علم دینی بر مدار مرجعیت شیعه
خبرگزاری رسا ـ حجتالاسلاموالمسلمین پارسانیا تاکید کرد: علم و عالم در فرهنگ اسلامی، نقشی حیاتی و اساسی دارند، علم دارای مراتب، مدارج و ابزارهای گوناگون است و بین مراتب آن، همانند مراتب هستی، پیوند و ربطی دقیق وجود دارد.
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از هفتهنامه مثلث، حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا در گفتاری تاکید کرد: یکی از اصلیترین و کلیدیترین مفاهیم در فرهنگ اسلامی، مفهوم «علم» است. «علم» مفهومی است که هویت هر فرهنگ در چگونگی برخورد با آن شکل میگیرد. به همین دلیل، از مفاهیم بنیادی همه فرهنگهاست. در جاهلیت، علم انساب از اهمیت ویژهای برخودار بود. در اسلام، علم توحید در مرکز همه ارزشها قرار گرفت و منشا فلاح و رستگاری انسانها شمرده شد. در فرهنگ امروز غرب، علم تجربی و طبیعی رمز اقتدار، توسعه و پیشرفت، بلکه ویژگی منحصر به فرد تمدن بشریت محسوب میشود.
نکته مهمی که توجه به آن ضروری به نظر میرسد، این که با وجود اهمیت مفهوم علم در همه فرهنگهای بشری، اولا، نقش اجتماعی علم و عالم در همه فرهنگها یکسان نیست. ثانیا، مفهوم واحدی از آن در فرهنگهای گوناگون وجود ندارد. مفاهیم متفاوتی که برای «علم» در فرهنگهای گوناگون وجود دارد، آن را به صورت یک مشترک لفظی درآورده است. در فرهنگ اسلامی، علم از هویتی دینی و الهی و در فرهنگ امروز غرب، از هویتی دنیوی و سکولار برخوردار است.
مشترک لفظی بودن علم به این معنا نیست که اختلاف فرهنگ بر سر مواضع و قرارداد است و در نتیجه، برای رفع ابهام باید به کتاب لغت مراجعه کرد یا به تعریفی که هر گروه از علم میکنند، گوش فراداد. اشتراک لفظی در این بحث، به معنای ادبی آن نیست؛ بلکه به معنایی است که در علوم عقلی و فلسفی به کار میرود. در فلسفه، وقتی درباره اشتراک لفظی یا معنوی «وجود» بحث میشود، گفتوگو درباره وضع و قرارداد این لفظ نسبت به مفهوم و معنای آن نیست؛ بلکه نزاع بر سر مفهوم هستی و وجود است. به همین دلیل، اشتراک لفظی در مباحث ادبی و عقلی، مشترک لفظی به معنای عقلی آن است؛ یعنی، مفهوم مشترک لفظی در علوم ادبی، غیر از مفهوم آن در علوم عقلی است.
علم و عالم در فرهنگ اسلامی
علم و عالم در فرهنگ اسلامی، نقشی حیاتی و اساسی دارند. علم دارای مراتب، مدارج و ابزارهای گوناگون است و بین مراتب آن، همانند مراتب هستی، پیوند و ربطی دقیق وجود دارد. قله آن علم الهی است که نظام تکوین، زیرنشین آن است. در گرایشهای گوناگون فلسفه اسلامی، حکمت مشاء، اشراق و متعالیه و در دیدگاه عرفانی، به بیانها و زبانهای گوناگون، علم خداوند منشا عالم است. خداوند عالم مطلق است و همه علوم مظاهر بیکران علم اوست. انسان که خلیفه خداوند است، عالم به جمیع اسماء الهی و معلم ماسوی است. به همین دلیل نیز مسجود ملائک است. قیمت هر کس به علم اوست؛ «قیمه کلُّ امرء مَا یعلمُ» و انسان آنگاه به کمال میرسد که به مفاد زیارت جامعه کبیره، خزینهدار علم الهی باشد: «خُزّانُ العلم و منتهی الحلم».
علم الهی نسبت به موجودات، حضوری و شهودی است. علم شهودی همان دانایی است که با توانایی قرین است. قدرت نیست؛ بلکه قدرت از متن آن اعمال میشود. انسانی که به واسطه خلافت، از علم لدنی و الهی بهرهمند شود و به کتاب مکنون و لوح محفوظ آفرینش راه برد و کلمهای از آن دانش بیکران را فراگیرد، به اقتداری دست مییابد که میتواند تخت بلقیس را پیش از آنکه پلکی زند ـ یعنی در کوتاهترین زمان ممکن ـ از سبا به فلسطین آورد. به تعبیر قرآن، کسی که این کار را انجام داد تنها علمی از کتاب نزد خود داشت: «عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الِکتابِ» (نحل: 27) علم شهودی جز با تزکیه، تغییر و تحول در وجود و هستی انسان حاصل نمیشود. انبیا که معلمان این علم به انسانها هستند، تزکیه را بر تعلیم کتاب مقدّم میدارند: «هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الاُمیینَ رَسُولا مِنْهُم یتْلُوا عَلَیهِم آیاتِهِ وَ یزَکیهِم وَ یعَلّمِهُمُ الکتَابَ وَ الْحِکمَهَ وَ اِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلاَل مُبین.» (جمعه: 2)
مرتبه پایینتر از دانش شهودی، معرفت حصولی عقلی است و پایینترین مرتبه علم، دانش حسی. علم مفهومی عقلی حاصل شهود مشوب و ضعیف حقایق کلی و سرمدی است. کسی که از علم عقلی بهره میبرد، گرچه واجد حقایق الهی نیست و از عیش تقرب و همنشینی با فرشتگان و ملکوتیان محروم است، لکن به وصف آنها مشغول است. او حکمت حقیقی را که حاصل تزکیه و تعلیم کتاب الهی است، واجد نیست، اما به دوستداری آن مشغول است و به همین دلیل، سقراط خود را «حکیم» ننامید؛ بلکه دوستدار حکمت و علم خواند. علم واقعی دانش الهی است و دوستداران علم با قلم مفاهیم به صورتگری نگار آغازین مشغول هستند و با وصف عیش، بر آتش فراق میافزایند و با این آتش، اشتیاق وصول را شعلهور میگردانند.
مفهوم علم در فرهنگ دینی، همه مراتب فوق را شامل میشود. شرافت علم به تناسب مراتب آن معین میشود. این در حالی است که شرافتی برتر از علم وجود ندارد: «لاشرفَ کالعلمِ».
تقسیم جامعه بر مبنای علم
قشربندی اجتماعی نیز در این فرهنگ به تناسب موقعیت علمی گروههاست. آدمیان به علم و عقل فضیلت مییابند؛ نه به مال و نسب: «یتفاضلُ النّاسُ بالعلومِ و العقولِ لاَ بالاموالِ والاصولِ».
در روایت دیگری، حضرت علی (ع) میفرمایند: «النّاسُ ثلاثهٌ: فعالمٌ ربّانّی و متعلِّمٌ علی سبیلِ نِجاه و همجٌ رِعاعٌ، اتباعُ کلِّ ناعق لم یستضیئوا بنورِ العلمِ و لم یلجئوا الی رکن وثیق» مردم به سه گروه تقسیم میشوند: دانشمند خدایی، آموزنده جویای ره رستگاری و سفیهانی که همانند حشرات که بر گرد حیوانات میآیند، هر صدا زنندهای را دنبال میکنند، از نور علم روشنی نگرفتهاند و به رکنی محکم و استوار پناه نبردهاند.
عالم ربانی، پیامبر، نبی، شاهد غیب و کسی است که از دانش الهی بهره برده است. آموزنده جویای ره رستگاری کسی است که به غیب ایمان دارد، از طریق دانش حصولی عقلی به اصل غیب آگاه بوده و به آن ایمان دارد و با تزکیه، سلوک و عمل به تعلیمات عالم ربانی، طریق وصول به آن معرفت را طی میکند. گروه سوم نه از دانش شهودی و نه از معرفت عقلی بهره میبرند. آنها در دانش حسی مستغرقند. چنین کسانی کافر یا منافقند. برخلاف گروه اول که سابقان و مقربان درگاه الهی هستند و گروه دوم که اصحاب میمنه و مبارکیاند، گروه سوم اصحاب مشئمه و پلیدی هستند.
علم در این نگاه، قرین و همراه ایمان است: «نِعمَ قرینُ الایمانِ العلمُ» جدایی و انفکاک آن دو موجب زوال و نابودی هر دو میشود: «الایمانُ و العلمُ اَخوَانِ توأمانِ و رفیقانِ لاَ یفترقانِ» و بهترین دانشها علمی است که اصلاح طریق رشاد و هدایت میکند و آنگاه شر است که به اصلاح معاد نپردازد و با معاشی بدون معاد، بر گمراهی و ضلالت بیفزاید: «خیرُ العلمِ مَا اَصلحتَ به رَشادَک وَ شرّهُ مَا افسدتَ به معادَک».
دو مفهوم دینی و دنیوی از علم
سکولاریسم ضمن آنکه از هستیشناسی خاصی بهره میبرد و نظام اجتماعی متناسب با خود را دارد، بر مبنای معرفتی ویژه استوار است. در حقیقت، پیدایش جامعه سکولار ملازم و بلکه نتیجه پیدایش مفهومی از علم است که با آن هماهنگ است؛ علمی که در این گفتار از آن با عنوان «علم سکولار» یاد میشود.
این معنای جدید از علم همان است که در قرن نوزدهم، اگوست کنت، جامعهشناس فرانسوی، با نگاهی خوشبینانه پیدایش جوامع صنعتی را در سومین مرحله تاریخ بشری مرهون آن میدانست. در قرن بیستم، سولژ نیتسین، جامعهشناس روسی، با نگاهی بدبینانه، آن را مبنای جوامع غربی و اساس فرهنگ و تمدن دنیای غرب میخواند. زمینههای پیدایش و گسترش اجتماعی این مفهوم از علم به تاریخ پس از عصر نوزایی بازمیگردد؛ اما تثبیت آن در ذهنیت جامعه غربی مربوط به قرن نوزدهم است. امروز این معنای علم، سازمانها و نظامهای علمی کشورهای غیرغربی را نیز تسخیر کرده است.
شکلگیری و تثبیت مفهوم حسی تجربی و آزمونپذیر علم در اندیشه و باور جامعه غربی موجب شد تا لفظ «علم» که پیش از این به دانشهای دینی و عقلی نیز اطلاق میشد، از معانی سابق خود به سوی بخشی از دانش که پایینترین سطح معرفت بود و اینک با گسستن از مبادی عقلی و دینی، خود به صورت علمی سکولار و دنیوی تغییر هویت داده، انصراف پیدا کند. بدینترتیب، علم دنیوی و علم معاشی که همه پیوندهای خود را با علم معاد و با گزارههای متافیزیکی قطع شده میپندارد، تنها مصداق برای مفهوم علم شد و گزارههای دینی و متافیزیکی در کنار توهمات و تخیلاتی قرار گرفتند که به نام «ایدئولوژی»، فاقد هویت علمی و خصلت آزمونپذیری هستند و علم حلقهای شد در عرض حلقههای دیگری چون فلسفه، دین و ایدئولوژی. اگر علم منحصر به گزارههای آزمونپذیر باشد، قضایای حقوقی و گزارههای ارزشی هرچند که همه پیوندهای خود را با سنتهای دینی و مبانی فلسفی قطع نکرده باشند، چگونه میتوانند صورت علمی داشته باشند؟ به همین دلیل، با سیطره این معنا از علم، جدایی دانش از ارزش و علم از ایدئولوژی اعلام میشود.
علم سکولار در آغاز، با اعلان استقلال خود از حوزههای دینی و فلسفی و داوریهای ارزشی بر این پندار بود که خلوص و پاکی خود را تبلیغ میکند. به همین دلیل، خود را بهعنوان دانش تحصلی و اثباتی تنها راه شناخت پدیدههای عینی میشمرد. این در حالی است که حقیقت نقطه مقابل این ادعاست. علم هنگامی که از اصل واقعیت که دارای ضرورت ازلی است، روی برمیگرداند، سرنوشتی جز سفسطه و شکاکیت ندارد. به همین دلیل، دانش اثباتی و تحصلی که قصد وفاداری به اصل آزمون پذیری را داشت، در نخستین گامهای پرشتاب خود با نظریههای رقیبی که در سستی و وهن چیزی از نسخه اصلی خود کم نداشتند، مواجه شد. «ابطالپذیری» نظریه وهمآلوده دیگری بود که در ساختار نظری خود به گزارههای آزمونناپذیر تکیه میکرد. این نظریه با آنکه بر فقدان حقیقت و یقین در دانش بالفعل بشر اعتراف کرد، لکن هنوز گمان خبر از حقیقت داشت و میپنداشت که حقیقت به همراهی یقین به نقطهای درناکجاآباد تاریخ به تبعید رفته است.
«تاییدپذیری» نظریه دیگری بود که اعتراف کرد علم سکولار به همان اندازه که در فراق وصول به اثبات است، در حسرت دست یافتن به ابطال. حذف یقین و اکتفا به تاییدهای روانشناختی هیچانگاری و شکاکیت مستتر در علم فاقد یا منکر متافیزیک را بیش از پیش آشکار میسازد و نقش ابزاری آن را نسبت به اقتداری کور و بیجهت ظاهر میکند. بدین ترتیب، تفاوتی پنداری و خیالی که بین این علم با ایدئولوژیهای ذهنی بشر معاصر ترسیم میشد، کمتر میشود. بر این اساس، علم و حتی ایدئولوژی میزان توان و اقتدار نخواهند بود. حکایت واژگونگی علم و قدرت را در مقایسه دو عبارت ذیل میتوان دید. عبارت نخست از حکیم ابوالقاسم فردوسی است: «توانا بود هر که دانا بود» و عبارت دوم از حسگرای انگلیسی فرانسیس بیکن «دانایی توانایی است»، در عبارت نخست، توانایی فرع بر دانایی است و در عبارت دوم، توانایی اصل و دانایی متنوع بر آن است.
علم و عالم در فرهنگ و تمدن سکولار
رابطهای که علم در ذات و هویت خود با قدرت و سیاست پیدا میکند در نظام اجتماعی، به صورت رابطه دانشمند و سیاستمدار ظاهر میشود.
ماکس وبر که رفتار عقلانی معطوف به هدف را مشخصه فرهنگ و تمدن غرب میداند، در حقیقت، به نقش بنیادی علم سکولار در این نظام اجتماعی توجه میدهد. عقلانیت در عبارت او، عقلانیت فلسفی و متافیزیکی نیست؛ بلکه عقل حسابگر جزئی است که در افق دیدگاه نوکانتی او، بهگونهای آزمونپذیر با نام علم به تحلیل حوادث میپردازد. هدف نیز در عبارت او آرمانهای ارزشی، اخلاقی و حقایق ازلی و ابدی را شامل نمیشود، بلکه هدفهای سوداگرایانه قابل دسترسی و دنیوی است. نظام اجتماعی که با این نحو از کنش سازمان مییابد، همان نظام کاغذبازی (بوروکراسی) است و علم دنیوی و سکولار ابزار کارآمد مدیریت این نظام.
هنگامی که علم در حلقهای جدا از دین و فلسفه قرار میگیرد و توان داوری درباره ارزش را از دست میدهد، تفاوتی بین آرمانهای گوناگون انسانی و اجتماعی و الهههای متعددی که در طول تاریخ، انسانیت را به هزار پاره تقسیم کردهاند و بالاخره، امتیازی بین شیطانهای گوناگون و خطرناکتر از همه، اینکه امتیازی بین خداوند رحیم با شیطان رجیم باقی نمیماند. این همان نتیجه وحشتناکی است که ماکس وبر تهور اظهار آن را داشت و با صراحت، اعلام کرد که هرکس از شیطان خود پیروی کند. وبر نیک میداند آنچه در فرهنگ و تمدن غرب، علم نامیده میشود، زبونتر از آن است که این پرسش همیشگی تاریخ را که حیاتیترین پرسشها نیز به شمار میرود، پاسخ دهد: «َاَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیرٌ اَمِ اللّهُ الوَاحِدُ القَهَّارُ» (یوسف: 39) آیا خداوندگاران متعدد بهترند یا الله، خداوند واحد قهار؟
نظام اجتماعی هنگامی که از علم عقلی و دینی محروم بماند و نظام آموزشی هنگامی که مجرای تعلیم و تعلمِ علم دنیوی شود یا حاکمیت سیاسی در دستان یکی از آن الهههای انبوه قرار میگیرد، آنچنان که در آلمان پس از وبر با حاکمیت فاشیسم تحقق پذیرفت یا نوعی از کثرتگرایی و پلورالیسمی که نتیجه عجز از پیروزی یا اعتراف به جهل و نادانی است، بر مسند مینشیند. البته این نوع از کثرتگرایی که با حذف عقل و دین حرکت خود را آغاز میکند، غیر از کثرتگرایی عاقلانه دیانت است که از تسامح حکیمانه اهل ایمان با منافقان و از همزیستی مسالمتآمیز ملل با یکدیگر و از اعتقاد خداپرستان بر بخش مشترک حقوق همه انسانها و از وفاداری آنها به پیمانها و تعهداتی که با ارباب نِحَل و فِرَق گوناگون میبندد و بالاخره از رحمت رحمانیه خداوند نسبت به همه بندگان، ناشی میشود.
غرب با استفاده از علم و عالمانی که نقش ابزاری مهمی در تکوین تمدن آن داشتند، در جستوجوی اقتدار در زمین برآمد و در قرن نوزدهم به قصد تسخیر زمین و بهرهوری از امکانات موجود، به سوی دیگر کشورها گام برداشت. بدین ترتیب بود که اولین برخوردها و آشناییهای جدی و تعیینکننده ما با آنها شکل گرفت.
آثار غفلت از هویت علم غربی
جامعه ما نقش تخریبی حرکت استعماری غرب را در ابعاد سیاسی ـ اقتصادی با سرعت بیشتری احساس میکرد. جنگهای سیزده ساله ایران و روس، رسالههای جهادیه عالمان دینی، قرارداد رویتر و مقاومت جامعه ایران، قرارداد رژی و جنبش تنباکو، قرارداد وثوقالدوله، کودتای 1299 و مقاومتهای مردمی پس از آن، نشانههای آشکاری از حساسیتهای نظامی، سیاسی و اقتصادی جامعه در برابر غرب است. نفوذ غرب محدود به ابعاد یاد شده نبود. در بعد علمی نیز جامعه ما تحت نفوذ حرکت علمی غرب قرار گرفت. علم دنیوی غربی ـ به شرحی که گذشت ـ از نسبتی خاص با دیانت و متافیزیک برخوردار است. این حقیقتی است که نخستین آشنایان با دانش غربی و کسانی که به واسطه آنان با این دانش آشنا میشدند از آن غافل بودند. آشنایی ما با غرب از نهاییترین آثار، ظاهریترین ابعاد و پایینترین لایههای تمدن و فرهنگ آن آغاز شد. ابتدا قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی و مظاهر مادی و شیوه زندگی آنها را دیدیم. در بعد علمی نیز ابتدا با قدرت مادی و ابعاد کاربردی دانش آنان آشنا شدیم و در بسیاری از موارد نیز با بلاهت کودکانه و سادگی ابلهانه، همان قدرت را دلیل بر کمال و بلکه تمامیت علمشان دانستیم.
البته جامعه ما گریزی از آشنایی با علم دنیوی و سکولار غرب نداشت و ندارد؛ اما برخورد درست آن بود که مبادی و مبانی متافیزیکی آن شناخته شود تا فرهنگی که برای خود فلسفه، عرفان و مبانی هستیشناختی دینی دارد، قدرت گزینش و مجال گفتوگو و مجادله داشته باشد؛ اما این مسیر طی نشد. ناقلان آن علم، خود را مروج دانش و پیشتاز معرفت میدانستند، بدون آنکه شناختی صحیح، حتی از تعریف چیزی داشته باشند که به ترویج آن میپرداختند. بیشتر آنچه را هم تبلیغ میکردند مصداق همان مفهومی از علم میدانستند که در فرهنگ دینی جامعه مقدس و مبارک شمرده میشد.
ورود غیرنقادانه علم سکولار
حضور غیر نقادانه علم غربی به وسیله اولین گروههایی که به منظور انتقال آن اعزام میشدند یا در اولین مراکزی که به این منظور تاسیس شدند، موجب رسوب مبانی فرهنگی و معرفتی غرب در ذهن و رفتار متعلمان میشد. از این طریق، جامعه تنشهای رفتاری و تحولات اعتقادی نوآموزان را احساس میکرد. بدین ترتیب، اولین تردیدها نسبت به مراکز تعلیمی این علوم در جامعه به وجود آمد؛ اما تردیدکنندگان بر این گمان بودند که مشکلات فرهنگی یا اخلاقی نوآموزان دارالفنون و دیگر مدارس مشابه مربوط بهخصوصیات اخلاقی مدیران، معلمان یا نحوه گزینش دانشآموزان آنهاست. به همین دلیل، به قصد تبدیل، مراکز تعلیمی مشابهی را با مراقبتهای اخلاقی ویژه و گزینش افرادی که تربیت دینی یا حساسیتهای اسلامی داشتند، تاسیس کردند. البته این شیوه از برخورد تا مدتها تنشهای اخلاقی آن را به تاخیر انداخت.
آشنایی با فلسفه غرب با بیش از نیم سده تاخیر آغاز شد. کتاب سیر حکمت در اروپا در حد یک تاریخ فلسفه مختصر، برای اولین بار در سال 1320 به فرهنگ مکتوب جامعه ما وارد شد و تا بیش از چهار دهه در حد اولین و آخرین تاریخ فلسفه ماند. این آشنایی یک آشنایی تحقیقی نبود؛ بلکه تقلیدی که در انتقال علم تجربی رخ میداد، در سطح علوم انسانی و فلسفه به وقوع پیوست. شاهد این مدعا آن است که به موازات ورود ترجمههای فلسفی غرب که با غلبه آثار مارکسیستی نیز همراه بود، مراکز فرهنگی جامعه برای دفاع از هویت اعتقادی خود به نقّادی و پاسخگویی برخاستند. از آن جمله، دروس نقادانه علامه طباطبایی در پایان دهه بیست است که با حواشی شاگرد ایشان، شهید مطهری (رحمهالله) در آغاز دهه سی منتشر شد. با این وجود، همه کسانی که ناقل فلسفه غرب یا مدعی تبعیت از آن هستند، هرگز وارد گفتوگوی علمی با این اثر و آثار مشابه با آن نمیشدند. آنها اگر در انتقال محققانه برخورد میکردند، نمیتوانستند از نقادیهایی که نسبت به آثار آنها میشود، بیتفاوت بگذرند.
دو بخش نامتجانس علمی در دانشگاه
با حاکمیت منورالفکران و تشکیل استبداد رضاخانی، زاویهای که با تاسیس دارالفنون ایجاد شده بود، به صورت نهاد رسمی علمی در سطح مراکز عالی دانشگاهی سازمان یافت. بدین ترتیب، نظام دانشگاهی شکل گرفت. دانشگاه در بدو تاسیس خود دارای دو بخش نامتجانس بود؛
بخشی از آن به انتقال علوم پایه و تجربی غرب مشغول بود. این بخش گرچه در مواد درسی خود تنشهای فرهنگی سریع و آشکاری بهدنبال نمیآورد، اما بهطور غیرمستقیم و ناخودآگاه، مبانی نظری و متافیزیک خود را در ذهنیت نوآموزان رسوب میداد.
بخشی دیگر در دانشکده معقول و منقول و ادبیات مستقر بود. این بخش عهدهدار انتقال مبانی فلسفی غربی به موازات علوم تجربی آنها نبود و آموزشهایی هم که بهطور محدود، در این بخش داده میشد، ضعیف و غیرقابل توجه بود. استادان قوی این بخش برخی از بازماندههای نهاد علمی پیشین جامعه بودند که در متن تعالیم فلسفی، کلامی و عرفانی حوزههای علمی آموزش دیده بودند و در شرایط افول اجتماعی تفکر دینی و هجوم سبعانه رضاخان به حوزههای علمی، با تحمل دشواریها و بدنامیها، از آخرین امکانات برای انتقال سنت فلسفی اسلامی استفاده میکردند. استبداد استعماری نیز از تاسیس این بخش به عنوان ابزاری به منظور رقابت با نظام سنتی تعلیم و تعلم و در نهایت، کنترل تام نسبت به نظام آموزشی کشور استفاده میکرد. بخشی از نظام دانشگاهی که به علوم فرهنگی و انسانی میپردازد و در حقیقت، شناسنامه بخش دیگر را نیز باید صادر کند، همگام با آن بخش ـ یعنی همراه علوم تجربی که بدون تصرف و مستقیم از غرب میآمد ـ شکل نگرفت. این بخش با همه تاخیری که تکوین آن در قیاس با بخش تجربی علم داشت، بدون آنکه بتواند علوم فرهنگی و فلسفی غرب را به طول کامل وارد دانشگاه کند، در مقابله با علوم فلسفی و فرهنگی جامعه دینی ایران قرار گرفت و مانع از رشد و گسترش این علوم شد.
حضور ناقص متافیزیک در سازمانهای رسمی علمی
اگر علوم تجربی که به دلیل آشفتگیهای اجتماعی صدر مشروطه در پناه یک حرکت سیاسی استعماری و به مقتضای آن، وارد جامعه شدند، در شرایط متعادل اجتماعی، با اعلان هویت فرهنگی و فلسفی خود وارد جامعه میشدند، نهاد علمی جامعه دینی نیز در موضع اقتدار و موقعیت رسمی خود، به استقبال هیات تازه وارد میرفت. در این حال، هر یک از رشتههای علمی در گفتوگو با بخشی از پیشینههای علمی جامعه که با آن مسانخت داشت، پیوند میخورد و علم بومی که هویت دینی و فرهنگی خود را داشت، با گزینش عناصر مناسب، رشد و تحول شایسته و سالم مییافت. در این صورت، پزشکی جامعه با سنت هزار ساله خود بیخبر از ورود میهمان جدید، راه زوال و نیستی را نمیپیمود و گیاه درمانی پیش از آنکه متوجه شود چه حادثهای اتفاق میافتد، به سرعت، جای خود را به شیمی درمانی نمیسپرد؛ چندان که اثری از آن نماند. سنت معماری و شهرسازی اسلامی با مهندسی و معماری جدید مدفون نمیشد. ریاضیات و هیئت قدیم همراه با جنازه آخرین عالمان خود تشییع نمیشد و هنر و ادبیات دینی مادهای خام برای صورت تقلیدی ادبیات و هنر دنیوی غرب نمیشد.
اگر علم دینی به جای آنکه در پیش پای میهمان ناخوانده به قربانی رود، در موضع شایسته خود از احترامی برخوردار میشد که به منزله احترام به پروردگار است، در مواجهه با علم غربی به مهمانداری میپرداخت و البته در این حال، سرپرستی هیات میهمان را نه اقتصاد و سیاست شرق، بلکه علوم فلسفی و انسانی غرب برعهده میگرفتند و در این سو نیز ریاست استقبالکنندگان برعهده علوم فرهنگی و انسانی بود و نتیجه این استقبال که با گفتوگو و گزینش به انجام میرسید، دوره جدیدی از شکوفایی و رشد علمی بود. این راه طی نشد و علم در این میان، خسارتهایی به دلیل رفتار سیاسی و اقتصادی زبونانه خوانین و اشرافیت قاجار و عملکرد و وضعیت روانی منوّرالفکرانی را که از دامن این اشرافیت پس از مواجهه با غرب پدید آمدند وهمچنین خسارتهایی به دلیل درنده خویی و توحّش سیاست و اقتصاد استبداد استعماری غرب پرداخت کرد؛ یعنی، وضعیت روانی و عملکرد منورالفکران و مطامع سیاسی و اقتصادی غرب از مهمترین موانع حرکت سالم علمی جامعه ما بودند.
علم دنیوی در معیت اقتصاد و سیاست غرب، بلکه به اقتضای عملکرد سیاسی و اقتصادی استعمار وارد جامعه ما شد و با پوشش گرفتن از قداستی که مفهوم علم در جامعه ما داشت، کوشید تا نهاد علمی پیشین جامعه را تصرف کند چرا که این نهاد محکمترین جایگاه اجتماعی دیانت و پایگاهی بود که دین از طریق آن، واقعیت اجتماعی خود را بر نیروهای رقیب تحمیل میکرد. استعمار غرب با اتکا به اقتدار سیاسی، اقتصادی و نظامی خود، به این هدف دست یازید. به این معنا که توانست نهاد علمیمورد نظر خود را در قالب سازمانهای رسمی و دولتی جامعه به وجود آورد و نهاد علمی دینی را فاقد رسمیت اعلان کند. این موضوع هر چند آسیبهای جدی را به حوزههای علمی جامعه وارد ساخت؛ اما آنها را به دلیل جایگاهی که در فرهنگ جامعه داشتند از پای درنیاورد و حوزههای علمی توانستند در شرایط مزبور، اصلیترین بخش علم دینی را بر مدار مرجعیت شیعه که در مرکز سازمان و نهاد علمی آن قرار داشت، تداوم بخشند./971/پ202/ج
ارسال نظرات