لحظههای ماندگار (60)؛
همه اعمال یک روحانی در دوران اسارت زیر ذره بین بعثیها بود
خبرگزاری رسا ـ شورای علمی در بین اسرا می گشت منابع علمی و دینی را جمع آوری می کرد سپس این مطالب را برای تأییدیه به شورای روحانیت تحویل میداد؛ اگر این مطالب در شورای روحانیت تنقیح می شد و به امضای رؤسای شورا میرسید به عنوان درس به اسرا ارائه میشد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام جلال جابریان از روحانیان خوزستان و یکی از آزادگان و رزمندگان جانباز هشت سال دفاع مقدس است که تجارب سالیان طولانی حضور در جبهه ها و اردوگاه های عراق را دارد. وی هم اکنون مسؤول دفتر نماینده ولی فقیه در خوزستان و امام جمعه موقت کوت عبدالله است. وی با شور و اشتیاق خاصی از آن دوران سخن می گوید و خاطرات تلخ و شیرینی از لحظه های جنگ و اسارت دارد.
رسا ـ نقش تبلیغی و جهادی روحانیت را در دوران جنگ و اسارت شرح دهید؟
دشمن در دوران جنگ به روحانیت حساسیت خاصی داشت، همه اتفاقاتی که در دوران جنگ تحمیلی رخ می داد دشمنان بعثی آن را زیر سر روحانیت می دانستند.در دوران اسارت، اسرا ملجأ و پناهگاهی غیر از روحانی نداشتند، مرجع همه امور اسرا در دوران اسارت روحانی بسیجی و ولایی بود.وظیفه یک روحانی در دوران اسارت بسیار سنگین بود، ثابت قدم نگه داشتن اسرای ایرانی در بند رژیم بعث عراق وظیفه بسیار سنگین و سختی بود.
در آن دوران هیچ گونه امکانات و کتابی وجود نداشت که بتوان از روی آن برای اسرا احکام و معارف دینی را آموزش داد، این امر وظیفه روحانیت در آن دوران را بسیار دشوار کرده بود.قرآن تنها منبع و ملجأ بچه های آزاده برای آموزش معارف دینی در آن دوران بود، بچه های آزاده برای دریافت قرآن کریم باید شش ماه در نوبت میماندند.
در دوران اسارت همه اعمال یک روحانی زیر ذره بین بعثیها بود؛ چراکه رژیم بعث عراق همه تحرکات و انفعالاتی که در اردوگاه های اسرای ایرانی اتفاق می افتاد را زیر سر روحانیان می دانست؛ از این رو همه اعمال و حرکات یک روحانی را زیر نظر میگرفتند.
در اردوگاه اسرای ایرانی بنده تنها روحانی بودم که فرماندهان آن اردوگاه متوجه روحانی بودن من شده بودند.رهبری اردوگاه های اسرای ایرانی مطلقا به دست روحانیان بود، مرحوم حاج آقای ابوترابی در اردوگاه موصل 1، بنده در اردوگاه موصل 2، حاج آقای جمشیدی در اردوگاه موصل 3 و حاج آقای احدی در اردوگاه موصل4 عهده دار رهبری بچه های آزاده بودند.
در دوران اسارت شورای روحانیت و شورای علمی در بین اردوگاه های اسرای ایرانی تشکیل شد که با توجه به این که در آن دوران هیچ گونه منبعی در اختیار نداشتیم؛ شورای علمی در بین اسرا می گشت و معلم، استاد دانشگاه و اشخاص دیگر را که منابع علمی و دینی را در اختیار داشتند جمع آوری می کرد.برای مثال شورای علمی در بحث اصول عقاید در بین اسرا می گشت و مطالب مربوط به اصول عقاید را جمع آوری و این مطالب را برای تأییدیه به شورای روحانیت تحویل میداد؛ از این رو این مطالب در شورای روحانیت تنقیح می شد و به امضای رؤسای شورا در می آمد و به عنوان درس به اسرا ارائه میشد. بچه های آزاده مفاتیح الجنان در اختیار نداشتند اما برخی از بچه های مشهدی در بین بچه های آزاده «مفاتیح سیار» نام داشتند؛ چراکه ادعیه و زیارات فراوانی را از حفظ بودند، این دعاها و زیارتها جمع آوری می شد و به عنوان مفاتیح الجنان کوچک در اختیار بچهها قرار می گرفت.
همه مطالب جمع آوری شده در زمینههای علمی، دینی و زیارتی را زیر زمین پنهان می کردیم؛ چراکه اگر به دست سربازان عراقی می افتاد آنها را نابود می کردند.
در دوران اسارت به همت برخی آزادگان عزیز مجلهای به نام «سفیر» در شش نسخه طراحی و منتشر میشد و از آنجا که هیچ گونه وسایل پیشرفته ای در دست نداشتیم هر ستون و صفحه این مجله را گروهی از بچه های آزاده انجام میدادند مثلا بخش عکس در دست 10 نفر از بچه های آزاده ای بود که با حرفه نقاشی آشنایی داشتند و همین طور ستون های دیگر که عبارت بودند از خاطرات، سیاسی، اخلاق و ... . این مجله در بین هستههای هشت گانه آسایشگاه های اسرای ایرانی پخش می شد و در ظرف یک ماه به دست همه بچه های آزاده ایرانی در بند رژیم بعث عراق می افتاد.زمانی که سربازان عراقی از نشر و طراحی مجله سفیر در اردوگاه های ایرانی خبر دار شدند جز آشفتگی و درماندگی چیز دیگری در چهره آنها مشاهده نشد. سال 69 که از بند رژیم بعث عراق آزاد شدیم مطالب نشریه سفیر را برای انتشار تا سال 74 و 75 آماده کرده بودیم که همه آنها در زیر زمین جا ماند.
پشت درهای بسته و زیر شکنجه های دشمنان بعثی هدایت و سالم نگه داشتن بچه های ایرانی از فشار روحی و روانی دشمن بعثی کار بسیار سنگینی بود که این وظیفه بزرگ بر عهده روحانیان سرافراز و دلاوربود.
در آن زمان اگر رژیم بعث عراق متوجه می شد که در بین بچه ها کسی روحانی است او را به طرز وحشیانه و رنج آوری شکنجه می دادند برای همین روحانیان خود را لو نمیدادند و وظیفه خود را به طور پنهانی انجام میدادند.
رسا ـ سیستم تشکیلاتی اردوگاه های ایرانی به چه نحوی بود و رهبری این اردوگاه ها بر عهده چه کسی بود؟
هر کدام از اردوگاه ها به عنوان یک شهر تعریف شده بود و در آن فرماندار، سازمان تبلیغات، شهرداری، خدمات و نهضت سوادآموزی وجود داشت و مانند یک شهر منظم و مرتب اداره می شد.
در اردوگاه موصل 2 که با اردوگاه های دیگر بسیار متفاوت بود سیستم آن حکومتی بود؛ چراکه رزمندگان بسیجی با فرماندهان خودشان اسیر شده بودند؛ از این رو برای انتشار یک خبر در سطح اردوگاه مشکل خاصی نداشتیم و در عرض یک دقیقه خبر را بین هزار و اندی اسیر منتشر می کردیم.
رسا ـ در دوران اسارت چه وظیفه ای متوجه روحانیان بود؟
نقش تبلیغی روحانیان در اردوگاه دارای دو بعد بود؛ ترویج روحیه شهادت طلبی و ایثار و غلبه بر سختی ها و امیددهی به اسرا. در آن دوران فرهنگ و روحیه استقامت در اردوگاهها حاکم بود و در راستای فرهنگ استقامت روحانیان اردوگاهها یک برنامه مدون و جامع تنظیم کرده بودند که سبب می شد بچهها در این مسیر ماندگار شوند و به به بیراهه نروند. هشتاد درصد کار تبلیغی روحانیان بر حاکم کردن فرهنگ استقامت در اردوگاهها ختم می شد؛ چراکه دشمن لحظه ای از هجمه و تبلیغات منفی فرهنگی علیه اسرا دریغ نمی کرد.جلوگیری از ایجاد یأس و نا امیدی هم کار تبلیغی دیگر روحانیان بود. براساس استفتائی که از حضرت امام خمینی(ره) شده بود ایشان پاسخ داده بودند: «مهم ترین وظیفه شما آزادگان در زمان اسارت حفظ جان است»؛ مدیریت اسرا برای اجرای این حکم شرعی کار بسیار سنگین و سخت و بر عهده روحانیان مبارز و ولایی بود. مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی در این راستا واقعا زحتهای فراوانی کشید.
رسا ـ مختصری از مبارزات سیاسی و جهادی مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت را بیان کنید.
یکی از مبناهای حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت این بود که بچه های آزاده با نیروهای بعثی درگیر نشوند و این درگیری را حرام می دانست. اگر حاج آقای ابوترابی در آن دوران در کنار بچه های آزاده نبود نزدیک به چند صد نفر از بچه های آزاده به دلیل درگیری با نیروهای بعثی به شهادت می رسیدند.
حدیثی از امام علی(ع) مبنی بر این که «ادفع شر اخیک بالاحسان الیه» وجود دارد، حاج آقای ابوترابی با محبت کنترل شده نسبت به نیروهای بعثی و القای آن به بچه های آزاده تا حدودی حرکات نیروهای بعثی را کنترل می کرد.این محبت تا جایی پیش رفت که وقتی صلیب سرخ به حاج آقای ابوترابی گفت ما می دانیم که شما را شکنجه و غذای مناسبی به شما نمی دهند حاج آقا هیچ شکوه و شکایاتی از نیروهای بعثی نکرد.بعد از رفتن نیروهای صلیب سرخ سروان رحیم، رییس اردوگاه اسرای ایرانی وارد اردوگاه شد و به حاج آقای ابوترابی گفت: چرا شما هیچ شکایتی از ما پیش نیروهای صلیب سرخ نکردید. حاج آقا پاسخ داد: جناب سروان رحیم، ما و شما مسلمانیم، حیف نیست که شکایت یک مسلمان را پیش کافر ببریم، وقتی حاج آقا این را گفت در درون قلب سروان انقلابی بزرگ رخ داد و مرید حاج آقای ابوترابی شد.
هدایت بشر مبنای دیگر حاج آقای ابوترابی در مبارزات سیاسی و تبلیغی خود در دوران اسارت بود. ایشان سعی می کرد تا جایی که امکان دارد بچه های آزاده با نیروهای بعثی هیچ گونه استکاکی نداشته باشند و حرام کردن فرار از اردوگاه گواه جامع بر این مدعا است؛ چراکه حرف ایشان بر همه اسرای ایرانی حجت بود.نیروهای بعثی معتقدند بودند که ما پیامبر را ندیدهایم ولی اگر پیامبر مانند ابوترابی است ما به او اعتقاد داریم، از این رو همه اسرای ایرانی مدیون حاج آقای ابوترابی هستند؛ چراکه ایشان طرز برخورد و معاشرت با نیروهای بعثی را به بچه ها آموزش داد.
رسا ـ ماجرای اسارت شما چگونه بود.
در عملیات خیبر شرکت داشتم. در این عملیات از سه محور به مواضع عراق حمله ور شدیم. خیبر اولین عملیات آبی خاکی و نخستین عملیاتی است که در آن رژیم بعث عراق از سلاح شیمیایی علیه نیروهای ایرانی استفاده کرد و جالب آن که اولین عملیاتی است که مأموریت آن ورود به خاک کشور عراق بود.
هفتم اسفند ماه سال 62 ساعت 5 صبح حرکت و حدود ساعت 6 عصر به منطقه عملیاتی الصخره که در خاک عراق بود رسیدیم.در منطقه الصخره عراق خانه ای وجود داشت که در آن پیرزنی علیل و کور زندگی می کرد، به دلیل این که بچه های رزمنده ای که در منطقه عملیاتی بودند به زبان عربی مسلط نبودند بنده وارد خانه شدم و با زبان عربی با این پیرزن صحبت کردم.زمانی که خودمان را معرفی کردیم این پیرزن شروع به فحش دادن به ما کرد و گفت: فرزند من افسر ارتش عراق است و الان میاد شما رو به خاک و خون می کشد؛ از این رو ما خیلی اصرار کردیم این پیرزن همراه ما بیاد تا از بمباران ارتش عراق در امان بماند اما قانع نشد.عصر آن روز ارتش عراق شروع به بمباران روستای الصخره کرد و یکی از موشکهای آنها درست به خانه این پیرزن اصابت و آن را با خاک یکسان کرد.
در زمان جنگ بنده با عمامه هم پای رزمندگان ایرانی علیه نیروهای بعثی میجنگیدم و میدیدم که پیروی رزمندگان از یک روحانی خیلی بیشتر از یک رزمنده عادی بود.شب هشتم اسفند آرامش بسیار زیادی بر آن منطقه حاکم بود، این آرامش از یک حادثه بزرگ حکایت داشت. همه اسلحه هایی که در اختیار داشتیم سبک و نیمه سنگین بود.هشتم اسفند ماه سپاه سوم عراق به نام «الفیلق الثالث» با فرماندهی ماهر عبدالرشید بعد از طلوع آفتاب پاتک خود را با تمامی قوا علیه نیروهای ایرانی آغاز کرد.
از شمال و جنوب توسط دشمن محاصره شده بودیم برای همین با قایقی که داشتیم به دل هور زدیم ولی به راهی غیر از بن بست دست نیافتیم و برگشتیم به جای قبلی.
صبح نهم اسفند ماه سال 62 سپاه عراق وارد روستای البیضه شد در حالی که ما در آنجا پدافند کرده بودیم و جمعیت ما زیاد نبود و عده اندکی از بچهها در روستای البیضه پدافند کرده بودند.
همه نیروهایی که در آنجا مستقر بودند وارد هور شدند و به مدت 2 شب در هور بیتوته کردیم و تصمیم گرفتیم که در تاریکی شب از البیضه به الصخره عزیمت کنیم؛ چراکه راهی را که از روستای الصخره به ایران ختم می شد را بلد بودیم.
شبانه از کنار نیروهای بعثی که درحال رقص و عیش و نوش بودند رد شدیم که ناگهان یکی از نیروهای بعثی گفت فکر کنم از کنار ما چیزی رد شد و آنها شروع به تیراندازی کردند که با موفقیت از آنجا گذشتیم و به اتاقی که از نیزار ساخته شده بود رسیدیم و در آن مستقر شدیم.
از فرط خستگی در همان اتاق نیزار و گلی خوابمان برد و متوجه نشده بودیم که چگونه خوابیده ایم. ساعت 7 صبح یکی از نیروهای بعثی وارد آن اتاق شد و به زبان عربی گفت: « جوعانین» یعنی گرسنهاید، سپس گفت: اگر در دیگر اتاقهای نیزار از نیروهای شما کسی هست به ما بگویید چون می خواهیم نیزار را به آتش بکشیم.
زمانی که این عراقی وارد اتاق شد من عمامهام را دور کمرم بسته بودم. اسیر که شدیم با همان عمامه ای که سالیان سال با آن تبلیغ می کردم دستان ما را بستند.
بعد از این که به دست نیروهای بعثی اسیر شدیم ما را به مقر فرماندهی اعزام کردند و اسرا را پیش معاون سپاه سوم عراق «الفیلق الثالث» بردند. زمانی که معاون سپاه سوم عراق ما را دید شروع به توهین به نظام و انقلاب کرد در همین حین من خیلی عصبانی شدم و شروع به جدل با زبان عربی با او کردم.او سمت من آمد و گفت: تو عربی؟ من گفتم: بله، عربم و از شهر اهواز هستم. در آن دوران اهواز نزد عراقی ها به عربستان معروف بود. او خطاب به سربازان گفت: این عربستانی است و سربازان از دو پهلو من را گرفتند.
این افسر عراقی خیلی به من نزدیک شد و در حالی که به من نگاه می کرد گفت: به امام خمینی(ره) توهین کن. من خودداری کردم، افسر عراقی خیلی مصر بر این کار بود ولی من هیچ وقت این اجازه را به خود نمی دادم که به مولا و پیشوای خودم توهین کنم.وقتی افسر عراقی با مقاومت من مواجه شد سیلی محکمی در گوش من زد. دستش خیلی سنگین بود و من که بسیار خسته بودم بر زمین افتادم. در همین حال ترکشی که مانند نیزه بر زمین عمود شده بود به زیر چشم من برخورد و خون ریزی شدیدی کرد به گونای که جای آن هنوز هم بعد از گذشت بیست سال باقی است. این جراحت فدای یک تار موی مولا و سرور من حضرت امام خمینی(ره).
رسا ـ از این که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم./919/د101/ن
ارسال نظرات