84 بود که این موضوع ابعاد واقعی خود را نشان داد. تئوری اغلب پنهان جریان اصلاحات در آن مقطع این بود که NGOسازی به عنوان نوعی ترجمه نهادی غیر دولتی شدن، دارای این ویژگی مهم است که در میان مدت می تواند مجموعه اختیارات، نیروها، منابع و کارکردهای دولت را به بخش غیر دولتی منتقل کند و با ساختن آنچه یک جامعه مدنی قدرتمند خوانده می شد، شرایطی فراهم کند که به روز مبادا، یعنی روزی که بناست تقابل نهایی علنی شود، نظام دست خود را از مجموعه آنچه برای کنترل وضعیت لازم است خالی ببیند. اکنون اسنادی در دست است که این یک پروژه کاملاً سازمان یافته بوده است و وزارت کشور محمد خاتمی آگاهانه میلیاردها تومان صرف این کرده که انبوهی سازمان غیر دولتی با عناوین و اسامی مختلف ایجاد و با تزریق سخاوتمندانه و گاه مسرفانه اموال دولتی توانمند شود تا بتواند حتی سال ها پس از آنکه اصلاح طلبان دولت را به رقیب واگذار کردند در میدان بماند و به فعالیت خود ادامه بدهد. (صحبت های حسین بشیریه و خسرو تهرانی در گزارش کیهان)


در اینجا مجالی برای یک بحث روشمند و کامل درباره پروژه شبکه سازی اجتماعی وجود ندارد، آنچه تا اینجا گفتیم و گفتنش لازم بود، فقط این بودکه اولا برای علاج نبود سرمایه اجتماعی کافی با هدف تامین نیروی لازم برای فشار از پایین، با هدایت ذهن هایی که مشخصاً از الگوهایی بیرونی تغذیه می کردند، نوعی پروژه ساختن اپوزیسیون حرفه ای از طریق شبکه سازی از خرده فرهنگ های طبقه متوسط در پیش گرفته شد و ثانیا آنچه را که در سال 88 کف خیابان های تهران دیدیم، می توان تا حدود قابل توجهی نتیجه آن پروژه دانست که البته با عواملی اضافی ترکیب شده بود.


اگر بخواهیم از یک منظر کلان به موضوع نگاه کنیم، تبدیل شدن مبارزه انتخاباتی به آشوب خیابانی در سال 88 به این علت بود که اصلاح طلبان سعی کردند پروژه «فشار از پایین چانه زنی در بالا» را بازسازی و آن را با اهدافی متفاوت دوباره اجرا کنند. در واقع تشویق مردم به حضور خیابانی در سال 88 توسط اصلاح طلبان به هیچ وجه یک پدیده انتخاباتی عادی نبود، بلکه محصول یک تفکر استراتژیک بود که در طی زمان شکل گرفته بود و می گفت نظام جمهوری اسلامی امتیاز نمی دهد مگر اینکه بترسد و نمی ترسد مگر اینکه مردم را در خیابان ببیند. به عبارت دیگر، درک تاریخی اصلاح طلبان از مناسبات قدرت در ایران به این نتیجه انجامیده بود که تا زمانی که نظام، خیل مردم معترض را درخیابان نبیند، چانه زنان درون حکومت، قادر به چانه زنی موفق و گرفتن امتیاز از نظام نخواهند بود. دقیقاً به همین دلیل است که اصلاح طلبان از ماه ها قبل از انتخابات تلاش کردند با ایجاد نهادهایی جدید از دل پروژه شبکه سازی، تشکل هایی از هواداران خود به وجود بیاورند که به وقت لزوم به سرعت قابل فراخوانی به خیابان بوده و حداقل مهارت های لازم برای اعتراض و آشوب را پیش تر آموخته و تمرین کرده باشد.
(نوشتار زیر بخشی از یک کتاب ناتمام است)/916/د102/ع
 

ارسال نظرات